🔴 #روزه گرفتن از نظر علم #پزشکی
🔸در #شش روز نخست ماه مبارک رمضان:👇
حرارت بدن 5/1 درجه پایین می آید که افرادی که دارای عفونت هستند، عفونت بدن کاهش پیدا می کند.
🔸از روز #ششم ماه مبارک رمضان تا #دهم:👇
عفونت های بدن دفع پیدا می کنند و همچنین کلسیم مازاد از بدن خارج می شود، معده شروع به پاکسازی می کند و مواد زائد را خارج می کند.
🔸از روز #دهم تا #چهاردهم ماه مبارک رمضان:👇
پاکسازی سیستم عصبی و تقویت سیستم عصبی انجام می گیرد.
🔸از روز #چهاردهم تا #بیست_و_یکم ماه مبارک رمضان:👇
پاکسازی عروق و قلب انجام می گیرد. غلظت خون در این روز ها پاکسازی و تخلیه می شود.
🔸از روز #بیست_و_یکم تا #سی_ام ماه مبارک رمضان:👇
تمامی عفونتها و مواد زائد از بدن بیرون می رود.
🔸در #پایان ماه مبارک رمضان:👇
با بدنی سالم و تصفیه شده از مواد زائد روبرو هستیم، به شرط تغذیه ای صحیح در ماه رمضان
1_592179447.mp3
9.77M
🦋نمایش صوتی جلد دوم کتاب
" پایی که جا ماند" قسمت 5⃣1⃣
🌱 #پایی_که_جا_ماند
🌺#پایان
🌸🍃
Part37_علی از زبان علی.mp3
15.99M
قسمت7⃣3⃣
*دوران شهادت
*وعده شهادت رسول اکرم (ص) به امیرالمومنین (ع)
* خبر از شهادت
*ملاقات با پیامبر اکرم (ص) در رویا
* شرح واقعه ضربت خوردن
*فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة
*وصایای امیرالمومنین (ع)
*لحظه شهادت..
#حضرت_علی ﷺ
...... #پایان......
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت شصت و شیش داستان #شهیدتورجی_زاده...🌷🕊 مزار تورجی راوی: خا
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت شصت و هفتم داستان
#شهیدتورجی_زاده
فاطمه
راوی:
حمید مراد زاده
از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به حضرت ز هرا سلام الله علیها پیدا کردم.
یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟
کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم.
نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟
من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم!
خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد.
گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند!
مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم:
سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم
آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم.
اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی!
صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست؟
برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه
بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.
خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم.
#پایان
📚 کتاب یازهرا
@shahid_hadi124
شاهرخ حر انقلاب 13.mp3
23.28M
_قسمت 3⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#شاهرخ_حر_انقلاب...🇮🇷
🔸گـوینده: مهدی_نجفی 🎙
🔹زمان: ۱۶:۰۰ ⏰
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#خاطرات_شهدا
#پایان
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
37.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 _#شـــهــیــدانـه
💢_ بیاد شهید مدافع امنیت و حجاب
#"سیدروح_الله_عجمیان" از کرج
🌷«خوش غیرت»
(قسمت هـشتم)
#پایان
شادی روح پاک شهیدان صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🇮🇷 🌹🇮🇷 #قسمت_پنجم 5⃣ #معجزه_چله_شهدا به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو
🇮🇷
🌹🇮🇷
#قسمت_ششم 6⃣
#معجزه_چله_شهدا
میخواستم در خیابان فریاد بزنم که شاید مردم به خود بیان. برای مسائل بی اهمیتی چون جای پارک و ………….. با هم به بحث و جدال نپردازن و حرمت نگه دارن ولی ممکن نیست. قطعا مردم خواهند گفت این خانم …………..?
پس باید چه کنم؟
حقایقی برام روشن شده و پرده ای از روی چشمانم کنار رفته که دوست دارم همه را در این واقعیت شیرین شریک کنم ولی باید چه کنم؟?
لحظات را بگونه ای سپری میکردم که تمام وجودم لبریز از یاد و نام شهدا بود❤ مدل ذکرهایم عوض شده بود و فقط بر زبانم جاری نبود با تمام اعضاء و جوارح و با تمام وجودم گفته میشد.
در حالیکه در پذیرایی نشسته بودم و کانال یک تلویزیون کلیپ یاد امام و شهدا پخش میشد و من حال و هوای غریبی داشتم،
ناگهان تصویر هدیه ی شهید یاسینی و جعبه ی سفیدی که به من اهدا کردن جلوی چشمانم عبور کرد. یکدفعه جا خوردم. یاد سفارش لحظه ی آخر ایشون افتادم که فرموده بودن از این سوغاتی به سه نفری که نام بردن حتما بدم.
ولی کدام سوغاتی؟؟؟?
من که چیزی در دست نداشتم?
باید چه میکردم؟؟
نزدیک ظهر بود که متوجه شدم بی اختیار گوشی تلفن در دستم است و پشت خط، اولین نفری که شهید یاسینی نام برده بودن الو الو میکرد و میگفت بفرمایید. نمیدونستم چی باید بگم شروع کردم به احوالپرسی کردن و به گونه ای وانمود کردم که برای احوالپرسی با ایشان تماس گرفته ام. احساس کردم صداش خیلی گرفته و ناراحت هستن. پرسیدم خوبید؟؟ چرا صداتون گرفته؟؟
گفت مگه شما اطلاع ندارید؟? پس برای چی زنگ زدید؟ ? فکر کردم زنگ زدی که ابراز همدردی کنی?
خیلی کنجکاو شده بودم پرسیدم مشکل چیه؟؟ قضیه ای پیش اومده؟
گفت ماشین مون رو چند روزه که دزدیدن. ? اینقدر حرص و جوش خوردیم که دیگه حالی برامون باقی نمونده.? این چه گرفتاری بود که برامون پیش اومد.
در حالیکه کاملا جا خورده بودم گفتم به کلانتری، پلیس اطلاع دادید؟؟؟
گفت جایی نیست که اطلاع نداده باشیم. ولی امروز دیگه آب پاکی رو ریختن روی دستمون و گفتن که دیگه منتظر ماشین تون نباشید اگر پیدا هم بشه فقط لاشه ی ماشین خواهد بود. تا الان قطعا اوراقش کردن.?
ما هم با کلی وام و بدهی اون ماشین رو خریده بودیم.
هر نذری به ذهنم میرسید کردم و هر سوره و دعایی که بلد بودم یا دیگران گفتن خوندم ولی …………☹️
بدون اینکه فکر کرده باشم گفتم چله ی شهدا رو بگیرید و از شهدا بخواهید که براتون دعا کنن و ماشین تون بدون کوچکترین کم و کاستی به دستتون برسه.
گفت من که این همه نذر کردم اینم روش ولی بلد نیستم. چله ی شهدا چه جوریه؟؟ کامل براشون توضیح دادم.
گفت الان فکرم کار نمیکنه لطف کن اسم چهل شهید رو بگو تا بنویسم.
منم اسم شهدا رو براشون خوندم و گفتم همین الان برای شهید اول صدتا صلوات بفرست. قبول کرد و خداحافظی کردیم.
فردای همانروز ساعت ده صبح زنگ تلفن به صدا در اومد . خودش بود گوشی رو برداشتم سلام کردم.
بسیااااار پرانرژی گفت سلام ناهید جان. الله اکبر از قدرت خدا و الله اکبر از شهدا. امروز صبح بعد از اینکه برای شهید دوم صلوات فرستادم و کلی باهاشون صحبت و درد دل کردم، ساعت هفت صبح از کلانتری زنگ زدن و گفتن ماشین تون در اتوبان یادگار امام پیدا شده. سریع رفتیم اونجا فکر میکردیم که الان لاشه ی ماشین رو تحویل میدن ولی ماشین بدون کوچکترین آسیب یا حتی کسری، سالم و سلامت تحویل دادن.
ماموره گفت بسیااار برامون عجیب بود چون همراه سرباز رفته بودم کشیک روزانه. وسط اتوبان یادگار امام یک ماشین یکدفعه زد روی ترمز و دو سرنشینش از ماشین پیاده شدن و به سرعت نور از تپه های کنار اتوبان بالا رفتن و فرار کردن.? مشکوک شدیم و بررسی کردیم متوجه شدیم که پلاک ماشین مال خودش نیست و عوض شده و ماشین دزدیه.
پلیس گفت که این فقط یک معجزه میتونه باشه و دلیل فرار اون دو نفر هم مشخص نشد.
وقتی گوش میکردم تصاویر خوابم و پرونده هایی که شهدا بررسی میکردن و…. همگی جلوی چشمانم میامد.
در آخر صحبت تلفنی هم گفت باورم نمیشه شهدا چه کردن!!!! چقدر نفسشون پیش خدا اعتبار داره!
#معجزه_چله_شهدا
#پایان
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
من ادواردو نیستم 10.mp3
26.58M
_قسمت 0⃣1⃣
#کـتاب_صوتـی📚🎙
#من_ادواردو_نیستم...‼️
گـوینده: #مهدی_نجفی 🎙
زمان: ۱۰:۵۸ ⏰
#پایان
#من_ادواردو_نیستم
#ادواردو_آنیلی
#سیره_شهدا
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
Part10_خدای خوب ابراهیم.mp3
13.41M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 #خدای_خوب_ابراهیم
فصل ⓿❶ #پایان
#شهید_ابراهیم_هادی
اللهمعجللولیکالفرج
فصل 9👇🏼
https://eitaa.com/shahid_hadi124/66514
D1737202T17763611(Web).mp3
22.73M
#کتاب_صوتی 🎧
📕عصمت
فصل ❶❶ #پایان
#شهیده_عصمت_پورانوری
اللهمعجللولیکالفرج
فصل 10👇🏼
https://eitaa.com/shahid_hadi124/67489
قلب سالم ۵۳(1)_1.m4a
12.9M
#قلب_سالم۵۳
قسمت پنجاه سوم( #پایان)🌱
موضوع : قسمت آخر
مبحث انسانها پنج دسته هستند ✨
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124