فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🍃#شهید_علی_خلیلی ؛ جوانی که برای دفاع از یک دختر بدحجاب در نیمه شب سال 90 شاهرگش رو با چاقو زدند او متولد سال 71 بود.
چرا اون موقع همه سکوت کردند و برای مظلومیت این جوان رعنا در دفاع از ناموس حرفی نزدند؟؟؟
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده "بخش سی و پنجم" ❇️ اثرات خطرناک قهر ک
💠بخش سی و شش
سخنان_بسیار_زیبای 👌👌
دکتر_حبشی
036.mp3
1.73M
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده
"بخش سی و ششم"
💢🔸 رفتار اقتدار شکن و رفتار اقتدارساز یک خانم
💥 دکتر حمید #حبشی
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🔶 صحبت های دکتر حبشی در مورد رابطه صحیح زن و شوهر در خانواده "بخش سی و ششم" 💢🔸 رفتار اقتدار شکن و
به نظرم این فایل رو تمام زنان دنیا باید روزی یک بار گوش بدن...
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🔮 تحصیل ❤️#شهیدکورسل در مدرسه حجتیه قم به فراگیری دروس حوزه پرداخت؛ او یکبار همراه طلبههای حوزه ع
🔮حضور در جنگ
🦋با شروع جنگ تحمیلی #کمال علاقه زیادی به شرکت در جنگ داشت، اما مسئولان ذیربط هر بار به دلایل امنیتی با این موضوع مخالفت میکردند.
❣پس از چندین بار پیگیری برای رفتن به جبهه، سال ۶۳ از طریق سپاه بدر که مخصوص مجاهدین عراقی بود، در قالب #گردان_شهید_دستغیب، به جبهه اعزام شد.
🌷#عملیات_کربلای_دو، اولین عملیاتی بود که #کمال در آن شرکت کرد.
#ادامه_دارد...
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صعود بانوی محجبه کوهنورد گرگانی خانم عباسی برفراز قله آرارات ترکیه واهتزاز پرچم یاحسین وشعار حجاب هویت من است
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
سلام اعضای محترم
هرمقدار که می تونید کمک کنید
نجات ما هم در گروه همین کمک های
انسان دوستانه هست
خیر دو جهان نصیبتان
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#قصهدلبری #قسمتبیستوششم بعضی ها که فکر می کردند طلبه است.باتوجه به اوضاع مالی پدرم،خواستگارها
سلام
قصه دلبری قسمت بیست و هفتم و بیست و هشتم👇
#قصهدلبری
#قسمتبیستهفتم
موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید،مگر تمامی داشت.🤕شنیده بودم باید خیلی امضاء بزنی،ولی باورم نمیشد تا این حد.🤯 امضاء ها مثل هم درنمیآمد. زیرزیرکی میخندید:«چرا دستت میلرزه؟نگاه کن!همه امضا کج و کوله شده!»
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خوش بیایید دنبالم.دهان خانواده اش بازمانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه.اصلا خوشش نمیآمد،وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد.ولی وقتی آمد آنجا،قصه عوض شد.سه،چهار ساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم.یخم باز نشده بود، راحت نبودم.خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر،اینقدر مسخره بازی
درمیآورد که در عکس ها بخندم.
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد.پشت فرمان بلند بلند میخواند:«دست من و تو نیست که نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!» کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل.یاد روزهایی افتادم که با بچه ها میآمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود😅.بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که«این بار اومده سراغ ارث پدرش!😄»
سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کند که پای کارش باشد.حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج.میگفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مان مطرح شود،خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت میخواستند.حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند.غش غش میخندید که«اگه میگفتم دختر مناسبی نیست، بعداً به خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتی ش؟🤨 اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی!😅» حتی گفت:«اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود،دلم میخواست شما را یه کتک مفصل بزنم😁»
#ادامهدارد...
#قصهدلبری
#قسمتبیستوهشتم
آن کل کل های قبل از ازدواج،تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی.آن شب، هرچه شهید گمنام در شهر بود، زیارت کردیم.😊
فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش.آنجا هم یکسرِ ماجرا وصل میشد به شهادت.همسر شهید بود، شهید موحدین.
روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم.محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت.با اعتمادبهنفس،درس نخوانده رفت سر جلسه😄.قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید😅.جالب اینکه آن درس را هم پاس کرد!🤐 قبل از امتحان زنگ زد که:«دارم میام بیینمت!» گفتم:«برو امتحان بده که خراب نشه!» پشت گوشی خندید که«اتفاقا دارم میام که امتحانم خراب نشه!» آمد.
گوشه حیاط ایستاد،چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم.دوباره این جمله را تکرار کرد:«تو همونی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد!»
رفت که بعد از امتحان زود برگردد.
تولدش روز بعد از عقدمان بود.هدیه خریده بودم: پیراهن،کمربند،ادکلن.
نمیدانم چقدر شد،ولی بخاطر دارم چون میخواستم خیلی مایه بگذارم،همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.😅
بعداز ناهار،یکدفعه با کیک و چندتا شمع رفتم داخل اتاق.شوکه شد. خندید:«تولد منه؟ تولد توئه؟ اصلا کی به کیه؟😃» وقتی کادو را بهش دادم،گفت:«چرا سه تا؟😄» خندیدم که«دوست داشتم!☺️» نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد،به شوخی گفت:«اگر ساده تر هم میخریدی،به جایی برنمیخورد!😄»
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش.معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده:«لازم نکرده فرانسوی باشه،مهم اینه که خوشبو باشه!🙂»
برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد
آخر سر خندید که«بهتر نبود خشکه حساب میکردی میدادم هیئت؟»😅
.
سر جلسه امتحان،بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک میگفتند☺️
صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام🤭
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
#استوری
🌷السلام_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 ( بیاد #شهید_ابراهیم_هادی )
💚 کانال #شهیدهادی و
#شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124