سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
: #یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتشصتوچهارم نورعلے عذرم را پذیرفت و در ادام
:
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتشصتوپنجم
آقاۍ صالحے از سوال محدثه غافلگیر شد.بعد از ڪمے مڪث جواب داد:
_دختر گلم !آقا جان رفته پیش خدا !
محدثه دوباره سوال ڪرد:
_عمو !پس چرا شما نرفتید؟
آقاۍ صالحے ڪه انگار انتظار چنین سوالے را از دختر ڪم سن و سالے مثل محدثه نداشت لبخند تلخے زد و در جواب گفت:
_لابد خدا مرا لایق ندانست.
بعد از اینڪه به خانه رسیدیم محدثه توۍ آغوش من نشست و گفت:
_مامان !من هم مےخواهم بروم پیش خدا !مےخواهم بروم پیش آقاجان.
_دخترم !تو نمےتوانے پیش خدا بروۍ؛چون تو هنوز خیلے ڪوچڪ هستے.هروقت بزرگ شدۍ مےروۍ پیش خدا و آنجا آقاجان رو مےبینے.
سوالهاۍ محدثه تمامے نداشت و گاهے اوقات از جواب دادن به آنها مستأصل مےشدم.نورعلے مسئولیت سنگینے را به دوش من گذاشته بود.
بعضے مواقع دلم براۍ نورعلے تنگ مےشد و غم همهۍ وجودم را مےگرفت.بچه ها را پیش مادرشوهرم مےگذاشتم و به زیارت سیدابوصالح مےرفتم و دو رڪعت نماز مےخواندم.بعد هم مےرفتم سر مزار نورعلے با او صحبت مےڪردم و درد دلم را بازگو مےڪردم.آنجا مےتوانستم دور از چشم بچهها آنقدر گریه ڪنم تا سبڪ شوم.وقتے یاد حرفهاۍ نورعلے مےافتادم دلم آرام مےگرفت.
چند هفته بعد از شهادت نورعلے،دختر ڪوچڪم صاحبه،مبتلا به بیمارۍ عجیبے شد.همهجاۍ بدنش جوش زده بود،مدام سرفه مےڪرد و با بےقرارۍهاش آتش به دلم مےزد.براۍ درمانش سراغ چند پزشڪ متخصص رفتم،اما سودۍ نداشت و داروهایے ڪه تجویز مےڪردند،اثر نداشت.بیمارۍ اش روز به روز بدتر مےشد.
صاحبه خیلے ضعیف شده بود و درد ناشے از بیمارۍ،دختر خردسالم را زجر مےداد و ڪلافهاش مےڪرد تا اینڪه یڪے از این شبها نورعلے به خوابم آمد.توۍ خواب به من گفت:
_سڪینه جان !به امام زاده سید ابوصالح برو،آب چشمهۍ امامزاده را بگیر و به صاحبه بده بخورد.انشاءالله دخترمان خوب مےشود.
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99