شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و یکم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده ...🌷
صدای پای آب
راوی:نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان
دو گروهان از گردان یا زهرا (علیها السلام) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم. حال خودم را نمی فهمیدم. باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ برادر نوروزی فرمانده گردان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت سراغ بچه های گردان.
باتعجب به او نگاه می کردم. خستگی این مدت روی دوشم نشسته بود. نشستم روی زمین. نگاهی به سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط می گفتم: یا حسین(علیه السلام)
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را می گرفتند. گفتم: دیگه حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!
نگاه های بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمی کنم. توان تحمل آن صحنه ها را نداشتم.
بی اختیار از سنگر بیرون آمدم.
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسیده بود. قبل از روشن شدن هوا تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح به اندازه یک دَر قمقمه آب رسید!
***
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد شلیک خمپاره ها آغاز شد. دیگرکسی برای مقاومت روی تپه نبود! همه یا شهید شده بودند یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزانمان آغشته شده بود. سریع خودم را به داخل یک سنگر رساندم.
چند نفر از مجروحین در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شده بود. از حرارت و آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت.
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من خورد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها آنجا بودند. آنها قبلاً ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند. یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم شهید شده بود. آنها هم آب می خواستند. من هم شرمنده!
عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر گلوله خمپاره ناله عده ای بلند می شد و ناله عده ای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمی گردیم! بعد هم خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمی آمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما می آمدند. توان راه رفتن نداشتم. به حالت چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان کمتر از ده نفر باقی مانده بود! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت می کنند. من هم سریع به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریباً همه جای تپه را خون گرفته بود. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله می آمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقی ها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری می ری!؟
گفتم: کاری دیگه نمی تونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظه ای در زندگی برای من سخت تر از آن موقع نبود. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می کشاندم. رسیدم به بالای درّه. باید حدود صد متر را پایین می رفتم. بچه های دیگر زودتر از من رفته بودند.
عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند. حتی صدای آنها را می شنیدم! یکی یکی مجروح ها را تیر خلاصی می زدند! تصمیم خودم را گرفتم. از روی تپه غلطیدم و به سمت پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگ ها می خورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند می شدم و چند متر پایین تر محکم به زمین می خوردم. بالاخره به پایین رسیدم. حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود. دوست داشتم همانجا می خوابیدم. گفتم: حتماً اینجا شهید می شوم. استخوانهایم خیلی درد می کرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کرده بودم.
هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیّمم کردم و نماز خواندم. یکدفعه صدای بچه ها را شنیدم. همان بچه هایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم. با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقی ها آمد.
ادامه دارد...
یا زهرا ...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و یکم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده ...🌷 صدای پای آب راوی:
ادامه قسمت بیست و یکم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷
دوباره به بالای یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور بودیم. اما هیچ راه خوبی پیدا نشد. باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم اما عراقی ها خیلی نزدیک بودند. فکری به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پَرت کنیم! بعد ادامه دادم: بچه ها من می پَرم. اگر سالم ماندم شما هم بیایید!بعد بدون هیچ درنگی پریدم. حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید.
صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت. برگشتم و گفتم: بچه ها مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره! یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود که، یکی از بچه ها پرت شد!
با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش خورده بود و جایی را نمی دید.
با ناراحتی گفتم: حتماً الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. باتعجب دیدم نشسته روی زمین و ناله می کنه! باور کردنی نبود. او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک. کم کم بقیه بچه ها هم رسیدند.
همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان صدایی به گوش رسید. باتعجب گفتم: بچه ها شما هم می شنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما می آمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود. صدای پای آب!
صدا، صدای حرکت رودخانه بود. همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمی برم. من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو، آب! آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب ... بعد هم غش کرد و افتاد!
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلند کردم. کشان کشان به سمت آب رفتیم. صدای آب نزدیک تر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از تشنگی جان داده بودند.
صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود. گویی همه سلولهای بدنم می گفت: آب
بدنم می لرزید.گفتم: اول دست و صورتم را شُست وشو می کنم بعد ...
وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب بُردم. شروع به خوردن کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شُدم. نشستم داخل آب. سه روز از آخرین باری که به راحتی آب خورده بودم می گذشت. آن هم در گرمای مردادماه.
یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان. چقدر برای آب التماس می کرد. یاد بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند!
دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر به هم وعده آب می دادند. یکی می گفت: من یک دبه آب می خورم! دیگری می گفت: من تا جایی که بتوانم. دیگری...
اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. دیگر بچه ها هم گریه می کردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای ناله ها بلند شده بود.
نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم. من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز بی هوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد. او را آوردیم کنار رودخانه.
ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم. برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و دوم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
یا صاحب الزمان(عج)
راوی:نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. بلند بلند حرف می زدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقی ها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتین هایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش برد. بچه ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!
نگاهی به اطراف انداختیم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند.کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم به کمک یکی از بچه ها رفتم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند.پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد.گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرمودند: در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلاص کامل حضرت را صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادرکنی
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا.آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده. پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتینها را داخل آب گذاشته بود.آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و سوم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
کانی مانگا
راوی:
نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم.اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمومنین علیه السلام رفتم. فراموش نمی کنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا بودم.
برادر خسروی فرمانده گردان بود.به سراغ من آمد. می خواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم.
هر روز برنامه های آموزشی داشتیم. روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد.
اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سّد و حدت قرار داشت. در منطقه کردستان.
ایام محرم آنجا بودیم. با بچه های گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردانها حرکت کردند و به سمت سّد آمدند.
عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نماز جماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکّبر.
آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمومنین علیه السلام خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به خط دشمن می زد.
غروب بود که برادر چنگانی برای ما صحبت کرد. ایشان تاکید داشت تا می توانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است.
قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند.
با تاریک شدن هوا حرکت گروهان ها شروع شد. گروهان ما جلوتر از بقیه بود. برادر خسروی من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچه ها باز کنید.
در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپی جی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه می کنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه.
گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه می کردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم.
برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه.
ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچه ها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند.
با شلیک آرپی جی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپی جی زن بود.
به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلوله های روشن(رسام) را می دیدم که از بالای سرم می گذشتند. یکدفعه حرکت گلوله ها به سمت پایین آمد.
گلوله های آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم:اشهد ان لا اله الا الله و ...
#ادامه_دارد.....
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
شلیک آر پی جی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آر پی جی زن آمد بالای سرم. پرسید: طوری شده!
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و چهارم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷
خیبر
راوی:
نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
ماه های آخر سال 62 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام می داد. برادر عباس قربانی فرماندهی شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا نیز او را یاری می کردند.
اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه ها صحبت کرد. از طرح عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگهای اقتصادی عراق را نابود کنیم.
اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند تا بقیه نیروها عبور کنند.
اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. روز بعد کل نیروهای گردان امیرالمومنین علیه السلام به سمت منطقه طلائیه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچه های جهاد مشغول زدن خاکریز جدید و حفر کانال بودند.
روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم. عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانکهای دشمن به راحتی در حال عبور بودند. چندین تانک دشمن را زدیم.
قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین از هر گردان گروهان اول فدایی شود.
درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن به وجود آمده بود. بیشتر نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانالها گم شده بودند.
برادر چنگالی من را صدا زد و گفت: یه تیربار اونجاست. اگه می تونی خاموشش کن! رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد. ولی انگار مغز من تکان خورده بود.
کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمی کردم. دستور عقب نشینی صادر شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند.
در ادامه عملیات به سوی منطقه طلائیه رفتیم. ما گروهان دوم بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن ایشان و بیشتر نیروهایش به شهادت رسیده بودند.
با شهادت فرمانده ما بقیه نیروها را اعزام نکردند. چند روز بعد بیست نفر که بیشتر آرپی جی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی درگیری در جزایر مجنون برویم.این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت.
همه نیروها گلوله و موشک انداز آر پی جی همراه خود داشتند. همه سوار بر یک تویوتا با سرعت به سمت جزایر می رفتیم. تانکهای دشمن در فاصله دور در سمت چپ جاده مستقر بود.
شلیک آنها لحظه ای قطع نمی شد. یکی از گلوله ها دقیقاً از بالای سر ما رد شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم.
کمی جلوتر گلوله های تیربار کالیبر به سمت ما شلیک می شد. اگر یکی از این گلوله ها به موشکهای آرپی جی می خورد همه ما منفجر می شدیم! اما با عنایت خدا به خاکریز بچه های لشگر رسیدیم.
به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران می کرد که کسی نمی توانست سرش را بال بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم.
چند روز بعد در بیمارستان یکی از بچه های گردان من را دید و گفت: تورجی چه خبر!؟
گفتم:خبری ندارم.چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟
دوستم گفت:عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچه های قدیمی لشگر شهید شدند.
با تعجب از روی تخت بلند شدم و گفتم: کیا شهید شدند؟! کمی مکث کرد و گفت: برادر خسروی و معاونهاش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو لشگر بود رو با توپ مستقیم زدند.
عباس مفقودالاثر شده! از چند تا از فرمانده ها هم خبری نیست. خود حاج حسین خرازی فرمانده لشگر دستش قطع شده. از فرمانده های تهران هم حاج همت شهید شده.
بعد از ایام نوروز63 از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به دار خوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای قدیمی لشگر شهید و مجروح شده بودند.
سراغ هر گردان می رفتم با تصاویر دوستانم روبرو می شدم. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچه های رزمنده می خواندند.
همه رفتند و تنها مانده ام من زهمراهان خود جامانده ام من
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و چهارم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷 خیبر راوی: نوار
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و پنجم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷
__جمکران
راوی:سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)
اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خوای!؟
گفتم : تا ببینم کی باشه!
گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟
لبخندی زد و گفت : خودم هستم.
نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!
همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـــــرا سلام الله علیها خواند.
علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است.
گفتم : به یک شرط تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی خودم باشی ! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
***
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت : می خواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم : باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.
بچه ها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم محمـــد باید معاون گروهان شوی.
قبول نمی کرد، با اسرار یه من گفت : به شرطی که سه شنبه ها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!
با تعجب گفتم : چطــور؟
با خنده گفت : جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد و گفت : قبول می کنم ، اما با همان شرط قبلی!
گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی کجا می ری؟
اصرار می کرد که نگوید. من هم اصرار می کردم که باید بگویی کجا می روی.
بالأخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سه شنبه ها از این جا می رم مسجد جمکــــران و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.
با تعجب نگاهش می کردم. چیزی نگفتم. بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـــران را می رود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گردد.
یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.
سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و پنجم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده... 🌷 __جمکران راوی:سر
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست وششم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__شوخ طبعی
راوی: سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده بود و داد می زدند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
آمدم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشِت!
گفت: خُب بزن، من هم می گم:آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمد جان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچه ها رفتند. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء می کردم.یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض این که او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه از اصفهان آمده. در آنجا از افراد شّر و ... بود. موهای او بلند بود.
محمد تورجی به او گفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را زده بود. بعد به شوخی گفته بود: ماشین خراب شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی!
***
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گل و لای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گِل می چکید!
حتی موهای آنها غرق در گِل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین بودند.
رسیدیم به سه راه،چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد می زد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه می گفتند: نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود! بچه ها خیلی از دست او می خندیدند. مشغول خوردن نوشابه بودیم. یکی از مسئولین از آنجا رد می شد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی دارده! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سَر و وضع گِلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند!
سر تا پای آن مسئول گِلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود.
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباسهای من را شُست! گفت: لباسهای فرمانده را شُستم تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی! من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه می گفت و می خندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در صدر اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست وششم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷 __شوخ طبعی راوی: سر
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و هفتم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
آیت الله فاضل
راوی:
سردار علی مسجدیان
به محل لشگر امام حسین علیه السلام آمده بودند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهربرگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند.
ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند.
نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها را در کنار ایشان نشستند.
آیت الله العظمی فاضل سوالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند.
برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند.
قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن علیه السلام بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم.
نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است.
ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟
خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نماز شب هستند!
گفتند: کسی که در این حوالی نیست! جواب دادم: بچه ها برای نماز به اطراف می روند.
ایشان مشتاق دیدار بچه بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم.در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند.آقای فاضل با تعجب نگاه می کرد.
در یکی از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد.
آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. دیگر بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.
نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا کرده بود.ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و هفتم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷 آیت الله فاضل راوی
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و هشتم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__بدر
راوی:
نوار خاطرات شهید تورجی و خاطرات دوستان
سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشی بودیم. در چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم.
با بچه های گردان به سفر مشهد رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به لشگر 14 هم کشیده شده بود.
سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی که مخالف نصب تصاویر شهید بهشتی و حتی رئیس جمهور در چادرها بودند!
کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را می دانند. کسانی که ...
همین افراد فقط به همین دلایل برادر مسجدیان و چندین فرمانده را برکنار کردند1!!
بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا علیهاالسلام آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم.
برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود.
عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد.
برای همین من و تعدادی از بچه های گردان با هماهنگی لشگر به منطقه جاده خندق اعزام شدیم.
دشمن پاتکهای سنگینی را برای تصرف منطقه انجام می داد. ما هم چند روزی را در این محور مشغول فعالیت بودیم.
کار لشگر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به عنوان فرمانده گردان یا زهرا علیها السلام انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان ذوالفقار تعیین شدم.
البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچه های بسیجی خیلی روی انسان تاثیرگذار است.
چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود.
در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر می زدم. بیشتر شبهای جمعه را با رفقا به گلستان شهدا می رفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر می زدیم.
1.شهید تورجی و چندین فرمانده دیگر نیز به همین دلایل اخراج شدند!! این فرماندهان بی نظیر مدتی در واحد موتوری و تدارکات لشگر مشغول به کار شدند! مدتی بعد با درایت شخص حاج حسین خرازی جلوی این حرکت گرفته شد. بیشتر آنها به سمت خود برگشتند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و هشتم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷 __بدر راوی: نوار
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و نهم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
__گردان ام الائمه
راوی:
جمعی از رزمندگان
گردان یا زهرا علیها السلام با یک گردان صرفاً رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلّاب و دانشجویان بود«1» . که همگی دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمد تورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگی ها حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچه ها بود. به طوری که ما می توانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح نوار مناجات توسط تبلیغات گردان پخش می شد. بیشتر نیروهای ما اهل نماز شب و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب سوره واقعه قرائت می شد.
اگر در کل لشگر سه مداح خوب وجود داشت، دو تای آنها در گران یا زهرا علیها السلام بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها می آمدند.
در بیشتر کارهای گردان به بُعد فرهنگی و معنویت دقت می شد. بعدها محمد تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده روی ها محمد در کنار ستون می ایستاد. بلند بلند این شعر را می خواند و بچه ها تکرار می کردند:
اگر تیر مسلسل ها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر شلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
گردان یا زهرا علیهاالسلام از بعد نظامی نیز از گردانهای شاخص لشگر بود. بعد از حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در فاو روی گردان ما بیشتر حساب می شد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچه ها بود. این حماسه آفرینی تا پایان جنگ و حتی بعد از آن ادامه داشت.
بر کسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمد تورجی در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها مؤثر بود.
فراموش نمی کنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه علیها السلام
1.هم اکنون نیز از بچه های باقی مانده از گردان و از شاگردان معنوی شهید تورجی تعداد زیادی پزشک ، مهندس، روحانی، سردارانی حماسه ساز و ... هستند که مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهدا هستند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و نهم #خاطرات_شهیدتورجی_زاده __گردان ام الائمه را
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت سی ام
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__تهذیب نفس
راوی:
جمعی از دوستان شهید
اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آیت الله میردامادی در مسجد عبدالغفور. محمد ارادت خاصی به ایشان داشت. همیشه به جلسات ایشان می رفت.
حلج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبایی بود. ایشان در ضمن صحبتها از اوصاف یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت. کسانی که روزها را روزه می گرفتند و شبها را به عبادت می پرداختند.
محمد بعد از جلسه گفت: بیا با هم شروع کنیم! گفتم: چی رو!؟
گفت: اینکه تا وقتی می توانیم شبها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم! گفتم: مگه می شه! اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم.
هفته بعد دوباره محمد را دیدم. با هم در مورد کار صحبت کردیم.
گفت: اولش سخت بود اما الان عادی شده. شبها قرآن و دعا و نماز و ... بعد سحری و نماز صبح هم استراحت می کنم.
کارهای محمد عجیب بود. هر کاری که برای تهذیب نفس لازم بود انجام می داد.
محمد دعای کمیل لشگر را می خواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود.
همیشه دعا را برای رضای خدا می خواند. به کسی توجه نمی کرد. محمد حال عجیبی داشت. تا یک ساعت بعد از دعا هم نمی شد به سراغ او رفت!
در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر می خوابید. می خواست وقتی برای نماز شب بلند می شود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او رو به قبله بود.از همان مکان برای خواندن نماز استفاده می کرد.
بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه نیروها دو پتو روی خود می انداختند. اما محمد به یک پتو اکتفا می کرد! می گفت: وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت بیدار می شود.
معمولاً شام را کم می خورد. سعی می کرد کارهایی را که در دین مستحب است انجام دهد.
در میان نمازها نماز ظهر را عادی می خواند! چون در دید بچه ها بود. اما در نماز صبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شب زنده داری او خیلی بیشتر شده بود.
هر کاری به نیروها دستور می داد خودش هم انجام می داد. همین باعث شده بود بچه ها دستورات او را سریع انجام دهند. بچه ها را برده بود کنار کانال، آنجا پر از گل و لای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد.
چند خانواده مستحق و یتیم را می شناخت. به بچه ها اعلام کرد. خودش هم پیش قدم شد. از بچه ها کمک گرفت و برای آنها می فرستاد.
پیرمردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود. محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: با خانواده برو زیارت.
#ادامه_دارد...
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت سی ام #خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷 __تهذیب نفس راوی: جمعی
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت سی و یکم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__فاو
راوی:
نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان
سال شصت وچهار مشغول سخت ترین دوره های آموزشی بودیم. چندین کار شناسایی را هم انجام دادیم. گردان هر روز مشغول کارهای آموزشی بود. می گفتند برای عملیات جدید باید توان نظامی خود را بالا ببرید.
برادر صادقی فرمانده گردان با من صحبت کرد. می خواست معاونت گردان را قبول کنم. اما زیر بار نرفتم. نمی خواستم از روحیات بسیجی ها جدا شوم.
بهمن ماه بود. کل نیروهای گردان ما به منطقه ذوالفقاری آبادان منتقل شد. نباید ضدانقلاب از عملیات جدید با خبر شود. برای همین بیشتر فرماندهان از محل عملیات بی خبر بودند. کار اطلاعاتی بسیار گسترده بود.
عده ای می گفتند: شلمچه بعضی می گفتند: جزایر مجنون و...
ایام فاطمیه بود. حال معنوی گردان بسیار بالا بود. نیمه شبها وقتی برای نماز بلند می شدیم هیچکس خواب نبود. در همه گردانهای لشگر چنین وضعیتی بود. نوزدهم بهمن به سوله فرماندهی لشگر رفتیم. جلسه فرماندهان بود. مسئولین گردانها و گروهانهای عمل کننده حضور داشتند.
آنجا اعلام شد که محل عملیات بندر مهم فاو در جنوب عراق است.
بعضی از فرماندهان در پیروزی عملیات جدید شک و تردید داشتند. برخی با نگرانی به نقشه نگاه می کردند. اما بیشتر فرماندهان با آمادگی کامل منتظر دستور حمله بودند.
طرح عملیات اعلام شد. بر اساس این طرح گردان ما دومین نیروی عمل کننده از طرف لشگر بود. قرار بر این شد که در شب بیستم بهمن با یورش غواصان خط دشمن شکسته شود. بعد یکی یکی گردانها به آن سوی آب منتقل شوند.
گردان ما باید بعد از گردان موسی ابن جعفر(علیه السلام) حرکت می کرد. ما باید در محل تعیین شده در جنوب نخلستانهای منطقه فاو مستقر می شدیم. تصرف قرارگاه ارتش عراق و پاکسازی جنوب فاو به عهده نیروهای ما بود. اما از همه مهمتر این بود که خط دشمن شکسته شود.
سه هزار غواص برای شروع حمله آماده شده اند. اگر موفق نشوند کل کار شکست خواهد خورد. بچه ها همه مشغول دعا بودند. صدای ناله های یا زهرا (سلام الله علیها) قطع نمی شد. روزها و شبهای عجیبی را در ساحل بهمنشیر می گذراندیم.
سحرگاه روز بیستم بهمن بود. صدای غُرش توپها و شلیک منورها حکایت از شروع عملیاتی بزرگ می داد. عملیات والفجر8 در منطقه فاو با رمز مقدس یافاطمه الزهراء (سلام الله علیها).
بعد از نماز صبح صبحانه مختصری خوردیم و حرکت کردیم. در کنار ساحل قایقهای بزرگ منتظر ما بودند. همگی سوار شدیم.
***
در ساحل اروند پیاده شدیم. گردان به سمت جنوب منطقه فاو حرکت کرد. از اسکله به سمت نخلستانهای جنوبی رفتیم. نخلستانهای آنجا بسیار زیبا بود. دشمن آتش بسیار سنگینی می ریخت.
ما جایگزین گردان موسی ابن جعفر(علیه السلام) شدیم. آنها آماده حمله بودند. به خاطر حجم وسیع آتش دشمن حمله آنها بی نتیجه بود.
حمله سحرگاه روز بعد هم نتیجه ای نداشت. قرار شد این بار گردان اباالفضل(علیه السلام) به سمت قرارگاه مهم دشمن حمله کند.
روز بعد گردان اباالفضل (علیه السلام) به سمت قرارگاه دشمن حمله کرد. عملیات موفق بود. قرارگاه به تصرف نیروهای اسلام درآمد. اما عصر همان روز ارتش عراق پاتک گسترده ای انجام داد. گردان مجبور به عقب نشینی شد! سردار قوچانی در همان پاتک به شهادت رسید.
عصر بود. از فرماندهی لشگر تماس گرفتند. گفتند: امشب گردان یازهراء(سلام الله علیها)برای حمله به قرارگاه آماده شود. بچه ها حال عجیبی داشتند. بعد از نماز مغرب بچه ها دور هم جمع شدند. توسل به حضرت زهراء(سلام الله علیها) داشتیم. صدای ناله بچه ها قطع نمی شد.
ساعتی بعد در نهایت آرامش حرکت کردیم. همه مشغول ذکر بودند. فاصله ما با قرارگاه زیاد نبود. بعضی از بچه ها اضطراب شدیدی داشتند. هر لحظه صدای انفجار می آمد. عراقی ها هر شب پرژکتورهای بزرگی روشن می کردند. آنها حرکت هر جنبنده ای را می دیدند.
به قرارگاه دشمن نزدیک شدیم. هیچکس نمی دانست چه سرنوشتی در انتظار گردان است. نکند عراقی ها منتظر ما هستند!
#ادامه_دارد...
📚 کتاب یازهرا
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd