eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر در دل برهوت پیش می رود. نصرانی در سکوت ، مات و مبهوت نگاهش می کند. زبیر ادامه می دهد: _ حارث دو دستش را رو به آسمان بالا برو و با صدای بلند فریاد زد : ( آهای خدا . صدای مرا می شنوی ؟! من حارث فهری هستم ! اگر آن چه محمد می گوید، راست است و حق است و از جانب توست ، سنگی از آسمان بر من بینداز ! ) مردی که اسب نصرانی را برده بود ، از میان خیمه ها پیش می آید. صدای شیهه اسب نصرانی بر می گرداند . نصرانی اسبش را می گیرد و به زبیر نگاه می کند. _ و بعد ... زبیر ادامه می دهد: _ هنوز حارث دستانش را از این دعا پایین نیاورده بود که سایه سیاهی بر سرش آشکار شد . نصرانی وحشت زده می پرسد: _ عذاب ؟! زبیر سری تکان می دهد و می گوید: _ آری ! سنگی بود که از آسمان به زمین سقوط کرد . نصرانی حیرت زده می پرسد: _ بر سرش افتاد ؟! او را کشت ؟! _ آری! سنگ همچون عذابی آسمانی بر سرش فرود آمد و حارث فهری را کشت ! نصرانی بر اسب می نشیند . زبیر پیش آمده و یال و گردن اسب را نوازش می کند و می گوید: _ از آن روز به بعد ، آن مرد سرش رو به آسمان است و عذاب خود را منتظر است ! مردی که افسار اسب را به دست نصرانی داده ، می پرسد : _ کسی در این راه تو را همراهی می کند؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! مرد با تردید به تپه ای بالاتر در دل تاریکی اشاره می کند و می گوید: _ اسب سواری آن جا ایستاده و ما را نگاه می کند! گویا انتظار کسی را می کشد ! و یا شاید در تعقیب توست ! ادامه دارد @shahid_gomnam15