🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_ام
نگاهی به ماهان می اندازد و ادامه می دهد:
_ باید او را زنده نگه داریم و به وقتش با شکنجه از او اعتراف بگیریم ! یادتان نیست مغیره چه گفت ؟! گفت او را سالم بیاورید و گرنه هیچ کدام از ما امنیت نخواهیم داشت !
خالد سری تکان می دهد و می گوید:
_ نگران قصه اش نباشید . می گوییم این مرد ، دزدی است که به کاروان ما دستبرد زده ! او را گرفته ایم تا از جای اموال خود مطلع شویم !
سلیمان مبهوت می پرسد :
_ باور می کنند ؟!
خالد می گوید:
_ باور کنند یا نکنند فرقی برای ما نمی کند . ما طلوع آفتاب این کاروان سرا را ترک می کنیم و به طرف مدینه می رویم .
سلیمان می پرسد :
_ اگر زبان باز کرد چه ؟! اگر حقیقت ما را فاش کرد ! او می داند که ما دشمنان محمد و علی هستیم ! از نفرت ما با خبر است!
خالد لبخندی می زند و می گوید:
_ این مرد رمقی برای نفس کشیدن ندارد ! چه رسد به حرف زدن !
به سلیمان نگاه می کند و ادامه می دهد:
_ اما اگر خواست دهان باز کند ، خودم زبانش را از حلقومش بیرون می کشم و آن را جلوی سگ ها می اندازم ! شنیده ام سگ ها از هیچ چیز به اندازه خوردن زبان انسان لذت نمی برند !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15