°🦋|••
•
.
•.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم
.
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
.
•.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨
.
•.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.•
.
•.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•`
.
⇅♥️🌙🌱°^
@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
او به خواندن دعاهای ڪميل و ندبه وتوســل مقيد بود.
دعاها و زيارتهای هر روز را بعد از نماز صبح ميخواند. هر روز يا زيارت عاشورا يا سلا آخر آن را ميخواند.
هميشــه آيه وجعلنــا را زمزمه ميڪرد. يڪبار گفتم: آقا ابــرام اين آيه برای
محافظٺ در مقابل دشمن است، اينجا ڪه دشمن نيست!
ابراهيم نگاه معنے داری ڪرد وگفٺ: دشــمنی بزرگتر از شيطان هم وجود
دارد!؟
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
حفظ حجآب همچۅݩ جہاد دࢪ ࢪاھ
خداسٺ.....
شہید محمد ڪࢪیم غفࢪاڹۍ
#مدافع حࢪیم
•• @shahid_hadi99 ••
الھدَفْ واضِحْ محدد و دَقيق،
إزالة إسرائيل مِنَ الوجود...
↫هدف ما روشڹ و مُشخص شده و دقيق است:
#نابودىاسرائيل✌️🏻
j๑ïท➺°.• @Shahid_hadi99
وَحسین ؛
پیشازکشتھشدنِخویشبھ
شھادترسیدھاست :)
-شریعتےجان
ثواب دعای توسل امروز هدیه به:
شهید والا مقام ✨محسن ڪمالے✨
🗓سے و هشتمین روز چله در تاریخ 99/5/28
🌹حاجت روا باشید ان شاء الله 🌹
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_پـنـجـاه_و_سـوم
<<گردان سلمان >>
علے میرڪیانی (فرمانده گردان)
و یکی از رزمندگان گردان
پاییز سال ۱۳۶۴ برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی مهران شدیم.
گردان ما برای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهر اعزام شد.
استعداد گردان ما شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج و سپاه بود.
ما در ضمن حضور در منطقه، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم.
مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد. ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم.
دوره سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند.
لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر ۸ در منطقه ی فاو، برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.
گفتم:
شما می توانید بروید.
برگ تسویه ی همه شما آماده است.
امّا لشکر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد. هر کس می تواند بماند.
تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمدعلی در گردان باقی ماند.
البته من ایشان را اصلاً نمی شناختم
و نشناختم!
ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم. کار در این منطقه بسیار سخت بود. عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدیدترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود.
عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف درساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود.
هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در حیرت اند.
ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم.
نبرد اصلی رزمندگان ما با لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، در کنار کارخانه ی نمک به شدت ادامه داشت.
به نیروهای گردان ما مأموریت مهمی داده شد. باید در شب ۲۷بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به منطقه ی خور عبدالله
می رفتیم.
از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله
به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.
در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست.
ما چند شهید و مجروح داشتیم.
اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و حمله را آغاز کردیم.
البته بقیه بچه ها خصوصاً آنها که با برادر نیری در یک دسته بودند اطلاعات بیشتری از او دارند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_پـنـجـاه_و_چـهـارم
<< دوکوهه >>
راوی : رحیم اثنی عشری
پاییز سال ۱۳۶۴ بود.
به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند.
گردان سلمان از گردانهای دائمی نبود.
بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل میشد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد.
فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود.
من به همراه ۳۰ نفر دیگر به دست دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم.
مسئول دسته امّا برادر (شهید) طباطبایی بود.
چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند .
جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دو کوهه مستقر شدیم.
در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصّی دارد!
به او برادر نیری میگفتند.
آن روزها همه رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق میکرد!
وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته ما بشود.
هرچند زیر بار این مسئولیت نمی رفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود.
خلاصه بچه های دسته ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند.
برادر نیری انسان ساکت و آرامی بود.
لذا به راحتی نمی شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و... بودیم او مشغول قرائت قرآن و یا مطالعه می شد .
در میان بچه های دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می کرد.
آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند.
علی طلایی هیچگاه از احمد آقا جدا نمیشد آنها رازدار هم بودند.
طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود.
در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود.
خانوادهای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند!
او این گونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند.
هرچند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود.
او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شد.
به یک امامزاده رفتیم.
از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچهها با برادر نیری مشغول صحبت شدند.
آن جا حرف از شهادت شد.
مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد! من با تعجب گوش میکردم.
احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد!
علی طلایی هم گفت:
من منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین ها بیان پایین و...!
طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت.
چیزهایی می دانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد.
یکبار که داشتند با احمد آقا قرآن می خواندند رفتم بین آن ها نشستنم و عکاس از ما عکس انداخت. که شد تصویر ابتدای همین داستان.
در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد. در همان شب طلایی هم مجروح شد.
بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی
دور هم نشسته اند از احمد آقا حرف میزنند.
آنها چیزهایی میگفتند که باور کردنی نبود! از ارتباط همیشگی احمد آقا با امام عصر(عج) و یا اطلاع از برخی موارد و....
به رفقا گفتم:
باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت.
یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی؟!
با علامت سر حرفش را تایید کردم.
دوستم گفت: خسته نباشی.
علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد و رفت پیش برادر نیری.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀