🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_یکم
خواجه الماس سری تکان می دهد و لبخندی بر لبش می نشیند و می گوید:
_ من سلمان فارسی را دیده ام. مرد بزرگی است .
مرد ادامه می دهد:
_ آن ها به پای درختان رفتند و خار های زیر درختان را کندند و سنگ های ناهموار را جمع کرده و آن جا را جارو زده و آب پاشیدند . حتی شاخه های پایین آمده درختان را قطع کردند و در فاصله میان دو درخت ، روی شاخه ها پارچه ای انداختند تا سایبانی از آفتاب باشد . زیر سایبان ، سنگ ها را روی چیدند ، تا به منبری تبدیل شود به بلندی قامت رسول خدا.
خواجه الماس سری تکان می دهد.
_ چه خوب روایت می کنی ! انگار آنجا بوده ایم و دیده ایم !
مرد ادامه می دهد:
_ منبر را جوری ساختند که وسط جمعیت قرار بگیرد، تا رسول خدا بتواند هنگام سخن گفتن تمام مردم را ببیند و مردم نیز بتوانند او را ببینند .
خواجه الماس می گوید:
_ بعید است صدای رسول خدا به تمام آن خلایق رسیده باشد !
مرد جواب می دهد:
_ آری! رسول خدا تدبیر آن را نیز اندیشیده بود . ربیعه را صدا زد و از او که صدای بلندی داشت ، خواست تا حرف هایش را برای جماعتی که دورتر ایستاده اند تکرار کند !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15