🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_سوم
ماهان که چشم باز می کند ، وحشت زده دستی را بر دهانش می بیند . بک نفر دست بر دهانش چسبانده و نمی گذارد او نفس بکشد . در تاریک روشن شعله مشعل ، وحشت زده به چهره مرد نگاه می کند! او همان خادمی است که او را در طویله انداخته بود و دهانش را بسته بود ! حالا چه شده که آمده توی حجره ؟! خادم همان طور که دست بر دهان ماهان گذاشته ، سرش را آرام به گوش ماهان نزدیک می کند و با صدای بسیار آهسته کنار گوش هایش می گوید:
_ هیچ مگو ! آرام باش .
ماهان ترسیده ، نیم نگاهی به اطرافش می اندازد، خوب می داند اگر صدایش بلند شود دشمنانش بیدار خواهند شد ! سلیمان در درگاه حجره خوابیده و در طرف دیگر حجره ، خالد و ابو حامد در خواب هستند . یک پای ماهان را به پای خالد و پای دیگرش را به پای ابو حامد بستهاند تا نتواند فرار کند . ماهان مبهوت به خادم نگاه می کند و با صدای خفه می گوید:
_ کیستی؟! چه می خواهی؟!
خادم که سعی دارد صدایش بلند نشود ، می گوید:
_ نترس !
آرام و آهسته طنابی را که به دستان ماهان بسته است ، باز می کند و می گوید:
_ از سر شب تا کنون در این خیالم که تو را کجا دیده ام!
طناب باز کرده را به طرفی می اندازد . ماهان دست هایش را به هم می مالد و در چهره خادم نگاه می کند و با صدای آرام می گوید:
_ تو را نمی شناسم!
خادم لبخندی می زند و می گوید:
_ آری ! توی تاریکی این حجره شناس نیستم ! من نیز تو را زیر مشعل طویله شناختم. اما آن جا نمی شد حرفی بزنم !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15