eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ✍️ رمان ◽از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم می‌کرد تا بی‌خبر از خاطره‌ای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم. مثل هر روز به نیت شفای همۀ بیمارانی که دیشب تا صبح مراقب‌شان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم. ▪روپوش سفید پرستاری‌ام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسری‌ام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد. ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد. ◽برای شیفت صبح آمده بود و خیال می‌کرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگ‌تر باشد، جذاب‌تر می‌شود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم می‌زند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد: «صبح بخیر آمال!» نمی‌دانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک می‌کند و اسم کوچکم را صدا می‌زند چه احساس بدی پیدا می‌کنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت: «شیفت دیشب چطور بود؟» ▪نمی‌خواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر می‌کردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و می‌دانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر می‌کند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم: «گزارش مریضا رو نوشتم.» دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید: «چرا انقدر عصبی هستی آمال؟» ◽روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه می‌کردم که صدایم را بلند کردم: «کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟» با لب‌های پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتن‌داری دخترانه‌ام را به تمسخر گرفت: «همین کارا رو می‌کنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمی‌گرفت که تو می‌گیری!» ◾عصبانیت طوری در استخوان‌هایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیده‌ای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود. این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه می‌دانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و به‌خدا به این سادگی‌ها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم. ◽می‌شنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را می‌دیدم. او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود. ◾از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و دوباره حسرت حضورش را می‌خوردم. از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالی‌اش روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید که موبایلم زنگ خورد. ◽گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری می‌شود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیال‌بافی‌ام به سنگ خورد که صدای نورالهدی در گوشم نشست. مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت می‌کرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بی‌مقدمه پرسید: «آمال میای بریم ایران؟» ◾کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم می‌گذارد که بی‌حوصله پاسخ دادم: «تازه شیفتم تموم شده، خسته‌ام!» بی‌ریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: «خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه می‌خوای کاری کنی الان وقتشه!» ◽نگاهم به نقطه‌ای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمی‌کردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم: «چطور؟» طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت: «یعنی اگه اون باشه، میای؟» ◾حس می‌کردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم: «من چی کار به اون دارم!» رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: «ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان می‌بره ایران.» ◽ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد: «گروه‌های امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟» ◾ از همان شبی که مقابل چشمانم رفت، دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا می‌توانستم بروم؟... ✍
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_اول ◽از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم
✍️ رمان ▫️ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و انگار هیچ‌کدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم: «آخه شیفت دارم!» و او با حاضر جوابی پاپیچم شد: «خب شیفتاتو عوض کن.» همیشه دلم می‌خواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم. ▪️نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشه‌ای می‌کشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند. از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشنایی‌مان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب می‌گفت. ▫️ابوزینب هنوز در حال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانی‌اش در نبرد با داعش می‌گفت و بین هر خاطره سینه سپر می‌کرد: «ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!» از دریای آنچه او دیده بود، قطره‌ای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. ▪️صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاج‌قاسم بود. تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاج‌قاسم بودند که حتی از شنیدن نام‌شان کام دلم شیرین می‌شد. ▫️ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانه‌ها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند. ▪️باید هر چه سریعتر کارمان را شروع می‌کردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانی‌مان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم. ▫️نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد: «مریضِ مرد نمی‌بینیم، نمیشه بیای تو!» ▪️ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد: «یکی از موکب‌های ایرانی برای شام دعوت‌مون کرده!» نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد: «خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!» تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد می‌شدیم و تمام حواسم به زیر قدم‌هایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. ▫️دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار می‌کرد تا انگشتری را از او قبول کند. من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد: «این خانم خبرنگار شبکه العالمه. می‌خواست با حاج‌قاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمی‌خوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!» و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید :«چرا مصاحبه نمی‌کنه؟» ▪️به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سال‌ها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد :«تو حاجی رو نمی‌شناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار می‌کنه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند :«دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!» ▫️نگاهم چرخید و باورم نمی‌شد سردار سلیمانی را می‌بینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه می‌خواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد :«هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!» ▪️سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سال‌ها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه می‌دیدم فراتر از همه آن‌ها بود که یک ژنرال نظامی با آن‌همه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت... ✍