فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚چگونه برای ظهور امام مهدی علیهالسلام دعا کنیم که اجابت شود؟
#استاد_شجاعی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ بحق زینب کبری سلام الله علیها 🤍⃞🌸
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
Audio_828825.mp3
19.4M
#زبان 🗣
🔸 قسمت (دوم )
🔸( کلید هر خیر و شر )
سخنان هر کس باطن اوست
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و پنجم ▫️اما دل من میلرزید و نه فقط از اسرائیل که به هوای تهدیدهای
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و ششم
▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که این روزها خبری از آزار و اذیتش نبود و حالا راضی شده بود امانتی را به این راننده تاکسی بسپارد و بلاخره دست از سر من بردارد.
▪️روبروی بیمارستان آندلس، خیابان شلوغی بود و ترسی نداشتم با غریبهای ملاقات کنم و مطمئن بودم اگر این امانتی را بگیرم، برای همیشه شرّ عامر از سرم کم میشود که زینب را آماده کردم و به مقصد بیمارستان، تاکسی گرفتم.
▫️از اینکه بیخبر از مهدی، به قصد گرفتن امانتی عامر از یک غریبه میرفتم، وجدانم ناراحت بود و تنها خیالی که خاطرم را خوش میکرد همین بود که عامر بلاخره از خیر ملاقاتم گذشته و امروز برای همیشه این قائله تمام خواهد شد.
▪️مقابل در بیمارستان تاکسی زرد رنگی ایستاده و پیرمردی با نگرانی اطراف را نگاه میکرد، با زینب به سمتش رفتم و همینکه چشمش به من افتاد، انگار دنیا را به او دادند: «برای امانتی اومدید خواهرم؟»
▫️قدمی به تاکسی نزدیکترشدم، هزار سؤال در ذهنم بود و فقط میخواستم امانتی را زودتر بگیرم که سرم را به نشانۀ پاسخ مثبت تکان دادم و او همینکه تأییدم را دید، با عجله به سمت ماشین رفت و با خوشحالی دعایم میکرد: «خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، امروز از صبح از کاسبی افتادم...» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، نالۀ زنی سرم را چرخاند.
▪️زنی با قدی خمیده، خودش را به سمت تاکسی میکشاند و انگار درد امانش را بریده بود که روی شکمش خم شده و جیغ میزد: «تو روخدا به دادم برسید... بچم داره از دستم میره...»
▫️از ضجههای او مثل اینکه زینب ترسیده باشد، به چادرم چنگ زد؛ پیرمرد به سمتش دوید و من نگران پرسیدم: «بارداری؟»
▪️دستش را به صندوق ماشین گرفت تا بتواند سرِ پا بماند و با نفسهایی بریده ناله زد: «چهارماهه باردارم... درد دارم، اومدم اینجا قبولم نمیکنن... میگن باید برم بیمارستان زنان...»
▫️سپس رو به من کرد و با گریه به التماس افتاد: «توروخدا به دادم برسید... بعد از ۱۳ سال باردار شدم... نذارید بچم از بین بره...»
▪️پیرمرد مستأصل مانده بود که رو به من تقاضا کرد: «خواهرم من دست تنها میترسم این زن حامله رو ببرم، شما که تا اینجا اومدید، همراه ما تا بیمارستان بیا، هم این بنده خدا رو برسونیم هم امانتیتون رو بدم، بعد هم خودم شما رو میرسونم خونهتون.»
▫️حتی اگر پرستار نبودم دلم نمیآمد با این وضعیت رهایش کنم که کمک کردم تا سوار شود. سپس خودم و زینب هم کنارش سوار شدیم و راننده همانطور که دعایم میکرد، پشت فرمان پرید و به سرعت به راه افتاد.
▪️با هر دو دستم شانههای زن را نوازش میکردم و میترسیدم با اینهمه درد، جنینش سقط شده باشد که فقط دعا میکردم فرزندش از دست نرود و زینب مضطرب به من چسبیده بود.
▫️جیغهایش دلم را آب کرده و راننده بیشتر ویراژ میداد تا زودتر برسد و همان لحظه نورالهدی تماس گرفت.
▪️در این وضعیت نمیخواستم جوابش را بدهم و حدس زدم تماسش درمورد عامر و ماجرای امانتی باشد که بلافاصله گوشی را وصل کردم تا خبر دهم عامر در بیمارستان آندلس است و همین که سلام کردم، هقهق گریههایش دلم را لرزاند.
▫️جیغهای زن بیچاره در گوشم بود و حالا نالۀ گریههای نورالهدی هم اضافه شده بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، با یک جمله نفسم را از شماره انداخت: «عامر مُرده!»
▪️باور نمیکردم عامر که صبح امانتی را به راننده تاکسی سپرده بود، در بیمارستان جان داده باشد که با خبر بعدی دنیا را روی سرم خراب کرد: «یک ماهه مُرده! یک ماه پیش جنازهاش رو تو آپارتمانش تو آمریکا پیدا کردن...»
▫️مثل اینکه گوشهایم کر شده باشد دیگر حتی ضجههای زن را نمیشنیدم و هر کلمۀ نورالهدی مثل پتک در سرم کوبیده میشد: «من از اون روز که گوشیاش خاموش بود، با هر کدوم از دوستاش میشناختم تماس گرفتم... امروز یکی از دوستاش بهم گفت...»
▪️انگار زمین و زمان برایم متوقف شده بود که عامر همین هفتۀ پیش به من پیام میداد و تهدیدم میکرد و همین امروز صبح آن امانتی لعنتی را به این راننده سپرده بود؛ نمیدانستم چه کسی پشت آن پیامها بوده و دیگر فرصت نشد از نورالهدی چیزی بپرسم که دیدم از شهر فاصله گرفتیم و پیرمرد در بزرگراه خروجی بغداد با سرعت میراند.
▫️نگاهم مات بیابانهای اطرافم مانده بود و با صدایی که از شوک خبر نورالهدی به سختی از گلویم بالا میآمد، پرسیدم: «حاجی کجا میری؟ بیمارستان زنان که از این طرف نیس...» که فشار جسمی را روی پهلویم حس کردم و همزمان راننده هر چهار در ماشین را از داخل قفل کرد.
▪️دیگر خبری از آه و نالۀ زن نبود که با یک دست اسلحهای را به پهلویم فرو کرده بود، با دست دیگر موبایل را از میان انگشتانم چنگ زد و زیر گوشم خرناس کشید: «مهدی الان کجاس؟»...
📖 ادامه دارد...
📸 ازدواج مایه آرامش
آیات متعددی از قرآن کریم مومنان را به ازدواج و تشکیل خانواده ترغیب مینماید. خداوند در آیه ۲۱ سوره روم میفرماید: و از نشانههای قدرت و ربوبیت او این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛ یقینا در این کار شگفت انگیز نشانههایی است برای مردمی که میاندیشند.[۱]
برخلاف برخی ادیان از منظر اسلام، ازدواج عامل قرب به پروردگار و زمینه ساز دوری از شیطان و هوای نفس است. خداوند کریم ازدواج را مایه آرامش و مهربانی دانسته و الفت و مودت میان همسران، را نشانه لطف و قدرت خود میداند.
در منطق قرآن هدف اصلی از ازدواج، رسیدن به آرامش روحی است که منشا آن زنان هستند امام سجاد نیز میفرمایند: حق زن این است که بدانی خداوند متعال او را مایه آرامش و انس تو قرار داده است و بدانی که این نعمتی است که خداوند به تو داده؛ پس او را گرامی داری و با وی نرمخو باشی.[۲] همچنین ازدواج ایجاد زمینه برای بندگی بهتر خداوند است.
پینوشت:
[۱]. سوره روم، آیه۲۱
[۲]. من لا یحضره الفقیه، ج۲، ص۶۲۱، ح۳۲۱۴.
#ازدواج
#سبک_زندگی
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمی_از_شهدا_برایم_بگو 🤍
تقوا یعنی:
اگه دوست و اشنا و فامیل گناه کردن
تو جوگیر نشی و کار درست رو انجام بدی💗🌱
#شهید_بابک_نوری_هریس...🌷🕊
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
🔴 امام زمان علیهالسلام دنبال این تیپ آدم هاست.
🔵 حاج عزت الله مومنی(ره):
🔹می خواهید رمز کار را به شما بگویم؟ برای خدا و در راه خدا کار "نسنجیده و بی توقع" انجام بده.
دست کسی رو بگیر
پول رهن کسی رو بده
به کسی محبتی بکن
خودت رو بشکن
غرور خود را زیر پا بگذار
اتاقی به کسی ، عروس و دامادی، خانواده نیازمندی، بده و پول نگیر یا نصف بگیر
غذایی بده
🔻ننشین زیر و روی کار را در بیار
نمی خواهد همه جوانب کار را بررسی کنی و نفع و ضررت را بسنجی
عمل کن
آره بابا جان، این رمز کار است.
🌕 اگر این طور آدمی باشی، خودشان به سراغ شما خواهند آمد. امام زمان علیه السلام دنبال این تیپ آدم هاست.
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 زیباترین تعریف درباره شهادت که تا الان شنیدیم همین بیانات حضرت آقا بوده
🌍#انتشار_حداکثری_با_شما🇮🇷
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
Audio_828825.mp3
19.4M
#زبان 🗣
🔸 قسمت (دوم )
🔸( کلید هر خیر و شر )
سخنان هر کس باطن اوست
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آیا تاکنون ارزش کفشهای حضرت آقا را میدانستید!؟
#نکته_بصیرتی
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رائفی : بارها عرض کردم بازهم عرض میکنم
#آمریکا به شیوه هالیوودی نابود خواهد شد😍
سنت های الهی میشناسم 🔥
🔶 جهت تعجیل در #فرج صلوات بفرستید
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ فرق میکنه فرمانده بگه «برو» یا بگه «بیا»
به یاد سلحشوری شهید #یحیی_سنوار
برشی از فیلم موقعیت مهدی؛
روایتی از زندگی #شهید_باکری
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آیا اسرائیل به ایران حمله میکنه؟
امام علی علیه السلام جواب این سوال رو دادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشاءالله ای جانم مثل سیدحسنه
لاحول ولاقوه الا بالله 😍😘😢
این بزرگ مرد کوچک، یه رهبره
ایمان و شجاعت و شهادت طلبی
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ حاج قاسم از سگ هار صهیونیست میگوید ...
اگر جلویش را نگیریم نوبت به ایران هم خواهد رسید ... 🤔
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیده #معصومه_کرباسی نماد حضور خونین و حماسی زنان ایرانی در #طوفان_الأقصى است.
او که مادری ولایتمدار و حامی مقاومت بود با ترورش توسط رژیم صهیونیستی در #لبنان معادلات حضور زنان ایرانی در جبهه نبرد با رژیم غاصب #اسراییل را تغییر داد.
او زین پس نماد همه زنان حامی #جبهه_مقاومت در ایران خواهد بود.
.#دلنوشته
#مولای_من
شرمنـدهام که
بـا همه درددل میکـنـم؛ بـا تو اما نه.
شرمندهام که
بـه همه تکـیه میکنـم؛ بـه تـو امـا نـه.
شـرمنـدهام کـه
بــه فـکـر هـمـه هـسـتـم؛ بـه فـکـر تـو امـا نـه.
شـرمـنـدهام کـه
منتظر همه هستم؛ منتظر تو اما نه.
شرمندهام که
برای همه خرج میکـنم؛ بـرای تـو امـا نـه.
شـرمـنـدهام کـه
خـودم را به همـه ثابت میکنم؛ به تو اما نه.
شرمندهام که
دل به همه دادهام؛ به تو اما نه.
شرمـنـدهام کـه
از همه خجالت میکشم؛ از تو اما نه.
شرمندهام که
حتی شرمندگیهایم نیز لقلقۀ
زبان است؛ از ته دل اما نه.
مرا ببخش برای این همه عاشق نبودن آقا!
شبت بخیر امام غریب!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌌 #شب_بخیر | #بهانه_بودن
🔰 اندکی #تفکر ༻⃘⃕༅🤲❀⃟
◇| گاهی باید تجدید کرد...
🍃•°«به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام!
گفت: بدون غذا؟!
🍂•°همین سخن را به دوست دیگرم گفتم:
گفت: بدون نماز؟!
و این گونه خدای هرکس را شناختم...»
🔺#شهید_چمران اینگونه در شوخی های خودش هم خدا را میدید.
🔻 و اما ما...
لازم است گاهی تجدید نفس کنیم
و بنگریم
که چقدر خدا را بنده ایم و کشتی اش را سوار؟!
🍃•°و بپرسیم از خود، که امروزم چگونه بود؟
«با مهدی؟!» یا «بدون مهدی؟!»
💚 کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖السلام علیکَ فی اللیل اذا یَغشی و النَّهار اذا تجلّی
🌱سلام بر تو ای مولایی که در شب ظلمانی غیبت، مومنان چشم به راه طلوعت هستند و در صبح ظهور، شکرگزار آمدنت...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
وقتت بخیرحضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
🌱ســـلـام
سه شنبه مهدویتون بخیر و نیکی
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
📜فرازی از #وصیت_نامه
«شما را وصیت میکنم که از غافلان نباشید روزی برسد که حسرت بخورید که عمر بر باد رفت و پایم لب گور رسید، ولی آمادگی ندارم و بهترین توشه برای این سفر بزرگ که منزلگاهها و عقبههای هولناک دارد، تقوا و عمل صالح است»
#شهید_محمودرضا_ساعتیان...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
پلهپله تا ملاقات با خدا.mp3
10.22M
✅ شاهکلیدی که امام مهدی علیهالسلام، در تشرف پدر علامهی مجلسی برای افزایش جذب نعمت مادی و معنوی، و دفع بلا و مصیبت، به ایشان معرفی کردند.
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
🌱برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمیکند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناہ ما مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(عج)
#امام_زمان ♥️
#شهیدسجادزبرجدی...🌷🕊
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ماجرای انگشتر سیدحسن نصرالله که در زمان شهادت به دست داشت
♦️دختر شهید ابراهیم عقیل فرمانده نظامی حزبالله لبنان: سید پس از شهادت شهید عقیل، انگشتر وی را گرفته بود و خود سید هنگام شهادت همان انگشتر به دستش بود.
♦️پدرم وصیت کرده بود که بهجای موشکباران رژیم صهیونیستی برای انتقام شهادتش، ۲۰۰ نفر رزمنده به نیروی رضوان اضافه شود تا فرزندان حاج عبدالقادر با این رژیم تا مدتها بجنگند.
#سید_حسن_نصرالله
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و ششم ▫️نمیفهمیدم باید چه کنم و نمیدانستم چه بلایی سر عامر آمده که
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و هفتم
▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت خیره به صورتش مانده بود و او با لحنی خفه زوزه کشید: «برای من هیچ کاری نداره همینجا جون هر دو تون رو بگیرم، پس فقط دهنت رو ببند و هر چی میگم گوش کن!»
▪️احساس میکردم جریان خون در رگهایم بند آمده و نفس در سینهام حبس شده است؛ تا چشمم کار میکرد فقط بیابان بود و با دو نفر غریبۀ قاتل تنها مانده بودم که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و قلبم از تپش افتاد.
▫️فشار اسلحه هنوز روی پهلویم بود و راننده با لحنی مطمئن توصیه کرد: «اگه با ما همکاری کنی، هیچ اتفاقی برای تو و این بچه نمیافته!»
▪️دیگر از آن پیرمرد درمانده و مهربان با لهجۀ محلی عراقی خبری نبود؛ به زبان فصیح عربی و با حالتی محکم صحبت میکرد: «ما فقط میخوایم یکم باهم حرف بزنیم، حرفامون که تموم شد، میتونی برگردی خونه!»
▫️اسلحه بین بدن من و زن و دور از چشم زینب قرار گرفته بود و با این حال همین فضای وهمانگیز تاکسی و وحشت من کافی بود تا زینب خودش را بیشتر به چادرم بچسباند و نفسهای تندش را به وضوح حس میکردم.
▪️باورم نمیشد اینطور در مخمصه گرفتار شوم و از اینهمه سادگی و سهلانگاری، پیشمانی قاتل جانم شده بود.
▫️صورتم از ترس، خیس عرق شده بود و فقط خودم را لعنت میکردم چرا امروز فریب این تماس و لحن سادۀ راننده را خوردم، چرا به مهدی حرفی نزدم و نمیدانستم میتوانم دوباره او را ببینم و از همین حسرت، قلبم از غصه یخ زد.
▪️همین چند لحظه پیش خبر مرگ عامر را شنیده بودم و حالا مطمئن بودم تمام پیامهایی که هفتۀ پیش به موبایلم ارسال میشد نه از طرف او که ظاهراً همینها میخواستند صیدم کنند.
▫️نمیفهمیدم خط عامر چطور به دستشان افتاده و نمیدانستم از من چه میخواهند و خبر نداشتم باتلاقی که در آن گرفتار شدم، عمیقتر از مخمصه امروز است که لبهایم به سختی تکان خوردند و به هزار زحمت یک جمله پرسیدم: «از من چی میخواید؟»
▪️زن در سکوتی خشن هر لحظه اسلحه را به بدنم میکوبید و مرد راننده اصلاً انگار صدای من را نمیشنید که فقط با سرعتی سرسام آور در جاده حرکت میکرد و کاملاً از بغداد فاصله گرفته بودیم.
▫️ساعات کار مهدی چندان مشخص نبود؛ ممکن بود هر زمان از روز به خانه برگردد و نمیدانستم جای خالی من و زینب با دلش چه میکند که وحشتزده به التماس افتادم: «منو برگردونید بغداد... این بچه خیلی ترسیده... اگه الان همسرم برگرده خونه ببینه ما نیستیم...»
▪️از شدت وحشت از چشمانم یک قطره اشک نمیچکید و لب و دهانم مثل یک تکه چوب خشک شده بود که حتی نتوانستم حرفم را تمام کنم اما جواب التماسم در آستین بیرحمی زن جوان بود: «نترس! اون فعلاً برنمیگرده خونه! امروز یه جلسه طولانی دارن!»
▫️متحیر نگاهش کردم و تازه به خاطرم آمد چه آمار دقیقی در پیامکها از رفت و آمدهای مهدی میدادند؛ خیال میکردم عامر در کمینم نشسته و حالا میدیدم یک باند از آدمرباها و قاتلها دور زندگی من و همسرم میچرخند که مات و متحیر پرسیدم: «شما کی هستید؟»
▪️اسلحه را محکم در پهلویم زد، طوری که نفسم بند آمد و با فریادی وحشی فرمان داد: «خفه شو!»
▫️ظاهراً راننده منطقیتر بود که از آینه نگاه تندی به زن کرد و شاید میخواست دل من را نرم کند که با لحنی ملایم پاسخ داد: «بهتره چیزی نپرسی، هر چیزی لازم باشه خودمون بهت میگیم.» و همینکه حرفش به آخر رسید، ماشین در برابر خانهای ویلایی و دو طبقه با نمای سنگ سفید و پنجرههایی کوتاه در یک باغ شخصی توقف کرد.
▪️میترسیدم از ماشین پیاده شوم، نمیخواستم قدم به این خانه بگذارم و راننده با آرامش توضیح داد: «یک ساعت اینجا هستیم، یکم صحبت میکنیم، بعد برمیگردیم.» سپس پیاده شد، درِ عقب را باز کرد و همزمان، زن با فشار اسلحه دستور داد تا پیاده شویم.
▫️روی صندلی ماشین خشکم زده و میدیدم رنگ از صورت زینب پریده و چشمانش در حدقهای از وحشت میچرخد که جگرم برای اینهمه معصومیتش کباب شد؛ امیدی نداشتم رحمی به دل سنگشان باشد و باز با ناامیدی التماسشان کردم: «خواهش میکنم بذارید ما برگردیم. این بچه وحشت کرده، حالش خوب نیس...» اما اجازه نداد حرفم تمام شود که با قنداق اسلحه در پهلویم کوبید و با همان صدای زنانه فریاد کشید: «گمشو پایین!»
▪️راننده مقابل در ایستاده و شاید از اینهمه خشونت همکارش کلافه شده بود که سرش را رو به ما خم کرد و با لحن تندی تشر زد: «چت شده رانا؟ بس کن!»
▫️اما انگار او تشنه به خون من، برای کشتنم لَهلَه میزد که با حالتی عصبی اعتراض کرد: «هیچوقت به من دستور نده فائق! تو رئیس من نیستی. هر کاری لازم باشه انجام میدم، اگه صلاح بدونم هردوشون رو تو همین ماشین میکشم، پس فقط کار خودت رو انجام بده.»...
📖 ادامه دارد...