🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_نهم
خواجه الماس سری تکان می دهد و می گوید:
_ عجب !
مرد دیگری می گوید:
_ روزگاری در مکه تنها سه نفر نماز می خواندند . محمد ، علی ، خدیجه !
مرد دیگری ادامه می دهد:
_ علی هم اولین مومن به رسول خداست، و هم داماد رسول خداست ! عقل حکم می کند که رسول خدا بی تدبیر دخترش را به هر کسی ندهد ! آن هم دختری مثل فاطمه که سرور زنان بهشت است و همه از رسول خدا شنیده ایم که گفته : ( خشنودی فاطمه خوشنودی خدا و غضب فاطمه ، غضب خداست ! )
خواجه الماس سری به نشانه تایید تکان می دهد. از آن طرف آتش پیر مردی برخاسته و می گوید:
_ خواجه الماس ! شاید نشنیده باشی که پیش از آن که علی به خواستگاری فاطمه برود ، ابابکر و عمر از او خواستگاری کرده بودند !
خواجه الماس با تعجب سری تکان می دهد و می گوید:
_ عجب ! من این ماجرا را تا به حال نشنیده بودم . دوری ما از مکه و مدینه ، خیلی از اخبار را بر ما پوشیده ساخته !
پیرمرد ادامه می دهد:
_ پیش از آن که علی و فاطمه به عقد هم در آیند، ابابکر و عمر هر دو به خواستگاری فاطمه رفته اند و رسول خدا ایشان را نپذیرفته است و در پاسخ ایشان گفته است که فاطمه با کسی ازدواج می کند که در مقام و منزلت با او برابر باشد و در حقیقت همسر فاطمه را خود خدا انتخاب خواهد کرد و اجازه ازدواج فاطمه با خداست !
خواجه الماس سری به نشانه تحسین تکان می دهد. خالد آهسته سرش را به طرف ابو حامد برو و کنار گوشش گفت :
_ همین مانده بود که این جا بنشینیم و مدح علی و فاطمه را بشنویم!
سلیمان با صدای آرامی می گوید:
_ خب برویم بخوابیم ! ما که مجبور به شنیدن نیستیم!
خالد نگاهش می کند و می گوید:
_ اکنون وقت مناسبی برای بلند شدن نیست ! بگذار حرفشان تمام شود !
سلیمان سری تکان می دهد و بت صدای آرام می گوید:
_ این ها حرف نمی زنند . ما را آتش می زنند !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15