🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_هشتم
زبیر در دل برهوت پیش می رود. نصرانی در سکوت ، مات و مبهوت نگاهش می کند. زبیر ادامه می دهد:
_ حارث دو دستش را رو به آسمان بالا برو و با صدای بلند فریاد زد : ( آهای خدا . صدای مرا می شنوی ؟! من حارث فهری هستم ! اگر آن چه محمد می گوید، راست است و حق است و از جانب توست ، سنگی از آسمان بر من بینداز ! )
مردی که اسب نصرانی را برده بود ، از میان خیمه ها پیش می آید. صدای شیهه اسب نصرانی بر می گرداند . نصرانی اسبش را می گیرد و به زبیر نگاه می کند.
_ و بعد ...
زبیر ادامه می دهد:
_ هنوز حارث دستانش را از این دعا پایین نیاورده بود که سایه سیاهی بر سرش آشکار شد .
نصرانی وحشت زده می پرسد:
_ عذاب ؟!
زبیر سری تکان می دهد و می گوید:
_ آری ! سنگی بود که از آسمان به زمین سقوط کرد .
نصرانی حیرت زده می پرسد:
_ بر سرش افتاد ؟! او را کشت ؟!
_ آری! سنگ همچون عذابی آسمانی بر سرش فرود آمد و حارث فهری را کشت !
نصرانی بر اسب می نشیند . زبیر پیش آمده و یال و گردن اسب را نوازش می کند و می گوید:
_ از آن روز به بعد ، آن مرد سرش رو به آسمان است و عذاب خود را منتظر است !
مردی که افسار اسب را به دست نصرانی داده ، می پرسد :
_ کسی در این راه تو را همراهی می کند؟!
نصرانی نگاهش می کند و می گوید:
_ نه !
مرد با تردید به تپه ای بالاتر در دل تاریکی اشاره می کند و می گوید:
_ اسب سواری آن جا ایستاده و ما را نگاه می کند! گویا انتظار کسی را می کشد ! و یا شاید در تعقیب توست !
ادامه دارد
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15