شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🇮🇷 🌹🇮🇷 #قسمت_سوم 3⃣ #معجزه_چله_شهدا آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم………… و همسرشان شربت بیا
🇮🇷
🌹🇮🇷
#قسمت_چهارم 4⃣
#معجزه_چله_شهدا
علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم?
جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود? باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و……. .
خدایاااا مگه میشه? خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمیدانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم? باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟؟؟ نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود? شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم ………. را بیاورید. علیاصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد. شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشتهایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.?
من به قدری خوشحال شدم ?که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر ? چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیهالسلام برسیم?
با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان میگویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟?
این فکرها ذهنم را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم…………. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها…………… بدید.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) .
پاسخ دادم چشم حتما.
همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن.
یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟? دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.? بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام.
هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم.
دهانم خوش بو و معطر شده بود.? کمی مزه مزه کردم.
حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم? خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد.
بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده.
خدایااااااا چه اتفاقی افتاده.
شهدا؟؟؟؟ ? شربتی که خوردم? شربت شفا!!!!!!!
کمی روی تخت جا به جا شدم .
هنوز خوابم رو باور نکرده بودم.?
احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.?
به خودم آمدم من گرسنه شدهام اشتها به غذا دارم? ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود.
مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.?
شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد.
تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه. استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم.
ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد .
از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده. ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشته باشم.
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 _پیام مادران ایرانی به فلسطینیها..!
#بیمارستان_المعمدانی
#طوفان_الاقصى
#فلسطین
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
✍ _چند روز پیش به قاب عکسش نگاه کردم و گفتم: آقا مصطفی! حسابش دستته چند شاخه گل بدهکاری!؟ آخه مصطفی رسم محبتش این بود که لااقل هفتهای یکبار برام شاخه گلی میخرید و هدیه میداد…
فاطمهاش از اونور اتاق گفت: مامان! خرج بابا زیاد میشه اگر بخواد همه این مدت رو جبران کنه باید یه دستهگل شیک برات بفرسته
امروز صبح بدون هیچ برنامه قبلی از جایی زنگ زدن و دعوتمون کردن برا مراسم بزرگداشت مصطفی.
به محض ورودمون به مراسم، یک نفر با این دستهگل جلو آمد و گفت: این رو آقا مصطفی برای همسرش فرستاده... 😢💔
راوی: مهدی عرفاتی 💚
#شهید_مصطفی_صدرزاده....🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
.
سلام
ان شاء الله امشب هیئت مجازی در کانال داریم
ساعت ۲۲ به بعد
ان شاء الله انلاین باشید در ساعت اعلام شده و دوست داشتید شرکت کنید
.
.
تا دقایقی دیگر ان شاء الله هیئت مجازی شروع میشه
اگر تونستید با وضو باشید
.
.
.
بسم رب الزهرا بحق الزهرا اشف صدر الزهرا بظهور الحجه
.
.
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
این صوت رو گوش کنید
.
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
.
😭😭😭😭😭😭
السلام علیک یا صاحب الزمان
السلام علیک یا بقیه الله
السلام علیک یا منتقم
السلام علیک یابن الزهرا
سلام آقا
سلام آقای خوبی ها
سلام آقای مهربان
سلام آقای تنها و غریب
سلام ای پسر حضرت زهرا
😭😭😭😭😭
.
.
دارد زمان آمدنت دیر می شود
دارد جوان سینه زنت پیر می شود
وقتی به نامه عملم خیره می شوی
اشک از دو دیده ی تو سرازیر می شود
کی این دل رمیده ی من هم زُهیروار
در دام چشم های تو تسخیر می شود؟
این کشتی شکسته ی طوفان معصیت
با ذوق دست توست که تعمیر می شود
حس می کنم که پای دلم لحظه ی گناه
با حلقه های زلف تو درگیر می شود
در قطره های اشک قنوت شب شما
عکس ضریح گمشده تکثیر می شود
تقصیر گریه های غریبانه ی شماست
دنیا غروب جمعه چه دلگیر می شود
.
.
.
همه جا بروم به بهانه تو
که مگر برسم در خانه تو
همه جا دنبال تو میگردم
که تویی درمان هم دردم
یااباصالح مددی
.
.
مداحی آنلاین - چه زمستون بی بهاریه - مهدی رعنایی.mp3
5.64M
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج)
🍃خیلی خیلی بد روزگاریه
🍃دنیا تو وضع اضصراریه
🎙 #مهدی_رعنایی
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
⏯ #واحد احساسی #امام_زمان(عج) 🍃خیلی خیلی بد روزگاریه 🍃دنیا تو وضع اضصراریه 🎙 #مهدی_رعنایی 💚 ک
.
اینو گوش کنید و همزمان که دارید گوش میدید
متن ها رو هم بخونید
.
.
یابن الحسن کجایی آقا؟ ؟
بمیریم براتون چقدر این روزا دارید اشک میریزید و دلتون خونه
چقدر ناراحتید برای مردم فلسطین
چقدر ناراحتید برای همه شیعه ها
فدای اشک هاتون بشیم آقا
.
.
آقا شرمنده ایم که با گناهامون اینقدر ظهور شما رو عقب انداختیم
شرمنده ایم که همیشه دلتون رو شکستیم
قرار بود ما برای شما گریه کنیم اما همش شما دارید برای ما گریه میکنید
.
.
.
ما فقط شنيديم درباره مردم فلسطین و چقدر ناراحت شدیم
شما که آقا همشون رو با چشم دارید میبینید
خدا میدونه چه زجری دارید میکشید
.
.
.
آقا خودم رو میگم
من خیلی گناهکارم اما شما رو دوست داریم
آقا نکنه بمیرم و شما رو نبینم
یعنی میشه ما هم شما رو ببینیم ؟؟
آقا شمر امام زمانش رو دید
اما من شما رو ندیدم
درسته شمر امام زمانش رو دید اما نشناخت
اما آقا من هرچقدر هم بد باشم مثل شمر دیگه پست نیستم
شمر چنان زخمی به دل مادرت فاطمه گذاشت گه تا ابد دل مادرتون فاطمه خونه و همش گریه کن پسرش حسینه
.
.
.
خدا لعنتت کنه شمر
مگه نمیدونستی امام حسین کیه؟ ؟
مگه نمیدونستی باباش علیه ؟؟
مگه نمیدونستی مادرش فاطمه هست ؟؟
مگه نمیدونستی امام حسین مادر نداره 😭😭
.
.
.
مگه آب مهریه مادرش نبود ؟؟؟
چرا پس آب رو امام حسین و بچه هاش بستی؟ ؟؟
آی مردم این حرامزاده ها کاری کردند که آقای من و شما خجالت کشید
خجالت زده شد پیش رباب
کار دنیا رو میبینی ....
کار امام حسین به جایی کشید که به یه مشت حرامی رو انداخت
فرمود آبش بدید میمیره ندید هم میمیره
گفتند حسین نکنه واسه خودت آب میخوای ؟؟
فرمود خودتون بگیرید ببریدش آبش بدید 😭😭
.
.
.
میدونم اینقدر دلتون خونه
که نیاز به مقدمه نیست
و امشب یه راست رفتم سر اصل مطلب
.
.
.
گفت هرمله چرا معطلی ؟؟
گفت امیر پدر رو بزنم یا پسر رو ؟
گفت تو پسر رو بزن پدر خودش میمیره
یه وقت دیدند حرمله به زانو نشسته
یه تیر سه شعبه ......
.
.
.
قول میدم اگه ورق برگرده و علی نمیره
جوری لالایی میخونم حرمله گریش بگیره
😭😭😭😭😭😭
.
.
.
بعد روز عاشورا
آب آوردند و به اهل بیت امام حسین ع دادند
همه امتناع میکردند از آب خوردن
خانم زینب اومد جلو آب نوشید و به همه فرمود که آب بخورید
رباب هم از اون آب خورد
بعد لحظاتی
خانم زینب دید رباب داره گریه میکنه
فرمود چی شده رباب ؟
گفت اون موقع که علی داشتم شیر نداشتم بهش بدم
اما آب که خوردم شیر دارم و الان که شیر دارم علی ندارم که بهش شیر بدم
الهی حرمله دستت قلم شه .....
.
.
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
.
این نوحه رو حتما گوش کنید
😭😭😭😭😭😭😭
.
.