eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
515 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
بخشی از دلنوشته شھید ♥️.• حالم‌گرفته‌است... چشمانم‌ڪم‌ڪم‌نمناڪ‌مۍشود... بغض‌عجیبۍ‌ڪه‌درگلویـم‌نشسته درحال‌شڪستن است ودلم‌به‌یادجبھه‌وجنگ‌افتاده‌است یادبچه‌هاۍباصفاۍگردان‌یازهرا(سـ) یادبچه‌سیدهاۍگردان‌یازهرا(سـ) یادفرمانده‌دلیــروبۍباڪش یادفرمانده‌خاڪۍوبۍریایش یادفرمانده‌باخداوسینه‌چاڪش یادآن‌فدایۍحضرت‌زهرا(سـ) دلم‌برایش‌پرپرمۍزند براۍیه‌باردیگررفتن‌سرمــزارش براۍدردودل‌ڪردن‌باآن‌دوست‌خوبم براۍاینڪه حتۍبراۍیڪ‌بارهم‌ڪه‌شده به‌خوابم‌بیاید بامن‌حرفۍبزند،چیزۍبگویدویاگله‌شڪایتۍازمن‌ڪند ببینمش‌و ازاوبخواهم‌ڪه‌دعایم‌ڪند بالاخره‌من‌هم مثل‌اوعشق‌شھادت‌دارم🙂.• 🕊 °↷ @shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت هجدهم 💐دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم. نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم: "این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟ گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه. 🍀تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد. من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم. 🌺حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. ❤️حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت: محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم. 🌷نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند. ... https://eitaa.com/shahid_hadi99
نوزدهم 🌸روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند،وازدورمارابه هم نشان میدادندوپچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصداےبلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه." 🍎حمیدرا زیرچشمی نگاه کردم ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بودانگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستےبه آنهاتکان دادوبعدهم گفت: این بچه ها آبرو برا ادم نمیذارن.فردا کل قزوین باخبرمیشه. ساعت۹شب بودکه به خانه رسیدیم،مادرم با اسپند به استقبالمان امد. 💐حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت: الان دیروقته،ان شاءالله بعدامزاحم میشم،فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهدکه گفتم:حلقه رو به عمه برسونیدمراسم عقدکنان باخودشون بیارن. 🌺حمید گفت:حالاکه حلقه بایدپیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.بعدهم ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ رابه من هدیه کرد. حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه اےبودکه حمید به من میداد.به ارامی کاغذکادو رابازکردم. ادکلن لاگوست بود.بوےخوبی میداد.تمام نامزدی ما با بوےاین ادکلن گذشت جون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد. ❤️جمعه۲۱مهرماه۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود.دقیفا مصادف با روز دحوالارض،مهمانان زیادی ازطرف ما وخانواده حمید دعوت شده بودند.حیاط را براے آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق بالابودند.ازبعدتعطیلات عیدخیلےازاقوام وآشنایان راندیده بودم،پدرحمیداول صبح میوه ها وشیرینی هاراباحسن آقا به خانه ما آوردند. 🌷فضای پذیرایی خیلی شلوۼ وپر رفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاقهابودم.باوجود آرامش واطمینانی که ازانتخاب حمید داشتم ولی بازهم احساس میکردم در دلم رخت میشورن. 💐تمام تلاشم رامیکردم کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم خواهرحمیدداخل اتاق آمد گفت: عروس خانم داداش باشما کار داره.... ... https://eitaa.com/shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت بیستم 🌷چادرنقره ای رنگم را سرکردم وتا در ورودی امدم.حمید بایک سبدگل زیبا ازغنچه هاےرزصورتی و لیلیوم زرد رنگ دم درمنتظرم بود. سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود،صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندسمتم آمد. کت وشلوار نپوشیده بود.بازهمان لباسهای همیشگی تنش بود.یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ،که پیراهنش راهم روےشلوار انداخته بود. ❤️سبدگل را ازحمیدگرفتم وبوکردم،گفتم: خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زدوگفت قابل شمارونداره هرچندشماخودت گلی. بعدهم گفت عاقداومده تاچند دقیقه دیگه خطبه روبخونیم.شما آماده باشید.باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم. 💐باوجوداینکه وسط مهرماه بوداما به خاطر زیادي جمعیت هوای اتاق دم کشیده بود. 🌺نیم ساعتےگذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمان هاهم اذیت نشوند. 🍎مادرم هم که به داخل اتاق امد وارام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟ مادرم گفت: لابد دارن قول وقرارهای ضمن عقد رومینویسن برای همین طول کشیده. مهمان ها هم آمده بودند اما حمید غیب شده بود،کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جاگذاشته است! تاشناسنامه رابیاورد یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید وهمه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است،کلی بگو بخند راه افتاده بودامامن ازاین فراموشی حرص میخوردم. 🍀بعدازاینکه حمید باشناسنامه برگشت بزرگترهای فامیل مشۼول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشد چهارقلم ازوسایل جهزیه را خانواده حمید تهیه کنند. 🌸موقع خواندن خطبه عقدمن وحمید روےیک مبل سه نفره نشستیم.من یک طرف حمیدهم طرف دیگرچسبیده به دسته های مبل،بین ما فاصله بود. سفره عقدخیلی ساده ولی درعین حال پرازصمیمیت بود: یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه‌اے پرازاب برای روشنایی زندگی بود.ویک ظرف عسل،جعبه حلقه ویک آیینه که روبروی من وحمید بود،گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حڪیم بود،یک قران بامعنی وتفسیرخلاصه،من هم که آن زمان پنج جزء از قران راحفظ بودم. 🌹هردومشۼول خواندن قران بودیم، عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قران هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها راخواست تاخطبه عقد را جاری کند... ... https://eitaa.com/shahid_hadi99
قسمت سی وسوم 🌸باهم خودمانی ترشده بودیم،دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازار وبرایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ی مابرای محضر وخواندن عقد دائم بود.روزدهم آبان مصادف با میلاد امام هادی(ع). دل توی دلم نبود،عاقدگفته بودساعت چهار بعدازظهرمحضرباشیم که نفر اول عقدمارابخواند. حمید برای ناهارخانه مابود هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم. 🍎سوارپیکان مدل۷۰ به سمت بازار حرکت کردیم.وقت زیادی نداشتیم،باید زودتربرمیگشتیم تا به قرارمحضربرسیم،نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقدمعطل بمانند. حمید کت داشت،برایش یک پیراهن سفید باخط های قهوه ای همراه شلوارخریدیم. 🍎چون هوا کم کم داشت سردمیشدژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیرشده بود،حمید من را به خانه رساندتامن همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدورمادرش برود. ❤️جلوی درخانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد،داشتم باحمید صحبت میکردم غافل ازهمه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم. 🌷صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ایول دست فرمون،حال کردی عجب راننده ای هستم!برات شوماخری پارک کردم!" هیچ وقت کم نمی آورد یکجوری اوضاع راباحرفها و رفتارش جمع وجور میکرد. باپدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم. خیابان فلسطین،محضرخانه۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله). 💐بعدازنیم ساعت پدر ومادرحمید وسعید آقا رسیدند.با آنها احوالپرسی کردم ونگاهم به در بود که حمیدهم بیاید ولی ازاو خبری نشد. خشکم زده بود،این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کاری آقای داماد نیامده بود! 🌺جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل تکرارشده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست.تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود... ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌https://eitaa.com/shahid_hadi99
چهل و یکم 🌸حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم احتملا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد وگفت: 🌹"این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّنجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیمت حسرت نمیخورن،باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی،دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری." ❤️نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم،به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. 🌷می گفت :ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته ودل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم. اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود، از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم،وعدگاه همیشگی حمید سر مزار شهید ((حسن حسین پور))، 💐این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود،حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم به من گفت: فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ،من با حسن حرف دارم! 🌺کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن،مهم ترین حرفش م همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت؟! صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم، خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد. 🍀سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید خیلی راحت باشم کلی گریه کردم، ولی حالا برخلاف روز های اول که نمیداستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر میگفتیم تمام نمی شد. کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم. ....... https://eitaa.com/shahid_hadi99
چهل و چهارم 🌹ساعت یازده شب بود.آنقدر بالا پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود،وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت: چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن. دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم.حمید بعنوان همراه کنارم ماند. 🌸پنجشنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت ولی بخاطر من نرفت.ازکنار تخت من تکان نمی خورد.به صورتم نگاه میکرد ومی گفت: راست میگن شبیه ننه هستیا. لبخند زدم،خیلی خسته بودم،داروها اثرکرده بود نمیتوانستم با او صحبت کنم. 🌷نفهمیدم چطور شد که خوابم برد،ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید ازخواب پریدم. دستم را گرفته بود و اشک می ریخت. گفتم: عه چرا داری گریه میکنی؟نگران نباش چیزخاصی نیست. 🌷گفت: میترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که اگه قراره روزی بین ما جدایی بیفته اول باید من برم.والا طاقت نمیارم. 💐آن شب تاصبح کارش شده بود کنار تخت من نمازبخواند،پلک روی هم نگذاشت، فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تملم کرد. پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نمازشده است گفت" نمازخونه هست،اگرمیخواید نمازبخونید می تونید برید اونجا. ولی حمید قبول نکرد گفت: میخوام کنار خانمم باشم. 🌺رفتارحمید حتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود،فکرمی کردند ماچندسال است ازدواج کرده ایم، وقتی گفتم مافقط دوماه است عقد کرده ایم ازتعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت: شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین.همسرمن بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد میخوابید. 🍀آن شب هشت آذر هزاروسیصدونودویک حمیداصلا نخوابید.درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد، بازهم هشت آذر! ولی این بار من تاصبح بالای سرحمید نخوابیدم! .... https://eitaa.com/shahid_hadi99
✨‌﷽✨ چهل و چهارم 🌻این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یکبار که از خواب بیدارشدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود،آن شب نرفته بودرفقایش خیلی نگران شده بودند. گوشی حمیدهم آنتن نداده بود،ازنگرانی کل کلانتری ها وبیمارستان ها را سر زده بودند،سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند. سرش میرفت هیئت رفتنش سرجایش بود. 🌼رفقایش از ترسشان باخانواده حمید تماس نگرفته بودند،پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با اینکه گرسنه بودم ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم. حمیدمرخصی گرفت و سرکارنرفت.حالم خیلی بهترشده بود.دوست داشتم زودترازفضای خسته کننده بیمارستان برویم. 🌹گوشی حمید راگرفتم. یک بازی پنگوئن داشت خیلی خوشم می آمدباهمان مشغول شدم.بعدهم سراغ گالری عکس ها رفتم وباهم تمام عکس هایش را مرور کردیم. برای هرعکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت، اکثرشان را درماموریت های مختلفی که رفته بود انداخته بود. 🍎به بعضی از عکسها نگاه خاصی داشت. باخنده می گفت: این عکس جون میده برای شهادت. اصرار داشت من هم نظربدم که کدام عکس برای بنرشهادتش مناسب تراست. صحبت هایش را جدی نگرفتم.باشوخی وخنده عکس هارا رد کردم. 🌸هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم: نمیخوای بگی اسم منو توگوشی چی ذخیره کردی؟ ❤️گفت: یه اسم خوب،خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟ 🌷زرنگی کردم ورفتم به صفحه تماس ها،شماره ی من را "کربلای من" ذخیره کرده بود. لبخند زدم وپرسیدم: قشنگه حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟ 💐جواب داد: چون عاشق کربلا هستم وتوهم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم. بعداز یک روزمریضی این اولین باری بود که باصدای بلندخنده ام گرفته بود. 🌺گفتم: پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست،میگم حمیدکجابریم؟ میگی کربلا!میگم زیارت میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک میگی کربلا! ازآن روز به بعد گاهی اوقات که تنهابودیم من را "کربلای من"صدامیکرد. گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است! ... https://eitaa.com/shahid_hadi99
✨﷽✨ قسمت پنجاه و دوم 🌻تا حمید را دیدم گفتم: از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود متوجه نشدم سال چطوری نحویل شد. جواب داد:منم خیلی دنبالت گشتم،لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون. دستش را محکم گرفته بودم،نمی خواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد. آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم،همان جا داخل حیاط رو به روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت: ((خانوم!خانومم رو آوردم ببینی، ممنونم که منو به عشقم رسوندی!)). 🌸تقریبا غروب شده بود،آن موقع نه رستورانی باز بود نه غذایی پیدا می شد،آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم. 🌹چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان هفتاد و دو تن راه افتادیم. قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم،چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم عذرخواهی کرد. ❤️برای قزوین ماشینی نبود،ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم،با این گرسنگی بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن را داشت. 🌷حمید با خنده گفت: ((تو زن کم خرجی هستی،من از صبح نه به تو صبحونه دادم،نه ناهار،برای شام هم که می رسیم قزوین،اگر این انقدر کم خرج باشی هر هفته می برمت مسافرت)) ،مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم،گاهی ساده بودن و ساده سفر کردن قشنگ است! 💐از قم که برگشتیم عید دیدنی و دید وبازدید ها شروع شد،حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود،مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود،زیاد از این مرام ها می گذاشت. معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه گل طبیعی می خرید. 🍀من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم،همه مدل عطر وادکلن استفاده می کرد از عطر هایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو. 🌺عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود،کت و شلوار با عینک دودی،ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم،انداخته بود... ... https://eitaa.com/shahid_hadi99
صدو سیزدهم پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم، معمولا عصرها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کارهای دانشگاهش بود. نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم. گفتم: کافیه حمید، بیا بشین پیش من، این طوری ادامه بدی خسته میشی، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم. من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد: عزیزم بیا میوه بخوریم، دلم برات تنگ شده! کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتررا خاموش می کرد، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو قایم می شد، می گفت: «خب من چه کار کنم؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!». حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد. من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آنها را با هم چک کنیم. موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص «نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی» بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند، نمره ای می گرفتند و تمام می شد. ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد. چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم. بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم، کارهای میدانی و تحقیق و پرسشنامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود. بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماه عسل کار را به استاد خودمان نشان دادم، اشکالات کار را گرفتیم، حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد، نمره ای که واقعا حقیقی بود. فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم، آبریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید، داروها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم، راننده نوار روضه گذاشته بود، ما هم که حالمان خوب نبود، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم. راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم! سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیب تا کرایه بدهد، راننده گفت: «آ سید! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین، کرایه نمیخواد بدین، فقط ما رو دعا کنین». حتى توقف نکرد که ما حرفی بزنیم، بعد هم گازش را گرفت و رفت، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم. نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم، حمید به شوخی می گفت: «عه حاج خانم کمتر گریه کن!». تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند. طلبه است، یا «آ سید» صدایش می کردند. البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید. ...
قسمت صدو پنجاه وهفتم ❤️چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقا ساعت چهار و سی و هشت دقیقه بالاخره زنگ زد. باورم نمی شد که شماره سوریه است، از خوشحالی زبانم بند آمده بود، گلایه کردم که چرا تماس نگرفته. 🌷 گفتم: «نمی خواد تماس بگیری طولانی صحبت کنی، فقط به تماس بگیر، سلام بده، صداتو بشنوم از نگرانی دربیام کافیه، منو این همه منتظر نذار». گفت: «فرزانه به خدا جور نیست تماس بگیرم، شاید تا یه هفته اصلا نشه تماس بگیرم». گفتم: نه تو رو خدا نگوا من طاقت ندارم، هر جور شده هر دو سه روز یه تماس بگیر، زنگ نزنی نصفه عمر میشم دلم هزار جا میره. پرسیدم: هوا چجوریه، سرما اذیتت نمی کنه؟». گفت: شبا خیلی سرد، روزا خیلی گرم، اینجا شیش ماهش بهاره شیش ماهش پاییز، آب و هوا مدیترانه ایه شبیه اروپاست. من هم شوخی کردم و گفتم: «آقای اروپایی! آقای مدیترانه ای! دختر شرقی منتظر شماست، زود زود زنگ بزن». پشت گوشی خندید، پرسیدم: «حمید کی برمی گردی؟».. 💐گفت: «فرزانه مطمئن باش زیر چهل روز برنمی گردم، فعلا منتظرم نباش، هر کسی حالمو پرسید بگو حالش خوبه، سلام منو به همه برسون». گفتم: «من منتظرم هر وقت شد تماس بگیر!» گفت: «شاید چهار پنج روز نتونم تماس بگیرم». همان شب عمه با حسن آقا و خانمش برای شب نشینی خانه ما آمدند، قبل از اینکه مهمان ها بیایند روسری مشکی سر کرده بودم. مادرم تا روسری را دید گفت: «شوهرت راه دور رفته، خوب نیست روسری سیاه سر کنی، برو عوض کن». از روزی که حمید رفته بود حسن آقا را ندیده بودم، می دانستم از دست حمید خیلی ناراحت شده است. حسن آقا خودش پاسدار بود، سابقه خدمتش از حمید بیشتر بود، موقع اعزام با هم بحثشان شده بود که کدام یکی بروند سوریه، قانون گذاشته بودند از هر خانواده فقط یک نفر می توانست برود. کار به جاهای باریک کشیده بود، تا آنجا که موقع خداحافظی همه خواهر و برادرهای حمید بودند ولی حسن آقا نیامده بود. 🌺حمید تلفنی با حسن آقا خداحافظی کرد، به برادرش گفته بود: «داداش، شما بچه داری بمون، من میرم، سری بعد که اعزام داشتیم شما برو». کل شب نشینی حسن آقا یا ساکت بود یا از حمید با نگرانی می پرسید، گفتم که همین امروز صحبت کردیم، با افسوس گفت: «کاش من به جای حمید می رفتم، خیلی نگران حالشم. حالاتش روزهای آخر خیلی عجیب بود، انگار مدتها منتظر این سفر بود، خوش به حالش که الآن مدافع حرم شده. مهمانی که تمام شد، موقع رفتن حسن آقا گفت: «به داداش بگید به من زنگ بزنه، من بخشیدمش». گفتم: «حمید که شماره شما رو نداره، ولی تماس گرفت چشم میگم بهشون با شما تماس بگیرن». 🌸خیالم راحت شد که ناراحتی هم اگر به خاطر اعزام بود از بین رفته است، چون حمید موقع رفتن فکرش درگیر این ماجرا بود، دوست نداشت از خودش ناراحتی به جا بگذارد. آن شب خیلی آسوده خوابیدم، چون چند ساعتی نمی گذشت که با حمید صحبت کرده بودم. پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب می مانند، قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو می روند.... .... https://eitaa.com/shahid_hadi99