eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
516 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ قسمت صدوسی وچهارم 🌹به واسطه دوستم کتاب «دختر شینا» به دستم رسید. روایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود. عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می کشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم. 🌸صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر می شد، می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود. به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خير» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم. بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متأثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد. گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی کافیه». با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه». انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد. چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب. خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند. 🌺 داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم، اسمش را هم نمی توانستم بگویم. ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم. با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم. دلم پیش حمید بود، نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم. ادامه دارد... https://eitaa.com/shahid_hadi99
قسمت صدو سی وپنجم 🌻 قبل از اردو برایش آش و شله زرد پختم. معمولا قبل از اردوهایی که می رفتم برایش دو سه وعده غذا می پختم و داخل یخچال می گذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند. هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می آمد، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم دانشجویان را کنار ساحل بردیم. دریا طوفانی بود، با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت «کاخ موزه پهلوی» حرکت کردیم. 🌺فصل پرتقال و نارنگی بود، بعضی از دانشجوها شیطنت می کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه می چیدند. با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید «رسول پورمراد» به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است. زیاد نمی توانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت: «عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می خرم». چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم. خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه، لباس هایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود، اجازه نمی داد من لباس هایش را بشورم، از لباس مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی، همه را خودش می شست. 🌹 سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت، وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آنقدر کوچک بود که درب ماشین لباسشویی باز نمی شد. برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم، مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباس ها را با دست بشوییم. دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم. 🌷حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داشت در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود. مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود. با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لبهایم به خنده کش آمد، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد. خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد. بعد از آن هم نظرش کامل برگشت، جوری شده بود که خودش می گفت: 💐«فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که ما بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می کنی زمین تا آسمون فرق داره، مطمئنی این هم پیتزاست؟!» مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است! خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نانهای خیلی ترد را آب بزند تا از خشکی در بیاید. اما به جای پاچیدن چند قطره آب، انگار نان ها را به کل شسته بود، بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود! ادامه‌ دارد... https://eitaa.com/shahid_hadi99
🌈^^بہ‌نام‌خداونـدرنگین‌ڪمان خداوندمھدی‌صاحب‌زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」 . بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمٰـن‌ِ‌الرَّحیـم اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَ‌الزَّمان اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین . ๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
🌈^^بہ‌نام‌خداونـدرنگین‌ڪمان خداوندمھدی‌صاحب‌زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」 . بِسمِ‌الله‌ِالرَّحمٰـن‌ِ‌الرَّحیـم اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَ‌الزَّمان اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین . ๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت صدوسی ششم ❤️زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم، چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد. از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است، سریع به آشپزخانه برگشتم و چند تا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحب خانه بدهیم. وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یا الله گفتنش بلند شد. بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم: پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه گذاشتم کنار که ببری طبقه پایین. 🌻 حمید به کتابی که در دستش بود اشاره کرد و گفت: «پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده، تحويل من داد که من به کتابخونه برگردونم». کتاب گناهان کبیره، آیت الله دستغیب بود. به حمید گفتم: «چه جالب، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی گشتیم ولی پیدا نکردیم، حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفری میخونیم». حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت: خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم، چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم، جایی هم به نام ما ثبت نشده، پس حق خوندنش رو نداریم، چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می تونیم بخونیم که به اسم خودمون از کتابخونه امانت گرفته باشیم. 🌸تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم. مادرم گفت: «کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم». موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری به من گفت: امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند، من اسم حمید رو خط زدم، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه. 🌹گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب «دختر شینا» را دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد. متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت: راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست، همسران شهدا خیلی از خودشون ایٹار نشون دادن، این که به زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته، دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی. 🌷 همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود، وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم. حمید که دیدخیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم: «بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم». ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد، گفت: دایی نباید این کار رو می کرد، من خیلی دوست دارم برم سوریه». یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمی کرد، حتی برخلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد، غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه برود. 💐 وقتی به خانه برگشت گفت که با پدرم صحبت کرده است، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است. بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود: «دایی جان؛ اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید می شیم، پس مانع رفتن من نشید، اجازه بدین من برم». اما پدرم راضی نشده بود، گفته بود: «اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره، تو هنوز جوونی هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه». ادامه دارد..... https://eitaa.com/shahid_hadi99
قسمت صدو سی وهفتم 🌹آن شب خواب به چشم حمید نیامد، می دانستم حمید این سری بماند دق می کند، صبح بعد از راه انداختن حميد به خانه پدرم رفتم، کلی با پدر و مادرم صحبت کردم، از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند. 🌷گفتم: «اشکالی نداره، من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته». پدرم گفت: «دخترم این خط این نشون! حمید بره شهید میشه، مطمئن باش!». مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: «فرزانه من حوصله گریه های تو رو ندارم، خدای ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری». در جوابشان گفتم: «حرفاتون رو متوجه میشم، منم به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه، ولی دوست ندارم مانع سعادتش باشم، شما هم خواهشا رضایت بدید، حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه، از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده». پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد، قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را به لیست اعزامی های دوره جدید اضافه کنند. 🌺 روز شنبه شانزدهم آبان ساعت پنج از دانشگاه به خانه برگشتم، هوا ابری و گرفته بود، برق های اتاق خاموش بود، حمید کنار بخاری یک پتو سرش کشیده بود و به خواب رفته بود. پاورچین پاورچین سمت آشپز خانه رفتم، هنوز چند لقمه ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد، من را صدا کرد و گفت: «کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم». 🌸 از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم، با شوخی گفتم: «چیه باز می خوای بری سوریه؟! شاید هم می خوای بری سامرا، هر جا می خوای بری برو، ما دیگه از خیر تو گذشتیم!». خندید و گفت: «جدی جدی میخوایم بریم! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که داوطلب اعزام به سوریه هستن بمونن، خیلی ها داوطلب شدن، بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ من دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر دوره پزشک یاری رفتن؟ باز دستمو بلند کردم، پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم!» گفتم: «پس همه کارها رو کردی؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟» 💐 در حالی که پتو را جمع می کرد گفت: «ما باید اعزام بشیم، خط رو تحویل بگیریم، وقتی مستقر شدیم اونا برمی گردن». چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم، حمید می گفت: «سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم». اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود، چند روزی در گیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم، همه کارها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد. انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود. ادامه دارد... https://eitaa.com/shahid_hadi99