مداحی آنلاین - وعده این بهشت خدا به ما داده - بنی فاطمه.mp3
3.16M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س)
💐وعده این بهشتُ خدا به ما داده
💐بنده عشق زینب همه جوره آزاده
🎤 #بنی #فاطمه
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
YEKNET.IR -Banifatemeh-Shab 03 Fatemiyeh Dovom1397-002.mp3
2.42M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴شبا که ناله میزدم نبودی
🌴دارم منم میام پیشت به زودی
🎤 #بنی #فاطمه
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
مداحی آنلاین - همه روزهارو با تنهایی میجنگه - بنی فاطمه.mp3
2.94M
🔳 #وفات_حضرت_ام_البنین(س)
🌴همه روزهارو با تنهایی می جنگه
🌴برا پسرش چقدر دلش تنگه
🎤 #بنی #فاطمه
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#خاطرات_زیبای 👌👌👌
#حمید_مراد_زاده_در_موردعنایت_شهید_تورجی_زاده_به_آن
🔰از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
🔰دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.
🔰من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
🔰بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
🔰هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها پیدا کردم.
🔰یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
🔰نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم #شهید_تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
🔰در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
🔰بلافاصله #شهید_تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
🔰شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
🔰از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
🔰وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
🔰وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
🔰فُرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی!؟
🔰کمی نگاهش کردم. گفتم: اگر اینجا مشغول به کار شوم حتماً متاهل می شوم.
🔰نگاهی به من کرد و گفت: واقعاً اگر مشکل کار تو برطرف شد زن می گیری!؟
🔰من هم که خیالم از استخدام راحت بود شوخی کردم و گفتم: نه، دختر می گیرم😍!
🔰خندید و پایین فرم مرا امضاء کرد. فرم را به مسئول مربوطه تحویل دادم. باورش نمی شد.
🔰گفت: صد تا لیسانس تو نوبت هستند، چطور برگه شما رو امضاء کردند!
🔰مشکل کار برطرف شد. با عنایت خدا مشکل ازدواج هم برطرف گردید. با دختر یکی از بستگان ازدواج کردم. وقتی مراسم عقد تمام شد با همسرم رفتیم بیرون.
🔰گفتم: خانم می خوام شما رو ببرم پیش بهترین دوستم! خیلی تعجب کرد. ما همان شب رفتیم گلستان شهدا کنار مزار شهید تورجی.
🔰عروسی ما شب ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها بود. رفتم سرمزار محمد. گفتم: تا اینجای کار همه اش عنایت خدا و لطف شما بوده.
🔰شما مرا با حضرت ز هرا سلام الله علیها آشنا کردی. از این به بعد هم ما را یاری کن.
🔰بعد هم کارت عروسی را سفارش دادم. علی رغم مخالفت برخی از بستگان روی کارت نوشتم: 👇👇👇
سرمایه محبت ز هراست سلام الله علیها دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت ز هرا سلام الله علیها نمی دهم
🔰آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم.
🔰اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا
🔰خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد.
🔰گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم!
🔰وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم:
🔰محمد جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی!
🔰صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام!
🔰رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا!
🔰فرمودند: شما ما را دوست دارید⁉️ گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده.
بعد گفتند: این دختر شماست ⁉️
🔰برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند.
🔰آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: #فاطمه
🔰بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن.
🔰از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم.
#برگرفته_از_کتاب_یا_زهرا
💢🌹💢🌹💢🌹
💢 #شکافته_شدن_کعبه هنگام ولادت حضرت علی(ع)و سندیت تاریخی آن
💞به نقل مورخان و محدثان مشهور ولادت امام علی(ع) در سیزدهم رجب سی سال بعد از عامالفیل در درون خانه کعبه روی داده است.
💖 جریان از این قرار است که: «یزید بن قعنب گوید: من و عباس بن عبدالمطلب و گروهی از خاندان عبدالعزی در برابر خانه خدا نشسته بودیم که ناگهان دیدیم فاطمه بنت اسد، مادر امیرمؤمنان ـ علیهالسلام ـ که به آن حضرت حامله بود و نُه ماه از مدت حملش میگذشت با حالتی خاص که حاکی از درد زایمان بود وارد شد و به درگاه خداوند عرض کرد: پروردگارا! من به تو و پیامبران و کتابهایی که از جانب تو فرستاده شده اند ایمان دارم و سخن جدم ابراهیم خلیل را تصدیق و باور دارم که او این خانه والا را بنا کرده و به حق این فرزندی که در شکم دارم سوگند می دهم که وضع حمل مرا آسان کنی.
❤️یزید بن قعنب گفته: در این هنگام دیدم دیوار پشت #کعبه شکافت و فاطمه وارد کعبه شد و از چشمان ما ناپدید گشت و دیوار به هم چسبید.
💖برخاستیم که #قفل در خانه کعبه را باز کنیم، قفل باز نشد، دانستیم که این رویداد به فرمان خدا رخ داده است.
💞پس از چهار روز که گذشت فاطمه از خانه #کعبه بیرون آمد و نوزادش امیرمؤمنان ـ علیهالسلام ـ را روی دست داشت و گفت: من بر زنان گذشته تاریخ برتری یافتهام زیرا آسیه ، خدا را به صورت پنهانی در جایی عبادت میکرد که عبادت خدا در آنجا جز از روی ناچاری سزاوار نبود، و مریم دختر عمران آن شاخه خشکیده خرما را با دستش تکان داد تا آنکه خرمایی تازه از آن فرو ریخت و خورد.
💖ولی من وارد خانه خدا شدم و از میوهها و نعمتهای بهشتی خوردم و وقتی خواستم خارج شوم هاتفی به من گفت: #فاطمه! او را #علی_نام_بگذار، چرا که او بلند مرتبه است و خداوند علی اعلی میگوید نام او را از نام خودم مشتق ساختم و او را به آداب و اخلاق خودم تربیت کردم و از علوم پیچیده خود آگاهش نمودم او کسی است که بتها را در خانه من میشکند و بر بام خانهام اذان میگوید و مرا به مجد و بزرگواری یاد میکند. خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و از او فرمان برد و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و فرمانش نبرد.»
📚روضة الواعظین، ج1، ص76.
📚کشف الغمه ج1، ص59.
📚امالی، ص80.
📚علل الشرایع، ص56.
♥️ کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله
دل ، پا دَریِ ڪُهنهٔ در زیرِ پایِ توست
آشفته ای ڪه مُضطربِ #ڪربلایِ توست
با اِذنِ #فاطمه به دلم رتبه داده اند
شُڪرِ خدا ڪه هر #شب_جمعه گدایِ توست
#شب_زیارتے_ارباب
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#خبر_شهادت 🌸میخواستم #پیکر_جلیل را به خانه بیاورم تا بار دیگر همه دور هم جمع شویم... 🌸در اول به من
« #هدیه_ی_پدر»
( آخرین قسمت )
🌸فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار #جلیل برای فاطمه بگیرم
🌸خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : #جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم...😢 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم😭 و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.
🌸 روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...😍
🌸از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد🎉🎈 فاطمه را فراموش کردم.
🌸زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند #حرم_حضرت_رقیه (س) را تزئین کردند🎉🎀 و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . 😍
🌸شروع سه سالگی #فاطمه خانم در کنار #سه_ساله_امام_حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود.🙏🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«نامه ای از فرزند #شهید_جلیل_خادمی»👇👇👇
🌸پدرم! وقتی رفتی، دلم گرفت، آخر با تو می شد به پیشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا دیار نور بدرقه کرد.
🌸با تو می شد تا آن سوی پرچین دلها رفت و عشق خدائی را زیباتر دید.
با تو دلم چه آرامش غریبی داشت.
بگو ای مسافر نازنینم! بگو برای دیدن تو باید از کدام کوچه گذشت⁉️
🌸آری! تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی، چراکه روح بلند تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند.
🌸خوشا به حالت ای بابای عزیزم که به قافله حسین(ع) پیوستی و از علائق دنیا گذشتی.
🌸خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش محبوس نماید، نگاهت نگاه عشق و فداکاری است.
(نامه از فرزند شهید جلیل خادمی)
( پایان )
❣ #14صلوات به نیت شادی روح #شهید_جلیل_خادمی❣
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره عنایت شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
مادر، نام دخترِ تازه متولد شده را گذاشته بود "دیانا"، پدرش اما راضی نبود و اسامی مذهبی را بیشتر میپسندید ولی همسرش قبول نمیکرد.
پدر دست به دامن شهید تورجی زاده شد.
همان شب، مادر در عالم رویا حضرت زهرا(س) را به خواب میبیند که خطاب به مادر میفرمایند : "شما ما را دوست دارید؟" مادر جواب میدهد : "همه زندگی ما با محبت به شما خانواده بنا شده..".
حضرت میپرسند:"این دختر شماست؟ "
در عالم رویا شهید تورجی و همسرش را در کنار دخترش میبیند. حضرت مجدد میپرسند: " اسم فرزندت چیست؟"
بی اختیار در خواب میگوید" #فاطمه "
بعد از این خواب، نام فرزندش را به نام "فاطمه" تغییر میدهد.
📚برگرفته از کتاب "یازهرا(س)".
خوشبهحال تو که زهراییترین شهید، نام گرفتی❤️
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
🌸🍃مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، #عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
🌸🍃به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود.
آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
🌸🍃آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را #فاطمه بگذاریم.
🌸🍃سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم.
🌸🍃 توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد #قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
🌸🍃گریه اش افتاد😢. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.
#خاطرات_شهید_عبدالحسین_برونسی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
❀
❣#سلام_امام_زمانم❣
🕊پرونده #سیاه مرا جستـــجو نڪن
🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن
🕊پیش نگاه #مهدےصاحب زمان،خدا
🌸مارا به حق #فاطمہ بی آبرونڪن😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام
#صبحتون_منور_به_نگاه_مهدی_فاطمه(س)🌱🌺
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯👤دلنوشته برای سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س)
🎊ما به نام هم بودیم؛
❣از همان روز نخست که خداوند
💕نام هر جفت عاشقی را
💓بر گلبرگ نگاه فرشته نگهبان عشق،
💞کنار هم نوشت
🎊ما به نام هم بودیم
❣این راز را خدا می دانست
💕و مردی زلال تر از آیینه که در انتهای شب فاصله
💞محرم دلتنگی های مشترکمان بود.
🎊ما به نام هم بودیم؛
❣مثل عطر پراکنده در هوای غروب که
💕هر عابری را به پای بوته یاس، کنار کوچه می کشاند
💓مثل روشنای مهتاب پشت پنجره
💞که در چشم های بیدار از شوق گریه، نقاب از چهره برمی اندازد.
🎊ما به نام هم بودیم؛
❣زیرا وقتی انار دلم در تلاقی آن نگاه 💕پاک و نجیب ترک خورد
💓و دانه های سرخ رنگ آن بر دامان مهر و لطف تو فرو ریخت
💞تو دست بردی و آن دانه انار بهشتی را برداشتی
💚و این راز رسیدن من و تو بود
🎊ما به نام هم بودیم؛
❣این راز را خدا می خواست
💕و مردی که قرائت سبز وصل را
💓برای روز یکی شدن ما
💞در لهجه صریح آفتاب، ذخیره کرده بود.
#سالگرد_ازدواج_پیوند_آب_و_آینه
#فاطمه
#علی
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
#السلام_علیڪ_یاباقرﺍلعلوم🌺
اے دوّمین محمد و اے #پنجمین امام
از خلق و از خداے تعالے تورا سلام
چشم وچراغ #فاطمہ خورشید هفٺ نور
روح و روان احمد وفرزند چار امام
حلول #ماه_رجب🌙🌺
#میلاد_امام_محمد_باقر(ع) 🌺
#مبارڪ_باد💫🎉🌺
.