🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شصت_دوم
عابد سری تکان می دهد و می گوید:
_ حق داری نفهمی! من تمام عمر نفهمیدم و پنداشتم که می فهمم! هیچ چیز ترسناک تر از پندار فهمیدن نیست ! تو از من پیش تری ، که می فهمی نمی فهمی !
نصرانی دور خود می چرخد . خبری از اسب و مشک و شمشیر نیست . دنبال راهش می گردد . نمی داند از کدام طرف آمده است و به کدام طرف باید برود ! سرش را بلند می کند و به ستاره توی آسمان نگاه می کند. آسمان ابری شده و خبری از ستاره نیست ! عابد می پرسد :
_ راه مدینه را می دانی ؟! من به مدینه می روم !
نصرانی مبهوت نگاهش می کند.
_ مدینه ؟!
برابرش می ایستد و ادامه می دهد:
_ من که دو چشم دارم راه خود را گم کرده ام و میان برهوت تاریک حیرانم! تو چگونه با چشمان بی سو و پای پیاده به مدینه می روی ؟! از کجا آمده ای ؟!
عابد سری تکان می دهد. لبخند بر لبش می نشیند.
_ یک عمر سواره بودم و چشم داشتم ! اما جز گم شدن مرا حاصلی نبود !
دور خود می چرخد و پیش می رود. برابرش گودال کوچکی به چشم می آید. نصرانی دستان عابد را می گیرد و او را نگه می دارد .
_ صبر کن پیرمرد! کجا می روی ؟!
آستین جامه اش را گرفته و او را نگه می دارد. عابد می ایستد . نصرانی می پرسد:
_ مذهب و آئین تو چیست ؟!
_ اگر دیروز پرسیده بودی می گفتم مذهب من آب است و آفتاب .
نصرانی با تعجب می پرسد:
_ آب و آفتاب ؟!
_ و یل شاید جنگل و دریا .
نصرانی زیر لب تکرار می کند.
_ جنگل و دریا؟!
عابد آستین جامه اش را از دستان نصرانی بیرون می کشد و به طرفی راه می افتد .
_ یا آتش و خاک !
می ایستد و بر میگردد طرف نصرانی .
_ اما اکنون تنها یک مذهب دارم و آن علی بن ابیطالب است !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15