🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هفتم ..( قسمت سوم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#فرماندهان
پس از مدتی احساس کردم حالا ميشود فرماندهان را با خبر کنم و آنها وارد هور شوند. به همین دليل، به احمد غلامپور گفتم: همه ي فرماندهان را در یک سفر دریایی از بوشهر به کیش ببر تا با دریا و آب آشنا شوند. ولی به احدی حرفی نزن، عادی برخورد کن و بگو قرار است دریا را هم بشناسید. به او تأکید کردم که ميدانی که چند نفر از فرماندهان مثل احمد کاظمی و ابراهیم همت حساس و تیز هستند، حواست باشد از زیر زبانت حرفی بیرون نکشند. غلام پور هم گفت: من از آنها تیزترم! چند روز بعد این سفر انجام شد. علی هاشمی هم حضور داشت. وقتی فرماندهان برگشتند، تصمیم گرفتم آنها را در جریان کار قرار دهم. همهشان را در قرارگاه نصرت جمع کردم. همت، باکری، زین الدین، خرازی، کاظمی، همه و همه بودند. کنجکاو بودند که برای چه آنها را جمع کرده ام. با هزار پرسش به من نگاه ميکردند. هنوز خندهي احمد کاظمی یادم هست که ميگفت: برادر محسن قراره بریم بندرعباس؟ احمد آدم عجیبی بود و زود قضیه را ميفهمید و تا آخرش هم ميرفت. بسم الله گفتم و ماجرای هور را برایشان توضیح دادم. گفتم: قرار است در هور عملیات کنیم. همه ي شرایط در این چند ماه آماده شده. شما نگران نباشید فقط با همه ي توان نیروهایتان را وارد عمل کنید. قرار است جاده ي بصره ـ العماره قطع و ضربهي مهلکی به دشمن زده شود. هورالحمار که به دست ما بیفتد شمال و جنوب عراق از هم جدا ميشود. در نهایت ما به جزیره و چاه های نفت و بصره ميرسیم و این از جهت سیاسی و اقتصادی برای ما با اهمیت است. تا این حرف را زدم سیل اعتراضها بلند شد. ميگفتند: مگر ميشود در آب عملیات کرد؟ ما تا حاال در خشکی ميجنگیدیم، نميتوانیم در آب عملیات کنیم. این همه نیرو در این منطقه!؟ اینجا قتلگاه بچه ها ميشود. هر کس از هر گوشه اعتراضش را اعلام کرد. به آنها حق دادم، چون از چیزی خبر نداشتند. وقتی همه ي حرفها را شنیدم، گفتم: قرار است فردا برادر غالمپور شما را به هور ببرد و توجیه شوید. وقتی ميخواستم از جلسه خارج شوم هر یک از فرماندهان سؤالی ميکرد. جواب من هم این بود که تا فردا صبر کنید. بعد از نماز مغرب و عشا با علی هاشمی جلسه گذاشتم و گفتم هر کدام از فرمانده یگانها را همراه یکی از نیروهایت به عمق هور بفرست تا خوب توجیه شوند. به نیروهایت بگو به تک تک فرماندهان اطلاعات کاملی بدهند تا هیچ شکی برای آنها نماند. علی هم خیلی خونسرد گفت: »حتمًا، نگران نباش. مهدی باکری و احمد کاظمی با یک نفر، مرتضی قربانی با فرد دیگر، باقی افراد هم همینطور با لباس عربی، دشداشه و چفیه سوار بلم شدند و رفتند تا به خاک آنسوی دجله دست بزنند و دلشان آرام شودقرار شد مرتضی قربانی جادهي آسفالته عماره به بصره را بگیرد. امین شریعتی جاده القرنه را و باقی فرماندهان هر کدام محور خاص خودش را. علی هاشمی فرماندهان را به هور برد. روز بعد همراه آنها به قرارگاه پیش من برگشتند، احساس کردم تغییر جدی در روحیهي فرماندهان به وجود آمده. از علی گزارش خواستم. گفت: برادر محسن! از شمال تا جنوب هور فرماندهان را بردیم و توجیه کردیم و حد و مرز هر یگان را نشان دادیم. دیگر کسی تردیدی ندارد. بلافاصله جلسه را تشکیل دادم تا کار را ادامه دهیم. علی درست ميگفت در جلسه ناگهان فرماندهان با یک چرخش ۱۸۰ درجه اي وارد شدند و همه اصرار داشتند هر چه زودتر عملیات صورت گیرد! ميگفتند ما هرگز تصور نميکردیم اینقدر کار انجام شده باشد. علی مثل یک جغرافیدان نقطه به نقطه مشخصات هور را توضیح داد. در آخر گفت: حالافرماندهان همراه یگانهایشان منتظر اعالم رمز عملیات خیبر هستند کار من تمام شد. والسلام از این مرحله به بعد قرار گاه نصرت از حالت یک قرارگاه سری خارج شد و در ردیف قرارگاههای دیگر قرار گرفت. از غربت و تنهایی بیرون آمد و آشکارا فعالیتش را ادامه داد.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۵ تیر ۱۴۰۰
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هفتم ..( قسمت چهارم )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#اقدامات_علی_ناصری
شاید یکی از مشکلات کار ما قبل از عملیات خیبر، فعالیتهای مهندسی مخفیانه در هور بود. برای انجام عملیات در هور بايد صدها نیرو در آنجا مستقر ميشدند و واحد مهندسی کانال ميکند، پل ميزد و زمینه را برای عملیات آماده ميکرد. برای اطمینان خاطر، مرخصی همهي نیروهای بومی لغو شد و آنان نزدیک یک ماه در هور بدون آنکه با خانواده هایشان یا با بیرون از هور تماس داشته باشند، نگاه داشته شدند. کار سختی بود اما ضروری بود و عقل به انجام آن حکم ميکرد. هلیکوپترهای دشمن هم که گاه گاه بر فراز هور پرواز ميکردند، مشکل دیگر ما بودند. در سطح پایین بر فراز هور پرواز ميکردند که ممکن بود هر گونه تأسیسات یا حرکت مشکوکی را گزارش کنند. هر وقت هلیکوپترهای شناسایی عراقی بالای سرمان ميآمدند، بلافاصله خود را داخل نیهای فشرده مخفی ميکردیم. یا اینکه گونی نخی به رنگ نی داشتیم و آن را روی خودمان ميکشیدیم تا خلبان ما را نبیند. همه ي فکرمان این بود که مبادا کمی قبل از عملیات، هلیکوپترها آن همه ۱۴۷نیرو را ببینند و گزارش بدهند. خطر قتل عام در پیش بود و حفاظت از آن همه نیرو و پوشش هوایی آنها به معمایی مبدل شده بود که نميدانستیم چه کار بکنیم. خطر عکس هوایی هم وجود داشت اما به لطف خدا و فقط لطف خدا، همه چیز طبق برنامه پیش رفت و دشمن به کلی غافلگیر شد و آن همه نیرو را در عقبه، کانالها و آبراههای اصلی و فرعی با آن همه قایق ندید. علاوه بر قرارگاه نصرت، قرارگاه خاتم، قرارگاه کربلا و قرارگاه نجف نیز واحدهای مهندسیشان را در اختیار ما قرار دادند. همه شب و روز زحمت ميکشیدند و تلاش ميکردند. برای افزایش توان موجود، قایقهای زیادی از بندرعباس، گناوه، دیلم، بوشهر و... خریداری و یا کرایه شد که مخفیانه و از طریق راههای فرعی از اهواز به قرارگاه و داخل هور ارسال شد. این کارها شبانه انجام ميشد و همان شبانه هم تریلرهای حامل قایقها منطقه را ترک ميکردند. قایقها را در شط علی، در موقعیت شهید بقایی و باقری انبار ميکردیم و رویشان را حصیر و تورهای استتار ميکشیدیم تا دیده نشوند. پانزده روز مانده به عملیات بود و دائم در تالش بودیم. برخی روزها من فقط دو سه ساعت ميخوابیدم. در آنجا به چشم سر دیدم که خدا دشمنانش را کور کرده بود. چون بیشتر نیروهای عملکننده در هور با منطقه آشنا نبودند و ممکن بود شب عملیات گم شوند، در جلسهاي که با حاجی داشتیم تدابیری اندیشیده شد. یک سری عالئم راهنمایی به شکل تابلو در مسیرهای حساس نصب شد. مسئول این کار هم برادر سیامک بمان بود. این تابلوها را ظهر روزی که قرار بود اولین مرحلهي عملیات در همان شب انجام شود، نصب کرد. برای جلوگیری از اقدام احتمالی هلیکوپترهای عراقی، از هوانیروز خواستیم تا پوشش الزم را روی هور انجام دهد. عالوه بر آن قرار بود که در شب عملیات هلی برن هم داشته باشیم و هوانیروز هم برخی نیروهای عملک ننده را به جزایر مجنون شمالی و جنوبی ببرد. برای آنکه هلیکوپترها در شب عملیات بتوانند خوب عمل کنند و مسیر را گم نکنند قرار شد یک سری میله های شش هفت متری در جادههای حساس نصب کنیم و سطل هایی قرمزرنگ در بالای آنها بگذاریم و فانوسی داخل آن روشن کنیم تا مسیر از بلا برای هلیکوپترها مشخص شود. عملیات در اسفندماه طراحی شد که آب هور به دنبال بارش های زمستانی حسابی بالا آمده بود و به همین دلیل بهترین موقع برای حرکت قایقها بود. هوا هم خنک بود و فصل مناسبی برای نیروهای غیر بومی که به هوای گرم و شرجی هور عادت نداشتند. قرار شد نیروهای پیشتاز با شنیدن رمز عملیات با دشمن درگیر شوند و نیروهای عملکننده خود را به آنها برسانند و حمله ي اصلی را آغاز کنند. صیادان عراقی دغدغه ي دیگر ما بودند. سید محمد مقدم را مأمور کردیم همه ي آبراههای مهم را بگیرند و نگذارند بوميهای عراقی از منطقه با گ خارج شوند. این نوعی بازداشت بی سر و صدا بود. کمپوت، کنسرو، غذا و... به آنها داده شد. آنها شاد بودند و تشکر ميکردند. به آنها گفته شد که ميخواهیم مانور انجام دهیم و آنها هم قبول کردند! به این ترتیب این مشکل هم با عنایت خدا حل شد. یادم هست در یکی از محورها چادرهای زیادی زده شده بود. من آنجا رفتم. بین نماز ظهر و عصر، امام جماعت که سید هم بود رو به بچه ها کرد و گفت برادرها، نیت هایتان را پاک کنید. بعد از یک سال زحمت، امشب عدهاي به طرف دشمن حرکت ميکنند و فردا شب عملیات خواهد بود. بعضی از شما فردا شهید و بعضی زخمی و شاید اسیر شوید
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۵ تیر ۱۴۰۰
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت چهارم )🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هفتم ..( قسمت پنجم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#خستگی_ناپذیر
پس از عملیات خیبر، ضرورت پیدا کرد بار دیگر تشکیلات سپاه عوض شود. این کار کمک ميکرد عراق نتواند به ماهیت سازمان سپاه پی ببرد. گاهی از بالا تا پایین همهي سازمان سپاه را عوض ميکردم. این کار ضروری بود. اما مانده بودم با قرارگاه نصرت چه کنم؟ آن را منحل کنم یا در سپاههای دیگر ادغام کنم؟ یا بگذارم کارش را ادامه دهد؟ با هر که مشورت ميکردم به جایی نرسیدم. از طرفی قرارگاه نصرت برایم مقدس بود و دوست نداشتم به راحتی از آن چشمپوشی کنم. این بار مجموع سازمان سپاه را به مناطق مختلف تقسیم کردم. در منطقه ي جنوب یعنی خوزستان، منطقه ي هشت را راه اندازی کردم و سید مرتضی مرتضایی را فرمانده آن قرار دادم. او دو استان خوزستان و لرستان و یگانهای رزمی و پایگاههای شهری را زیر نظر داشت و هدایت ميکرد. قرار شد یک قرارگاه تاکتیکی نیز راهاندازی شود. فرماندهی آن قرارگاه را به علی هاشمی دادم که مأموریت او تحرک و تحول در منطقهي عملیاتی جنوب بود. علاوه بر آن، پدافند در مجنون را هم بر عهدهي او گذاشتم، حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰حلقه چاه نفت در جزیره بود که از هر جهت برای ما اهمیت داشت. علی با همهي قدرت کار ميکرد و شب و روز نداشت. این را از نوع گزارشهایش ميفهمیدم. هر بار پیش من ميآمد، سر حال، قبراق و خندان بود و منتظر مأموریت بعدی! از کار خسته نميشد. انگارنه انگار که شبانه روز در هور عمل کرده. این روحیه ي علی در روند جنگ اثرگذار بود. با ادغام قرارگاه نصرت در سپاه منطقه ي هشتم، به علی گفتم باید کار مهمی را پیگیری کند. فرماندهان ميگفتند هور را با دوازده لشکر باید کنترل و حفاظت کرد. فکر کردم این کار نه منطقی است و نه ممکن. از طرفی هم از عملکرد علی مطمئن بودم. دستور دادم همهي یگانها آرام آرام هور را ترک کنند بعد به علی گفتم یگان حراست مرزی را به دلیل اعتراض فرماندهان که ميگفتندبالاخره این یگان تیپ است یا لشکر یا گردان، به تیپ عشایری بيست خیبر نامگذاری کند و کارش را شروع کند. مدتی بعد در جلسهاي به علی اعلام کردم شما معطل نشوید و کار شناسایی را جلو ببرید. این مأموریت علی هاشمی تا عملیات بدر یعنی یک سال بعد ادامه پیدا کرد. او در حد فاصل دو تا پنج کیلومتری عراقیها در کنار باقی یگانها، مشغول شناسایی برونمرزی شد. آن زمان قرارگاهی به نام قرارگاه خاتم ۳ راه اندازی کردم. مسئولیت آن، حفظ جزایر شمالی و جنوبی بود. این قرارگاه در حقیقت پاشنهي هور بود و هدایت جزایر را بر عهده داشت که خودم فرماندهی اش را بر عهده گرفتم. در کنار این کار، قرارگاه کربال را یادم هست علی هاشمی با همه ي نیروهای نصرت قبل از عملیات بدر توانست جاده ي الصخره، البیضه و جادهي خندق و حد فاصل بین جاده ي خندق تا پشت جزایر را به خوبی شناسایی کند.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۵ تیر ۱۴۰۰
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
20.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬به تو از دور سلام
#محمد_حسین_پويانفر
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
#تلنگر
✍ زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد ...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته ی دختر شـــــهید با پدر قهرمانش....
روز خداحافظی با تـو عهد بستم ڪه چنان باشم ڪه بگویند..
🌷شهید #الیاس_چگینی🌷
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 #شهدا
🎤 #روایتگری
❤️ #شهید_حسین_رضایی
🍃نشر حداکثری...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
🔰 هفته #حقوق_بهشر_آمریکایی
۶ تیر= ترور آیت الله خامنه ای
۷ تیر= ترور شهید بهشتی و ۷۲ یار انقلاب
۷تیر= بمباران شیمیایی سردشت
۱۱ تیر=ترور آیت الله صدوقی
۱۲ تیر= حمله ناو آمریکا به هواپیمای مسافربری ایران
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
خاطراتی از #شهید_منصور_جلالی
آن شب، منصورِ کوچک، بعد از چند شب بیتابی توانست بخوابد و صبح که بیدار شد دیگر اثری از بیماری در او ندیدیم، همان موقع پدربزرگ گفت: این بچه را حضرت ابوالفضل(ع) شفا داد."
۲۸ سال بعد، زمانی که خبر شهادت منصور را آوردند، پدر یاد آن شب سخت افتاد و گفت: حضرت ابوالفضل(ع) او را شفا داد تا در چنین روزهایی برای اسلام بجنگد و شهید شود.
ساعت ۸ صبح بود که خبر شهادت منصور را شنیدم. آن روز پدر شهید برای عید دیدنی رفته بود و آخرین کسی بود که از شهادت منصور با خبر میشد. وقتی حاجآقا وارد خانه شد تقریباً همه نزدیکان آمده بودند، اما کسی نتوانست موضوع را به او بگوید،من پشت پنجره اتاق ایستاده بودم، با رسیدن حاج آقا دیگر طاقت نیاوردم و دویدم داخل حیاط و گفتم: حاج آقا منصور شهید شد"، پدر منصور چند لحظهای سکوت کرد و گفت: "الحمدالله"... .
روز اول عید بود که خبر شهادتش را از همسرش شنیدم، اما به او گفتم محکم باش و گریه نکن.
از شهادت پسرم و نیامدن پیکرش ناراحت نیستم. مادر وهب زمانی که سر پسرش را برایش آوردند، آن را برگرداند و گفت: چیزی که در راه خدا دادهام را پس نمی بگیرم.
منصور جلالی از شهدای شهرستان شاهرود، اسفند ماه ۱۳۶۳ در محور هورالهویزه و طی عملیات بدر به شهادت رسید و پیکرش به همراه تعداد دیگری از شهدا در منطقه باقی ماند و پس از سالها به میهن اسلامی بازگردانده شد.
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
۶ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 #شهدا
📽 #استوری
❤️ #شهید_حجت_الله_رحیمی
🍃 #جنگ_نرم
🍃نشر حداکثری...
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd
@shaid_mohands_hadi_jafari65
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت پنجم )🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊
فصل هفتم ..( قسمت ششم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#سر_و_سامان
تب و تاب عملیات کمتر شد، علی بعد از مدتها به خانه آمد! از دیدن دوباره علی خیلی خوشحال بودیم. ننه دائم ميگفت: علی زن بگیر، زن بگیر، ميخوام عروسی تو رو ببینم. علی هم ميخندید و سعی ميکرد حرف را عوض کند. اما ننه اصرار ميکرد و ميگفت: من مادرم، آرزو دارم و از این حرفها. علی هم ميگفت: ننه جان، من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم. واسه چی دختر مردم بی سرپرست بشه؟ هر چی علی ميگفت، ننه گوشش بدهکار نبود. دخترخاله رو برای علی نشان کرده بود و مي ِ گفت: از بچگیت گفتم که دختر خواهرم برای علی منه، کی بهتر از او؟ علی ميگفت: حالا دست نگه دارید. ببینم کار جنگ چی ميشه. ننه ميگفت: این جنگ شاید نخواد به این زودیها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نميگیری و میگی جنگه. مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تمام نشده علی؟! علی هم گفت: باشه دفعه ي بعد که اومدم خونه حرف ميزنیم. خوبه ننه؟ هیچ وقت ندیدم علی باعث آزردگی ننه بشه. ننه که خندید، انگار رضایت خودش رو اعلام کرد. علی بلند شد تا به قرارگاه برگردد. لحظه ي آخر که داشت از خانه بیرون ميرفت، ننه حرف آخرش را زد و گفت: پس دفعه ي دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه. ميخوام بساط عروسی برات راه بندازم. علی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: باشه ننه، باشه چشم خواهر با شوق رفت در را باز کرد. وقتی علی، خواهر بزرگش را دید کلی خوشحال شد. او از بوشهر آمده بود تا علی را ببیند. هنوز علی چایش را نخورده بود که خواهر گفت: علی نميخوای زن بگیری؟ ننه، خواهر را خبر کرده بود تا با علی حرف بزنه و راضیاش کنه. علی هم با لبخند همیشگی اش رو کرد به خواهر و گفت: »حاال چه عجلهاي دارید تو این گیر و دارد بعد ادامه داد: ننه شما رو به جون من انداخته!؟ خواهر گفت: نه، خب ما ميخوایم دامادی تو رو ببینیم. چی ميشه مگه؟! علی گفت: »باشه، شما که دست بردار نیستید، من هم یه فکرايي از قبل کردم، برو با دخترخاله حرف بزن. اما به او بگو علی مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نميتونه ببرت مسافرت و از این حرفها. شاید هم شهید بشه. ببین ميتونه این شرط رو قبول کنه یا نه؟ خواهر هم سریع گفت: باشه، چشم،الان ميرم صحبت ميکنم. صبح بود. علی با سید صباح راه افتاد تا برود سمت قرارگاه. ننه دم در رفت و گفت: عصر حتمًا بیا خونه کارت دارم. نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد. خواهر با خوشحالی به علی گفت: با دخترخاله صحبت کردم؛ راضیه با این شرایط با تو زندگی کنه. قرار خواستگاری رو گذاشتیم برای امشب. خوبه؟ علی هم به شوخی گفت: شما که قرار مداراتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. خواهر با تعجب پرسید: با همین لباس پاسداری؟ علی هم خیلی آرام گفت: آره دیگه. من که گفتم مرد جنگم. علی یک کتاب برداشت و به همراه ننه و خواهر رفتیم خانهي خاله. هنوز صحبتی نشده، ننه مي ُ خواست از عروس خانم بله را بگیره! کمی بعد گفت: خب مبارک باشه، علی پاشو، پاشو با دخترخاله برید اون اتاق و با هم صحبت کنید. بعد هم آنها رفتند.
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
@shahid_hadi_jafari65
🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یاحسین...🌴~~---
۶ تیر ۱۴۰۰