🌷 کتاب ( کتاب مخفی ) 🌷
#قسمت_سوم
ماهان ترسیده و مبهوت به انعکاس تصویر خود در شمشیر نگاه می کند . سوار ادامه میدهد :
_ بگو میان دست هایم چه می بینی ؟ !
ماهان سرش را بالا می آورد و به سوار نگاه می کند .
_ رحم کن !
سوار نوک شمشیر را به پیشانی ماهان می چسباند .
_ بگو میان دست ها چه می بینی ؟!
ماهان آب دهانش را قورت می دهد و با اونا و ترس می گوید :
_ شمشیری برهنه می بینم !
سوار لبخندی می زند و می گوید :
_ این شمشیر نیست ! این فرشته مرگ توست ! خوب و سیر نگاهش کن ! تقدیر نویسان تقدیر تو را بر این فولاد صیقل خورده نوشته اند !
می خندد . برابر ماهان زانو می زند . توی چشم های ترسیده ماهان نگاه می کند و می گوید :
_ تو را از تقدیر گریزی نیست !
ماهان با ترس می پرسد :
_ به کدام گناه باید بمیرم ؟ !
سوار با تامل نگاهش می کند .
_ کدام گناه ؟ آیا تو نبودی که پشت آن تخته سنگ جاسوسی ما را می کردی ؟!
ماهان سرش را عقب می برو تا از تیزی شمشیر در امان بماند .
_ جاسوسی ؟!
مات و مبهوت به سوار نگاه می کند و ادامه می دهد :
_ به خدای محمد سوگند که من پیش از شما آنجا بودم ! خسته از راهی دراز رسیده بودم و سر بر خاک نهاده بودم تا بلکه پاهایم قوت بگیرد ! نفهمیدم چه وقت خوابم برد ! صدای شما بیدارم کرد !
سوار از برابر ماهان بر می خیزد . هنوز شمشیرش را طرف ماهان نگه داشته .
_ راست بگو تا دلم رحم آید . حقیقت واقعه را روایت کن تا شاید سرت را از تنت جدا نکنم! آیا چیزی از حرف های ما شنیدی؟! حتی واژه ای کوتاه !
ماهان ترسیده شانه بالا می اندازد .
_ شنیدم که از محمد سخن می گفتید !
ادامه دارد ...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15