eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ با خوندن این متن، دیگه نمیکنید ❤👇 ‌ 🍭گاهے رزق و روزی و خوشیای مردم و میبینیم و آه میکِشیم، میگیم لعنت به این زندگی! 👊 ‌ 🔶چرا من نباید عروس/داماد میشدم؟ چرا من نباید بچه دار میشدم؟ چرا من مریضم و فلانی سالمه؟ چرا پدر و مادر و همسر فلانی خوبن؟ چرا پولدار نیستم و فلانی هست؟😣 ‌ 🔷آدمِ حسود، همش اعصابش خورد میشه و بی تابی میکنه!😤😢 ‌ ، هم اجر رو تباه میکنه، و هم به کُفرگویی میکِشونه. ✖ ‌ کارِمون به جایی میرسه که نعوذ بالله میگیم: خدایا صدامو میشنوی؟؟؟ اصلا وجود داری؟؟؟ اصلا با قهرم!!! چقد دعا کنم؟😭😭 ‌ 🌸امام صادق(ع) فرمود: ‌ 💚، نور و صفايى را كه در باطن بندگان است، ظاهر مى سازد، و ناله و بی تابى، ظلمت و ترس درونى آنها را آشكار مى كند.✖ (بحار،ج۷۱،ص۹۰) ‌ 🔶یه عزیزی میگفت: آدمِ ، روی خوش زندگی رو نمیبینه! :) ‌ 🌸امام سجاد(ع): ‌ 💚از گناهانى كه دعا را رد مى كنند بد نيّتی و بد ذاتى و دورويى با برادران(و خواهران) است. (معانى الأخبار،ص۲۷۱) ‌ 🔷یعنی باید خیرخواه مردم باشیم. از ته اعماقِ قلبمون برای بقیه دعای و دعای خیر کنیم، ‌ بعد بگیم👈 نوش جونش، اللهُمَ ارزُقنا! خدایا به ما هم عطا کن! ❤ ‌ 🔶یعنی مشاهده شده طرف تو هیئت بچه دوستشو بغل کرده، کلی قربون صدقش رفته، بعد اومده خونه پیش خودش گفته: دوستم متولد هفتاد و شیشه، بچه داره! خدایا من چرا هنوز مجردم؟؟ 😭😭 من چیم از اون کمتره؟؟؟!!!! ‌ 🔷هی خودمونو مقایسه میکنیم! ‌ که معصوم فرمود: اولین کسی که مقایسه و قیاس کرد، بود. برگشت گفت: آدم از گِله، من از آتیش! من بهترم! ‌ 👈 چون ماها در جریان حساب کتابای خدا نیستیم، همه رو با خودمون مقایسه میکنیم. ‌ 🔶خوبه که بدونیم که بر اساس ظرفیت ها و خیلی مسائل دیگه، رزقمون با بقیه فرق داره. ‌ 🌸چنانچه پیامبر خدا(ص) فرمود: ‌ 💚خداوند فرمود: بعضی از بندگان مؤمنم، کسانی هستند که ایمانشان جز با فقر، درست نمیشود، که اگر بی نیازشان کنم، بی نیازی فاسدشان میکند. و بعضی از بندگان مؤمنم، کسانی هستند که ایمانشان جز با ثروت، درست نمیشود، که اگر نیازمندشان کنم، نیازمندی فاسدشان میکند! و بعضی از بندگان مؤمنم، کسانی هستند که ایمانشان جز با بیماری درست نمیشود، که اگر به آنان تندرستی ببخشم، تندرستی فاسدشان میکند. و بعضی از بندگان مؤمنم، کسانی هستند که ایمانشان جز با تندرستی درست نمیشود، که اگر بیمارشان کنم، بیماری فاسدشان میکند. در حقیقت، من بندگانم را با آگاهی ای که از دلهایشان دارم اداره میکنم! چرا که من، دانای آگاهم ❤️ توحید صدوق،ص۳۹۹ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔺🔸🔺 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ....