🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_ششم
ماهان دست افراز را می فشارد .
_ اینان قصد کشتن مرا دارند ! هر کجای کاروان سرا که بروم پیدایم می کنند .
هر دو از جایی که نشسته اند بلند می شوند . افراز می گوید:
_ من تو را سوار اسبی می کنم تا ...
هنوز حرفش تمام نشده که ماهان بر زمین می افتد . صدای افتادنش آن قدر بلند است که خالد از خواب بیدار شده و در تاریکی حجره می نشیند . نگاهی به اطراف می اندازد . افراز خودش را پشت تن ماهان پنهان می کند . خالد کمی چشم هایش را می مالد . نگاهش را در تاریکی حجره می چرخاند و دوباره دراز می کشد . ماهان و افراز نفس عمیقی می کشند . ماهان با صدای آرام می گوید:
_ پای من توان راه رفتن ندارد افراز !
_ چه بر سرت آورده اند ؟!
ماهان دست افراز را می گیرد و می گوید:
_ من حامل کتابی هستم به ایران. به شرق می رفتم که این ها راه را بر من بستند.
افراز کنجاو می پرسد :
_ کدام کتاب ؟!
ماهان نگاهی به مهاجمان خوابیده می اندازد و می گوید:
_ کتابی مخفی ! در فضایل علی و مطاعن دشمنان او ! هر آن چه محمد درباره علی گفته را نوشته ام . هر آن چه سلمان و ابوذر و مقداد و دیگران در فضل او گفته اند ! ماجرای غدیر را خط به خط نوشته ام ! و تمام آیاتی را که خدا درباره دشمنان محمد و علی آورده است !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15