📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و سوم
▫️تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟»
▪️تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش میکرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بیصدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضیام.»
▫️صورت شکسته و چشمان غمزدهاش گواهی میداد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله میکشد و من چطور میتوانستم وارد زندگیاش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود!
▪️خبر نداشت از سالها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری میکشم که بیخبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم میداد: «من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!»
▫️با هر کلمه، تپش قلبم تندتر میشد و کام دلم تلختر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانیاش را خشک کرد، چندبار لبهایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد.
▪️اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ میدیدم دستانش به نرمی میلرزد و با لحنی لرزانتر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول میکنید یا نه؟»
▫️همانطور که سرش پایین بود، نیمرخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر میشد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر میتوانستم چنین مردی را رد کنم؟
▪️اما مطمئن بودم او مرا نمیخواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن میکشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟»
▫️به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «میبینید من تو این برزخ گیر افتادم، میخواید بیشتر عذابم بدید؟»
▪️چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد میبارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم.»
▫️با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و اینبار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من میدونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری میتونید با یکی دیگه زندگی کنید؟»
▪️انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بیصدا چکید و درماندهتر از من پرسید: «بهنظرتون راه دیگهای برام مونده؟»
▫️زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، میدیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمیآمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمیخواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همینجا تمام میشد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما میدونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟»
▪️میدانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمیآمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیرهاش تا چشمانم کشیده شد.
▫️به روشنی پیدا بود جا خورده و میخواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟»
▪️منتظر پاسخم پلکی نمیزد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که اینبار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانوادهام.»
▫️مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او میخواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟»
▪️ای کاش میپرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که میخواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است.
▫️از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمیخواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.»
▪️سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت میکشم چون شما یه بار زندگیتون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آیندهتون بهخاطر من از بین بره.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفندهایی که برای صحبت در جلسه اول خواستگاری باید انجام داد.
#دکتر_سعید_عزیزی
#خواستگاری
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احساس غرور کردی ....جیگرم حال اومد
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـــسـم الـــلـــه الـرحـــمــن الـــرحـیـم
آمـــده ام ای شـــاه
سـلامــت کـنـم...✋
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
___اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ☀️
⚡️سلام روز
#چهارشنبه_امام_رضایی
بخیر و نیکی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ تو آمدی
تا روح تازه ای در جانم بدمد
خون تازه تری در رگهایم جریان بگیرد
تو همان عشق زمینی هستی که من همیشه
دنبالش میگشتم
در خویش گم شده بودم
ممنون که مرا پیدا کردی
سلام قهرمان من
سرباز خدا 🍂
بـرادرشــهــیــدم
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چیکار کنیم تا زندگیمون امام زمانی باشد؟
همه کارهامون را براساس ظهور تعریف کنیم
#امام_زمان
#استاد_کفیل
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر جای دنیا رو نگاه میکنی یا دارند میگن لبیک یا خامنه ،یا میگن درود بر ایران یا این مدلی تو این کلیپ دنبال حجاب هستند 😅
#جهاد_تبیین
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹ماجرای چشم برزخی آیت الله
گلپایگانی
✍️مراقب باشیم غرورِ زیاد فهمیدن، کار دستمون نده. گاهی هم واقعا زیاد نمی فهمیم، اما فکر میکنیم که می فهمیم اینجام باز غرور داریم...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#حضرت_آقا
جوان هایی رفتند که در میدان جنگ
از یک آدم معمولی تبدیل شدند
به یک ولی الهی...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
قلب سالم ۵۳(1)_1.m4a
12.9M
#قلب_سالم۵۳
قسمت پنجاه سوم( #پایان)🌱
موضوع : قسمت آخر
مبحث انسانها پنج دسته هستند ✨
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و سوم ▫️تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت پنجاه و چهارم
▫️لحنش بهقدری با محبت بود که بیاختیار به سمتش چرخیدم؛ شاید برای دلخوش کردن من به زحمت لبخندی زد و با مهربانی نجوا کرد: «خوشبختی حق شماست. نذارید این حق رو هیچکس ازتون بگیره، حتی بهخاطر زینب، این حق رو از خودتون نگیرید!»
▪️سپس از کنارم بلند شد، با متانت چند قدم زد، دوباره روبرویم ایستاد و احساسش را بیریا عیان کرد: «بدون در نظر گرفتن زینب، ببینید میتونید من رو قبول کنید؟»
▫️از نگاه سرگردانم اوج پریشانیام را حس کرد و فهمیده بود نمیتوانم به همراهیاش اطمینان کنم که با حالتی مصمم ضمانت داد: «میدونم شما تو زندگی قبلیتون تجربۀ تلخی داشتید اما من قول میدم نذارم تو زندگی با من اذیت بشید.»
▪️برای نخستین بار هر دو در چشمان همدیگر خیره مانده و من میدیدم برای گفتن هر کلمه چه عذابی میکشد که تلاش میکرد لبخند بزند و روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته بود.
▫️مرتب پلک میزد تا دربرابر هجوم گریه مقاومت کند و عوضِ اشک، عشق فاطمه از آسمان چشمانش بیدریغ میبارید.
▪️میفهمیدم تنها به خاطر زینب میخواهد عشقش را قربانی کند و برای راضی کردن دل من ناشیانه تقلا میکرد که کلافه از جا بلند شدم.
▪️نه محتاج محبتش بودم نه وجدانم قبول میکرد این دختر معصوم را رها کنم که قاطعانه تکلیفش را مشخص کردم: «شما هر وقت بخواید میتونید زینب رو بیارید پیش من، هر چند روز دلش بخواد میتونه اینجا بمونه اما من نمیتونم با شما ازدواج کنم.»
▫️دیگر منتظر پاسخش نماندم و زینب هم با من از جا بلند شده بود که دستش را گرفتم، سمت پلهها به راه افتادم و کلام بلند مهدی جانم را به آتش کشید: «گفتم فقط منو ببین! بازم که میگی زینب!»
▪️با عصبانیت به سمتش چرخیدم؛ در برابر آیینه دلشکستۀ چشمانش نشد صبوری کنم و غم مانده روی قلبم را با نفسهایی خسته نشانش دادم: «من فقط تو رو میبینم که هیچ احساسی به من نداری!»
▫️نگاه زینب به من بود که شاید تا این لحظه ناراحتیام را ندیده بود و مهدی برای دخترش حاضر بود به هر آب و آتشی بزند که قدمی به سمتم آمد و مردانه تمنا کرد: «اگه خودم رو قبول داری، برای احساسم به من فرصت بده!»
▪️در تاریکی حیاط و نور ملایم مهتابی، چشمانش شبیه دریا شده و صداقت در کلماتش موج میزد: «انتظار نداشته باش انقدر زود بتونم با شرایط جدید کنار بیام ولی قول میدم یه کاری کنم که همیشه آرامش داشته باشی!»
▫️در برابر نجابت نگاه و حرارت لحن گرمش، برای گفتن هر حرفی کلمه کم آورده بودم و او برایم سنگ تمام میگذاشت: «من مرتب مأموریت میام عراق، بعضیوقتا هم میرم سوریه و لبنان اما بیشتر عراق هستم. برای اینکه شما راحت باشید منم میام همینجا زندگی میکنم، اینجوری خودم هم بیشتر پیش زینب هستم. تو بغداد خونه میگیریم که خیلی از پدر و مادرتون دور نباشید.»
▪️او میگفت و هر کلامش شبیه قطرات باران، زمین خشک قلبم را نرم میکرد و باز پای دلم میلنگید و میترسیدم هرگز نتواند عاشقم شود.
▫️سفرشان برای زیارت عتبات، چند روز طول کشید و در تمام این مدت، او با زینب هر روز برای دیدارم تا فلوجه میآمد.
▫️ساعتها صحبت میکرد تا شخصیتش را بهتر بشناسم و میدیدم چه زجری میکشد تا داغ مصیبت فاطمه را پشت لبخندهایی نیمهجان پنهان کند مبادا باز پشیمان شوم و خبر نداشت من هر بار که چشمانش را میبینم، عشق قدیمی در قلبم تازهتر میشود.
▪️شب نیمۀ شعبان دیگر دست خالی به دیدارم نیامد و از بازار کربلا، چادر حریر سفیدی سوغات آورده بود و سرانجام من با همین چادر تبرک، پای سفرۀ عقدش در حرم کاظمین نشستم.
▫️از آن روزی که عقدم با عامر به هم خورد، هر بار وارد حرم میشدم خاطرات تلخ عامر، حال خوش زیارتم را به هم میزد و حالا مهدی با صورت جذاب و چشمان مهربان و نگاه نجیبش کنارم نشسته بود تا زیباترین تصویر زندگیام در همین حرم جان بگیرد.
▪️ساعتی به اذان مغرب ۲۵ ماه شعبان، خطبۀ عقد ما در صحن باصفای کاظمین قرائت شد و تنها خدا میداند در دلم چه غوغایی بود که میان خطبه یک لحظه نگاهم در چشمان مهدی نشست و دیدم نگاهش جایی دور از من، گم شده و گرهِ گریه، تار و پود مژگانش را به هم بافته است.
▫️میدانستم حسرت حضور فاطمه، جانش را به آتش کشیده و او نمیخواست دل من بشکند که به رویم خندید و چه خندهای که همزمان قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید.
▪️صوت صلوات که در فضا پیچید، باور کردم مَحرم مهدی شدم و هنوز برای لمس احساسش آماده نبودم که دستم را میان انگشتان گرمش گرفت تا حلقه ازدواجمان را دستم کند.
▫️نگاه مهربانش به چشمانم بود و میخواست فقط شریک شادیهایش باشم که از بین هزار غم نهفته در نفسهایش، با کلام شیرینش کام دلم را طعم عسل کرد: «ممنونم که قبول کردی، انشاءالله شرمندت نشم.»...
📖 ادامه دارد...
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠داستان ازدواج #دکتر_سعید_عزیزی
در عروسی ما امام زمان(عج) حضور داشت...🥰
#ازدواج_آسان
#ازدواج_موفق
#تعهد
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124