🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_پنــجـاه_پنـجـم
«صبحانه فانوسی»
راوی : [رحیم اثنی عشری]
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.
من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.
یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار #خودسازی خود را بیشتر کرد.
او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.
خیلی آرام بچه ها رو
برای نماز صبح صدا می کرد.
احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی؟ موقع نماز صبح شده.
بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آنها را ماساژ بدهد!
بعد از اینکه همه بیدار می شدند
آماده نماز می شدیم.
سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد.
بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:
خوابیدن در بین الطلوعین #مکروه است. بیایید صبحانه بخوریم.
ما در آن روزها
《صبحانه فانوسی》 می خوردیم.
صبحانه ای در زیر نور فانوس! چون هوا هنوز روشن نشده بود.
وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم.
آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.
فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
☆☆☆
توی سنگر نشسته بودیم.
یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.
پریدیم بیرون.
یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.
گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو؟!
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد.
مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد:
بایستید. نرید اونجا!!
هر سه نفر سر جای خود ایستادند!
احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم!
این چه حرفی بود که احمدآقا زد؟!
چرا داد زد؟!
یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.
همه خوابیدند روی زمین!
وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم.
از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود!
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.
یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم.
فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد:
برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری.
احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.
همین که کنار من قرار گرفت گفت:
من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. #محل_شهادت من جای دیگری است!
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم:
برادر نیّری، ندیده بودم اینقدر شاد باشی؟!
گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما اینجا توانستم این کتاب رو پیدا کنم.
بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_پنــجـاه_ششـم
«آخرین حماسہ»
راوی : (رحیماثنیعشرے)
خدا را شڪر میڪنم.
من در آنروزها یڪ دفترچه همراهم داشتم
ڪهکوچڪترین وقایع را یادداشت میڪردم!
حدود سهدهہ از آنزمان گذشته اما
گویی
همین دیروز بود ڪہ…
اواسط بهمن از منطقہ پدافندۍ مهران
به دو کوهہ برگشتیم.
بوے عملیات را همه حس میڪردند
یڪ شب برادرمظفری جانشین گردان
برای ما صحبتڪرد.
ایشان گفت که با پایانیافتنِ زمان حضور شما در جبهه،ـمیتوانید تسویہ ڪنید و برگردید
اما عملیات نزدیڪ است ، اگر بمانید بهتر است
اڪثرِ بچہها گفتند: #میمانیم
اما چندنفرے از ما جداشدند
که هیچبویی از معنویت نداشتند.
یادم هست کہ ۱۵بهمن ، ما را به اردوگاه عملیاتی
بردند، یڪهفتہ آنجا بودیم.
خبر شروع عملیات والفجر ۸ را در بیستم بهمن همان جا شنیدیم.
دو روز بعد ما بہ ابادان رفتیم.
روزِ بعد ما را به سولہ کنارِاروند آوردند.
روز ۲۴بهمن ما را بہ آنسوے اروند منتقل ڪردند
دوشب در سنگرهاۍ پشتیبانی حضور داشتیم
بہ ما گفتند مرحلہ دوم عملیات در راه است
این مرحلہ بسیار سختتر از مرحلہاول است
چون دشمن در هوشیارے کامل است.
شبِ ۲۷بهمن بود.
برادرنیری ، وصیتنامہ ی خود را نوشت
موقع غذا یڪ حلوا شڪری را باز ڪرد و گفت:
بچهها بیایید حلواے خودمان را تا
قبل از شهادت بخوریم
نماز مغرب و عشاء ڪہ تمامشد آماده حرڪت شدیم
فرماندهگردان و مسئولِمحور براے ما صحبت ڪردند
گفتند:
شما ازپشتِ منطقہ عملیاتی بایدحرکتِ خود را آغازڪنید!
شما مسیرِجادہ خور عبدالله را جلو میروید
از ڪار باتلاقها عبور میڪنید
و از مواضعِگردان حمزه همرد میشوید.
ڪمیجلوتر،به یک پُلِ مهم میرسید
این پُل باید منهدم شود!
چون در ادامه عملیات احتمال دارد ڪہ نیروهاے زرهی دشمن باعبور از اینپل،نیروهاے مارا محاصرهڪنند…
صحبتهاے فرمانده بہ پایان رسید
اما باتوجہ بہ هوشیاریِ دشمن و شدتِ آتش،
احتمال موفقیتِ ما ڪم بود.
برای همینگردان دیگرےبرای پشتیبانی گردان ما آمادهشد.
شرایطِ بدے در خود احساس میڪردم.مسئولدسته ی ما، رو بہ من ڪرد و گفت:
دوستداری #شهیدبشی؟! گفتم: هرچۍخدابخواد،
من اومدم که وظیفم رو انجامبدم.
گفت: پسهیچی، مطمئن باش #شهیدنمیشی
براے شهادت باید #التماسکرد
کسی همینطورۍ شهید نمیشه!
حرڪتِگردان آغاز شد.
هیچڪس نمیدانست تا ساعاتِ دیگر
چه اتفاقیمیافتد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
🍃🎀
#عارفانه
#به وقت رمان📚
#قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم
«شهادت»
[رحیم اثنی عشری]
گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.
بردار میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.
رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد!
آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد.
برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.
ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.
ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم.
در زیر نور منورها سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود.
بچه ها همین طور از راه می رسیدند
وپشت سرهم می نشستند.
یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند.
یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند؟!
در همین افکار بودم که یک منور
بالای سرِ ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریاد زد :
قِف قِف(ایست)
همه بچه ها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز بهم ریخت.
هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند.
شدت آتش بسیار زیاد بود.
صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد.
در همین گیر و دار سرم را بلند کردم.
دیدم برادر نَیِّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد.
یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد :
بچه ها امام حسین(ع)منتظر شماست.الله اکبر...
خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود.
همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد.
بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند.
اما موانع دشمن بسیار زیاد بود.
درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت.
ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند.
در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم.
آن ها که بازمی گشتند کمتر از شصت نفر بودند!
یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!
همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم.
جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود.
از آن جا عبور کردیم.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
جلو رفتم.
قدم هایم سست شد.
کنار پیکرش نشستم.
هنوز عینک بر چهره داشت.
در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود.
برادر نیری.
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم.
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم.
بعد طباطبایی(مسئول دسته).
بعد میرزایی.
خدای من چہ شده؟!
همه بچه های دسته ما رفته اند.
گویی فقط من مانده ام!
نمیدانید چه لحظات سختی بود.
وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم.
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
نمی دانید چه حال و روزی داشتم.
یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:
(شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی)
بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت :
برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد.
بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت :
السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
••@shahid_hadi99 ••
🍃🎀
حاج حسین یڪتا:)
••هرڪی با خـدا رفیق میشہ،
••اهل بـلا میشہ♡
••هرڪی هم اهل بـلا بشہ،
••اهل #ڪربـلا میشہ (:
°🦋|••
•
.
•.❀به نیّت دوست شهیدم میخوانم
.
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
.
•.✾اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛✨
.
•.✾شایسته میباشد در قسمت پایانی دعا به احترام امام زمان (علیه آلافُ التحیةوالثناء)بایستیم و بخوانیم🌿.•
.
•.✾يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ.❧•`
.
⇅♥️🌙🌱°^
@shahid_hadi99
#آسمانے_شو
روش امر به معروف و نهے از منڪر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.
اگر ميخواسٺ بگويد ڪه ڪاری را نڪن سعے ميڪرد غير مستقيم باشد.
مثلا دلایل بدی آن ڪار از لحاظ پزشــڪے، اجتماعے و... اشــاره ميڪرد تا
شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتوراٺ دين برای او دليل
می آورد.
📚سلام بر ابراهیم، جلــد۱
↝°@shahid_hadi99
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایدامسال،سالامتحانعزادارانباشد!
مدل عزاداری را عوض کن ، اما یك وقت بہ بهانہ کرونا برای محرم کم نگذاری! (:
#به_گوش_باشیم
#استاد_پناهیان
یازدهماهازخدااینروزهاراخواستم🌱
#دیدۀترخواستمحالگریہخواستم
•
قولدادم اینمحرممعصیتڪمترکنم😔
#یاامامِمهدیاشفعلناراخواستم
°
ڪربلایینیستماماتوشاهدباشکه :)
#هردعایےکردماولڪربلاراخواستم
°
ازنجفتاڪربلاپایپیادهدستجمع
#روضهخواندنبیناینصحنوسراراخواستم
•
اهلعالمداردازرهماهماتممیرسد🏴
#هیئتےهایاعلےداردمحرممیرسد
آهاے رفیــق...🌱
از چند روز دیگہ میافتی
دنبــال ڪار هیئت و
این طرف و اون طرف ،
دمت گرم ، سرت سلامت؛
اجرت با خود آقا... :)💚
منتهی حواست رو جمع ڪن!!!
نڪنہ خداے نڪرده
با ڪسی بدخلقی ڪنی ها...!
این راه ‹راهِاخلاقہ›
تا اخلاق نداشتہ باشی ،
دستت هیچ جا بند نیستاااا ،
موڪب و اینا رو نمیگم...!
منظـورم دل آقامحسیـنہ🌱
#محرم🏴💔🕊
#انـقلابےنویــس
〖فضای مجازی، به اندازه انقلاب اسلامے اهمیت دارد..💻〗
•.👤| #رهبرڪبیرانقلابـ
.
توی فضای مجازی سرباز مولامیشے ؟♥
سربازی ڪه،
مزدش حضرتـ زهرا حسابـ میڪنند:)
.
"برای یه ڪانال مذهبے،شھدایے،حجاب و..🦋🌱"
.
°° @rahmati_f98 °°
#محتوا میتونے؟☺️
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
〖فضای مجازی، به اندازه انقلاب اسلامے اهمیت دارد..💻〗 •.👤| #رهبرڪبیرانقلابـ . توی فضای
دوستان به دو الی بیشتر ادمین نیاز داریم اونم به شدت 😐✋🏻
فقط اینکه بلد باشه و بتونه تولید محتوا کنه "خودمون هم کمکش می کنیم راه بیفته ان شاءالله "
خادمی شهید کم چیزی نیست ☺️😍