دوستای عزیزم این نماز در روز یکشنبه های ماه ذیقعده خونده میشه.
( در مفاتیح هم موجود است. )
به همه اطلاع بدید ( کسانی که میتونن ان شاءالله امروز #حتما بخونن )
نماز مهمیه👌👌👌
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
دوستای عزیزم این نماز در روز یکشنبه های ماه ذیقعده خونده میشه. ( در مفاتیح هم موجود است. ) به همه
سلام
ان شاءالله عزیزان این نماز مهم را از دست ندهند👌👌👌👌👌👌
کسانی که میتوانند ان شاءالله تا قبل از ظهر بخونند.
اگه تا قبل از ظهر نتونستید .
بعد از ظهر حتما بخونید.
این نماز توسط بزرگان #بسیار_تاکید شده🌸
برکات این نماز بسیار زیاد است. معروف است به نماز توبه یکشنبه ماه ذیقعده
در مورد نماز توبه یکشنبه :👇👇
این نماز باید دو تا دورکعتی خوانده شود
و منظور از معوذتین سوره های ناس و
فلق هست
و ذکر استغفار و لا حول..... و دعای
یا عزیز یا غفار..... را باید بعد از
تمام شدن نماز بخونید
👆 👆 👆 👆 👆
در هر گروه یا کانالی این نماز را گذاشتید
توضیحی که الان نوشتم را هم لطفا بگذارید
🔴 #دعا_کردن_برای_همسر
💠 از کارهای قشنگی که محبت همسرتان را در دل شما زیاد میکند و نیز #محبوب او میشوید این است که بعد از نماز و اوقات دیگر برای سلامتی، عاقبتخیری و یا رفع گرفتاریهایش #دعا کنید و حتی #صدقه بدهید.
💠 گاهی به او بگویید برایت، نذر #صلوات کردهام.
💠 برایش با پیامک بنویس وقتی از خانه میروی برایت آیتالکرسی میخوانم.
💠 حمایتهای معنوی، زندگی را #شیرین و لذتبخش میکند. چنین خانهای برای همسر، #پناهگاه و محل آرامش است.
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فوق العاده زیباست.👌👌👌
🎥کلیپ تصویری
بیانات رهبر معظم انقلاب پیرامون زن و #حجاب
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
#شهید_مدافع_حرم
#جلیل_خادمی
گفتگوی اختصاصی با همسر شهید
👇👇👇
#قسمت_چهارم
#عاشقانه_های_همسر_شهید #مدافع_حرم_
#جلیل_خادمی
یادگاری از جلیل / اکنون برایم یک عبا مانده و یک انگشتر و خاطرات جلیل
🌸یک شب با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم. دیدم #جلیل نیست. فاطمه را آرام کردم و در اتاق را آرام باز کردم . جلیل گوشه ای از سالن نشسته بود. عبا یی (که از نجف خریده بود ) روی شانه هایش و انگشتر عقیق یمن هم در انگشتانش خوابش برده بود. صدایش زدم .چشمانش را باز کرد. گفتم جلیل خدا اینگونه قرآن خواندن تو را دوست ندارد! ببین بین قرآن خواندن خوابت برده..
🌸گفت: زهرا جان. خداوند خطاب به فرشتگانش می گوید در دل این شب، وقتی همه خواب هستند بنده ی من با همه ی خستگیهایش و خوابی که تمام چشمانش را فرا گرفته . بیدار مانده تا من به او عطا کنم هر آنچه می خواهد ...
🌸و اکنون برایم یک عبا مانده و یک انگشتر و سجاده با یک جای خالی و قاب عکسی که هیچ وقت جای خالیش او را پر نمی کند...😔
وصیت #جلیل مرا در این مکان دفن کنید👇
🌸یک روز به امامزاده شهیدان رفتیم. فاطمه را در آغوش گرفته بود و زیارت اهل قبور را می خواند . یک دفعه به جای مزار خودش نگاه کرد و گفت اگر من مردم مرا در این مکان دفن کنید . ناراحت شدم و گفتم : خدا نکند تو بمیری. تازه اول خوشبختیمان است با دستش روی شانه هایم زد و گفت بیا برویم بادمجان بم آفت ندارد...😍
🌸آن جایی را که #جلیل نشان داد در میان شهدا بود و من تا آن زمان به این فکر نکرده بودم که فقط شهدا را در این مکان دفن می کنند...
«برخورد شایسته اخلاق نیکو»
🌸جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد.😊 با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد🤚. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم. 👌👌
🌸روزهای پنج شنبه زودتر از ایام هفته تعطیل می شد و به خانه می آمد . سفره را پهن میکردم . محمد و مریم با وجود گرسنگی شدیدی که داشتند، غذا نمیخوردند. همه منتظر آمدن یک نفر بودیم که جمعمان کامل شود و با هم بر سر یک سفره بنشینیم .
🌸روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند وقتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..😍
🌸 وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند 😍😳و سیر بودند که غذا نمیخوردند....
🌸 در مورد رفتن به سوریه «می گفت : اگر نروم شرمنده #حضرت_زینب_س می شوم»👇
🌸اخبار دختر سوری 3 ساله را نشان می داد که کنار ساحل شهید شده بود. #جلیل طاقت نیاورد و گریه کرد😭. به او نگاه کردم. برخواست و به حیاط رفت. پشت سرش رفتم. بی وقفه گفت: من در عجبم با این همه اعتقاداتی که داری چرا را ضی نمی شوی که مدافع حرم شوم.😔 باشد نمی روم ولی جواب #حضرت_زینب_و_رقیه (س) را خودت بده .
🌸من #جلیل را عمیقا دوست داشتم و از اوایل زندگی تا آن هر روز دلبسته تر می شدم . در باورم نمی گنجید که بخواهم جلیل را به این زودی از دست بدهم. نگاهم در نگاهش قفل شد. (با خود می گفتم مرا به که واگذار کردی ... راه برگشتی برای من نگذاشتی...) شرمنده شدم😢 سرم را پایین انداختم و همان لحظه از تمام وجودم #جلیل را به #حضرت_زینب سپردم.👌
#ادامه_دارد........
هرگز کودکان را آرایش نکنید!!!
لوازم آرایش اسباب بازی نیست، برای بچهها لوازم آرایش نخرید. اجازه دهید کودکی کنند؛
وقت برای بزرگ شدن دارند ولی "زمان کودکی کوتاه است"
وقتی کودک را آرایش میکنید، از او عکس میگیرید، این عکس غیر طبیعی را به دیوار اتاق نصب میکنید، و کلی ذوق میکنید، یا عکس را در گروههایتان به اشتراک میگذارید !!
نتیجه این میشود :
🚩کودک احساس میکند خودم زشتم!
🚩 مامان و بابا چقدر وقتی آرایش دارم بیشتر دوستم دارند!
🚩 الان به نظر همه زیباترم!
🚩 پس برای اینکه دوستم داشته باشند و بهم توجه کنند باید آرایش کنم.
در آینده انتظار نداشته باشید عفاف ، حیا وحجاب را بتوانید به او یاد بدهید.
✅ اعتماد به نفسش پایین میآید و در نتیجه علاقهمند میشود همیشه آرایش کند ، رژ بزند ، لاک بزند.
✨به او بگویید که تو خودت زیبایی، دوست داشتنی هستی ، و ما همین طور که هستی دوستت داریم.
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
1_73059262.mp3
7.29M
#صوت
#مهدوی
#کافی
☪ مواعظ مرحوم حاج کافی
💖 تشرف حرقلی و شفای او
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و هشتم ۵۸ 👈این داستان⇦《 تلقین 》 ـــــــــــــــ
داستان واقعی
قسمت 59 و 60
نسل سوخته 👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و نهم ۵۹
👈این داستان⇦《 بزرگترین مصائب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد 😢... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...😔
این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...😳
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...🍃
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...💔
بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد 😴...
🌸 خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ...✨🍃 نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ...
آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...💔😭
از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...✨
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا💔 زد ...
🌸 حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...🌹🍃✨
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ...
اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...😐
باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...😭😭
من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💔✨💔
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_شصـــت ۶۰
👈این داستان⇦《 جایی برای مردها 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...⚡️
روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...😭
💠 روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...📚
یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...😳
سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...🍃
شب که برگشت ... براش چای☕️ آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ...
کاری داری❓...
دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم📖...
💠 از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...✨
خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ...
یکم بهم نگاه کرد👀 ... خم شد قند برداشت ...
پس بالاخره اون ساک🎒 رو دادن به تو ...
و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون📺 بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ...
- هر کار دلت می خواد بکن ...😊
و زیر چشمی بهم نگاه کرد ...😒
- تو دیگه بچه نیستی ...
🌸 باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ...✌️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✌️✌️✌️