🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_دوم
خواجه الماس می پرسد:
_ علی بن ابیطالب در آن وقت کجا بود ؟!
مرد جواب می دهد:
_ علی پای منبر بود. خیلی ها از شهر های دور و نزدیک آمده بودند و هنوز علی و فرزندانش را از نزدیک ندیده بودند . آن ها از سر و کول هم بالا می رفتند تا علی و پسرانش را تماشا کنند . مدام علی را با دست به هم نشان می دادند .
خواجه الماس که انگار دوست دارد ادامه ماجرا را بشنود ، بی حوصله می گوید:
_ خب ! منبری محیا کردند برای خطبه خوانی رسول خدا بعد چه شد ؟!
_ نزدیک ظهر کسی به دستور رسول خدا اذان گفت . مردم به نماز ایستادند و بعد از نماز ، رسول خدا بالای منبر رفت . آدم های مختلفی از مردان و زنان ، از اقوام و قبایل و شهر های مختلف برابر منبر زانو زدند و نشستند . غلام و کنیز و ارباب . تاجر و رعیت و کاسب . همه در برابر منبر رسول خدا نشستند . آفتاب داغی بالای سر جماعت بود و شدت گرما آن قدر زیاد بود که مردم گوشه ای از لباسشان را به سر انداخته و گوشه ای دیگر را زیر پای شان گذاشته بودند . عده دیگری از شدت گرما عبای شان را دور پاهایشان پیچیده بودند .
ابو حامد آهسته سرش را به طرف گوش خالد می برد و می گوید:
_ من می روم بخوابم! حوصله این قصه تکراری پوچ را ندارم! چرا هر کجا که پا می گذاریم باید حرف علی و فضائل علی باشد !
خالد هم سری تکان می دهد و می گوید:
_ آری ! من هم خسته شدم !
هر سه آرام و آهسته از میان جمعیت بلند شده و از آتش و خواجه الماس فاصله می گیرند .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15