11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_نام_مادر
آمدم چادر #فرماندهی گروهان، محمد تورجی زاده نشسته بود. طبق معمول به احترام #سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم #مرخصی و تا عصر برمیگردم. بی مقدمه گفت: نه! نمیشه!
گفتم: رفیقم منتظر منه. دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی.
با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود. #عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم: "#شکایت_شما_رو_به_مادرم_میکنم". هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با #پای_برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: "این چی بود گفتی؟"
به صورتش نگاه کردم. خیس #اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی! #سفید_امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر. گفتم: به خدا #شوخی کردم، اصلا منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم #بغضم گرفت.
(به نقل از سید احمد نواب)
شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
⚡﷽⚡
👈قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم #خانه مان⊙﹏⊙
رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢
💥گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
#عصبانی شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که #پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨
♦️گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔
گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."
گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒
🍂مثل بچه کوچک زد زیر #گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭
💥دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌
گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻
این را که گفتم کمی آرام شد.😇
اشک هایش را پاک کرد و رفت.
به رفتنش نگاه کردم.😞
با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌
#دهانمان_را_معطر_کنیم_با_ذکر
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد.
#به_نیت_شادی_روح
#شهید_محسن_حججی