eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
126 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هفت ماه بعد از اینکه کار در قرارگاه شروع شد، برادر محسن به حاج علی گفت: به خدمت امام رسیدم و به ایشان گفتم که ما داریم مخفیانه کاری انجام ميدهیم. شما برای ما دعا کنید. مدتی بعد برادر شمخانی و صفوی در جریان کار قرار گرفتند. یعنی چند ماه قبل از عملیاتی که قرار بود سرنوشت جنگ را عوض کند و به طور یقین مهمترین شخصیت آن عملیات علی هاشمی بود. از آن به بعد، دل همهي ما خوش بود به کلام آقا محسن رضايي. ایشان یک بار آمدند و گفتند: من گزارش کار شما را به امام دادم. حضرت امام فرمودند:سلام مرا به بچه های نصرت برسانید. همین برای ما خیلی ارزش داشت.نیروهای بومی قابل اعتماد، به عنوان راهنما در هور به همراه نیروهای شناسايی ميرفتند تا در گذرگاهها و آبراهها مشکلی پیش نیاید. همه لباس عربی به تن ميکردند و در قالب ماهیگیر وارد آب ميشدند. همه مراقب بودند که حتی قوطی خالی کنسرو و چیزهای دیگر داخل آب نیفتد. شناساییها گاهی چند روز طول ميکشید. سخت بود اما بچه ها تحمل ميکردند. ميخواستند کاری برای جنگ و انقلا ب انجام دهند. کار سخت بود و خیلی مسائل در هور تجربی به دست ميآمد. بعد از مدتی حاجی خواست با یک دوربین فیلمبرداری از منطقه و نحوهي شناساییها فیلم بگیریم. بعد فیلمها را در جلساتی که با برادر محسن داشت ميبرد و از روی فیلم موقعیت منطقه را توضیح ميداد. نزدیک به یک سالی در هور شناسایی کردیم. یعنی سرتاسر سال ۱۳۶۲ و عمدهي کارهای اطلاعات و شناسایی و حمل و نقل با قایق را نیروهای عرب بومی ایرانی یا برخی از عشایر عراقی طرفدار جمهوری اسالمی انجام ميدادند. بوميهای ایرانی و عراقی به دلیل سالها زندگی در هور، با آنجا خیلی خوب آشنا بودند. خیلی راحت آبراههای اصلی و فرعی را ميشناختند. همین شناخت، خیلی ما را یاری ميداد و کارمان را آسان ميکرد. برای کار در جنوب عراق نميشد از تبریزی، شمالی یا مشهدی استفاده کرد؛ زیرا پوست آنها به جغرافیای گرم و مرطوب منطقه نميخورد و در اولین قدم لو ميرفتند. ما برای کارهای اطالعات و شناسایی بايد از بوميهای عرب دو طرف هور استفاده ميکردیم. نیروهای بومی که ما با آنان کار ميکردیم، دو دسته بودند: یک دسته انگیزه ي دینی بالا و عشق به امام خمینی و انقلاب اسلامی داشتند و از هیچ فداکاری و جانبازی دریغ نميکردند. بوميهای عراقی هم همینطور بودند. عدهاي از آنها، قبل از جنگ و برخی بعد از جنگ آمده بودند و با ما همکاری ميکردند. گروه دوم، نیروهای بومی بیسوادی بودند که بیشترشان قبل از جنگ، دامدار بودند و انگیزهي معنوی و انقلابی شان کمرنگتر بود. ما با این عده معامله ميکردیم. به آنها پول یا جنس ميدادیم و آنها نیز برایمان کار ميکردند. هرچند کار کردن با این عده کار سختی بود. رژیم صدام برای عراقیهای بومی که با ایرانیها همکاری ميکردند، مجازاتهای سختی وضع کرد. اگر یک عراقی متهم به همکاری با ایرانیان ميشد، خود و خانوادهاش در خطر اعدام و نابودی بود. گاه ميشد گروههای عراقی را مدتها آموزش ميدادیم؛ اما هنگامی که آنان را پای کار ميبردیم، تسبیحی در ميآوردند! استخاره ميکردند و بعد ميگفتند: امروز روز خوبی نیست. امروز نميرویم. سه روز دیگر ميرویم. هر چه ميگفتیم کار خیره و تأخیر جایز نیست، از جایشان تکان نميخوردند! برای مسائل امنیتی، سعی ميکردیم شناختی از فرد یا افرادی که به ما معرفی ميشدند، از طریق دوستان و آشنایانشان پیدا کنیم و پس از اطمینان از وفاداریشان، آنها را به کار ميگرفتیم. برای همه پروندهي پرسنلی تشکیل ميشد؛ عکس آنها حتمًا در پرونده بایگانی ميشد. علی هاشمی نظارت کامل بر روی این پروندهها داشت. پرونده ً ها هم کامال محرمانه بود و امکان دسترسی به آنها فقط در انحصار چند نفر، از جمله علی هاشمی و حمید رمضانی و... بود. این عده، هر ماه از ما حقوق، حق مأموریت و در مواردی پاداش ميگرفتند. این بوميها در پوشش ماهیگیر به مأموریتهای شناسایی ميرفتند. تجهیزات را هم ما برایشان فراهم ميکردیم. تا زمانی که در هور کار شناسایی انجام دادیم، از نیروهای بومی خیانت یا جاسوسی دیده نشد و این از الطاف الهی بود. یک سری از سربازان عراقی از ارتش عراق فرار کردند و از طریق هور وارد ایران شدند. این سربازان از این جهت که مسیر گذرگاهها را خوب ميدانستند و در عراق آشنا داشتند، ميتوانستند مشکل اسکان نیروهای ما را در عراق حل کنند. حاجی طرحی ریخت تا به آنها پناهندگی بدهیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بس
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 کار شناساییها شوخی بردار نبود گاهی بچه ها روحیه ي خود را در مواجهه با نیروهای جدید از دست ميدادند. شرایط سخت بود. یک بار از شناسایی برگشتم و کنار حاجی نشستم. گفتم: حاج علی، به نظرت با توجه به اینکه ما ميدونیم داخل دشمن چه خبره و دشمن، دشمن اول جنگ نیست. ميشه اینطوری با او جنگید؟ علی هاشمی نگاهم کرد و گفت: »ما یک مقلد هستیم هر چی امام بگوید ما همون رو عمل ميکنیم.گفتم: علی جان، ميدونی که بعضی از این نیروها مشکل دارند. کار کردن باهاشون سخته. علی، تو ميخوای همشون رو نگه داری؟ حاجی هم گفت:بله، ميدونم مسائلی هست. اما مهم اینه که داریم با نیروهايي کار ميکنیم که صفرند، خوب معلومه که مشکل داره. اگه خوب بودند که دیگه احتیاجی به فرمانده نداشتند.... بعد دستم را گرفت و پیش آقا محسن برد که برای سرکشی آمده بود. حاجی من را معرفی کرد و ازم خواست تا گزارش شناساییام را به آقا محسن بدهم. خیلی ذوق زده شدم. خودم گزارش را به فرماندهی کل دادم. حاجی دربارهي دیگر نیروها هم این کار را ميکرد تا آنها در برابر مشکلات، روحیه پیدا کنند و کارهای بعدی را بهتر و دقیقتر و با هماهنگی بیشتر انجام دهند. یادم هست بعضی از همین نیروها، خسته شدند و کار را رها کردند و رفتند! وقتی جریان را به حاجی گزارش دادیم، او هم از برادر محسن خواست تا برای بچه ها سخنرانی کند. بعد از آن سخنرانی روحیهي بچه ها بهتر شد. من و حاج علی هاشمی و حاج حمید رمضانی جلسه ای داشتیم برای کار روی نیروهای هور. بايد از نیروهای بومی ساکن در هور استفاده ميکردیم. بخشی از این نیروها ایرانی بودند و بخشی عراقیهای ساکن هور و عدهاي هم از فراریهای ارتش عراق. برای پاسخ به آنها که برای چه روی هور شناسایی انجام ميدهیم، نميدانستیم چی جوابی دهیم. کافی بود یکی از آنها جاسوس باشد و حساس شود، آنوقت همهي زحمات هدر ميرفت. بعد از مشورت با بچه ها به نتیجه ي واحدی نرسیدیم و همگی سراغ حاج علی رفتیم. خیلی از مشکلات را فقط او ميتوانست حل کند. حاج علی گفت: اینها میانه ي خوشی با صدام ندارند، پس ميتوانیم از همین راه وارد شویم. به آنها ميگوییم، خبر رسیده که عراق ممکن است از طریق هور اقداماتی علیه ایران انجام دهد، ما ميخواهیم برای جلوگیری از اقدامات آنها آبراههای هور را شناسایی کنیم. گشت مخفی ما به خاطر این است که عراقیها متوجه حضور نظامیان ایرانی در هور نشوند. به این ترتیب توانستیم با این توجیه، از پرسش بوميها رهایی یابیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 قایقها و بلمهایی که برادران سالمی و سید نور به دستور حاج علی ميآوردند، دست دوم بودند تا جلب توجه نکند. با جابهجا شدن آخرین بلم، رمضانی درحالیکه عرق از سر و رویش ميریخت وارد اتاق شد و بعد حاجی و ناصری هم آمدند. حاجی بدون مقدمه نقشهي اصلی هور را باز کرد و گفت: این نقشه مثل خود هور دست نخورده و بی نام و نشان است. از حاال هر مأموریتی که ميرویم، باید روی این نقشه ثبت شود. وقتی مي ّ توانیم بگوییم کارمان تمام است که رد پای ما در همه ي نقاط مهم هور دیده شود. بعد دست روی آبراهی گذاشت و از روي نقشه آن را دنبال کرد و گفت: بهتر است از همین آبراه شروع کنیم.ناصری که همچنان به نقشه نگاه ميکرد، دستش روی آبراه دیگری رفت و گفت: چطور است از این آبراه وارد شویم. فکر ميکنم اسمش فَحل باشد. حاجی گفت: در مرحلهي اول بهتر است خودمان حضور داشته باشیم که هم شیوهي کار دستمان بیاید و هم با بوميها بیشتر آشنا شویم. بعد نقشه ي بزرگی از منطقه را روی زمین پهن کرد و با اشاره به شمال نقشه گفت: از این به بعد همه ي اطلاعان به دست آمده را در این نقشه ثبت ميکنیم. هیچ یک از این آبراهها، برکه ها مشخص هور نباید جا بیفتد. آن زمان تیمهای شناسایی که اعزام ميشدند یا چهار نفر بودند یا شش نفر. در هر بلم دو تا سه نفر جا ميشدند. بچهها با دو قایق یا بلم ميرفتند که اگر در مأموریت برای یکی اتفاقی افتاد، بلم دوم بتواند کمکش کند یا فرار کند و برای قرارگاه خبر بیاورد. نیروها با خود کالشینکف، کلت، قطبنما، دوربین دید در روز و شب، آب و مواد غذایی به اندازهي کافی ميبردند، تا زمانی که در مأموریت هستند و ارتباطشان کامل با عقب قطع ميشود بتوانند خودشان را اداره کنند. عکسهای هوایی در آن شرایط بسیار کارآمد بود. با آن عکسها متوجه ميشدیم که چندین آبراه و کانال که نیروهای بومی به دلیل پرخطر بودن گزارش نکرده بودند، چگونه هستند. بعد از مدتی به این فکر افتاد تا بر اساس شناسایی ها و نقشه ي هور را ترسیم کند. قرار شد تیمهای شناسایی از لحظهي حرکت تا بازگشت هر چیزی را که مي ً بینند ثبت کنند و زمان را اندازه بگیرند که مثال پیمودن یک کیلومتر با قایق یا بلم چقدر زمان ميبرد. بچههای شناسایی ميرفتند و آبراههای هور را متر ميکردند! حتی بعد از مدتی از اتوبان بغداد ـ بصره فیلم گرفتند و آوردند! با این کار مقیاس درستی دست حاجی ميآمد و ميتوانست نقشهي دقیقتری تهیه کند. در اتاق نقشه، کروکی را دقیق ميکشید و بر اساس آن تهیه ميشد.. بعد که آماده شد، حاجی گفت از روی آن به تعداد فراوان چند ماه کار آماده کنیم. روی کاغذهای رنگی، خاک را قهوهاي و نیزارها را نخودی و آب را آبیرنگ کشیده بود. پالستیکی روی آنها کشیدیم تا خیس نشود، بعد به هر یک از فرماندهان گردان و گروهانها دادیم تا مسیر را تشخیص دهند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 جمعي از بچه هاي قرارگاه نصرت اگر بخواهیم به بزرگترین ویژگی حاج علی که بعد از سالها هنوز کمتر کسی از آن اطلاع دارد بپردازیم، باید به شراغ تیزهوشی او برویم. حاج علی همه ي حوادث اطرافش را به دقت زیر نظر داشت. از کوچکترین مسائل به سادگی نميگذشت. او یک نابغه بود. یک فرمانده با ویژگیهای اطلاعاتی که همه چیز را به خوبی بررسی ميکرد و بهترین تصمیمها را ميگرفت. اگر بخواهیم ابداعات و نوآوریهای حاجی را بررسی کنیم، خود یک کتاب جداگانه ميخواهد، اما به چند مورد آن اشاره ميکنیم. حاجی در ابتدای تأسیس قرارگاه نصرت با چند بسیجی و پاسدار خوشفکر، یک گروه مهندسی تشکیل داد. بعضی از این افراد سواد زيادي نداشتند اما به قدری توانايي اين افراد بالا بود که بیشتر طرحهای حاج علی را اجرايي ميکردند. حاجی در یکی از شناساييها مشاهده کرد که لباس نیروهای داخل قایق خیس و بسیار سنگین ميشود! برای حل این مشکل به فکر یک روکش پالستیکی افتاد.ابتدا با پالستیک، روپوش تهیه کرد، اما همهي لباسها که زیر روپوش پوشیده بودیم پیدا ميشد! بعد با استفاده از سفرهي غذا چنین کاری را انجام داد. خیلی بهتر شد، اما مشخص بود که این سفره ی غذاست! تا اینکه به بچه ها پیشنهاد کرد پارچهي شمعی ضدآب پیدا کنند تا یک لباس کامل ضد آب طراحی شود. بعد از چند بار آزمایش و خطا كاپشن بادگیر تولید شد. لباس و شلواری که در نبردهای آبی خاکی بهترین پوشش رزمندگان بود. لباسی که از نفوذ باد و آب جلوگیری ميکرد. بعد هم این طرح را با برادر محسن رضايي مطرح کرد و بادگیرها به تولید انبوه رسید. در عملیات والفجر 8 بر تن همهي رزمندگان، یکی از همین بادگیرهای ابداعی حاج علی دیده ميشد. یکی دیگر از ابداعات حاجی، سوار کردن مینی کاتیوشا و تیربار دوشکا بر روی قایق بود. كه خودش ماجرائي طوالني دارد. حاجی یک سری از بچهها را فرستاد و تعداد زیادی قایق، شبیه قایقهای اهالی عرب هور خریدند. حاجي تأکید داشت قایقها کهنه باشد! که زیاد جلب توجه نکند. اما بدنه ي قایقهای ما که برای عملیات تهیه شده بود بعد از گذشت مدتی به دليل قلیايي بودن آب هور، از بین ميرفت. مدتی بعد حاج علی روغنی آورد و گفت: بزنید به بدنهي قایقها. پرسيديم: این چیه؟ گفت: روغن کوسه، بعد از کلی تحقیق فهمیدم بهترین چیز برای حفظ بدنهي قایق در داخل هور، روغن کوسه است! از دیگر کارهايي که نشانه ي نبوغ حاجی بود اینکه در همهي کارها، همه ي جوانب را بررسی مي ً کرد؛ مثال، یک روز تعداد زیادی اسلحه با خودش آورد و گفت: در شناساييهای منطقه از این اسلحها استفاده کنید! چندين نوع اسلحه ي مختلف بود! ما هم این کار را انجام دادیم. بعد از مدتی مشاهده کردیم که بیشتر این سلاح ها زنگ زدهاند. یعنی تحمل آب و هوای هور را ندارد. سلاحهای موفق، اسلحهي کالش سیبری نوع خاصی از کالشینكف و دو مدل سلاح دیگر بود. حاجی در جلسهي مسئولان، این مسئله را مطرح کرد و گفت: برای عملیات در هور باید از این نوع سلاح ها تهیه شود. از دیگر ابداعات گروه مهندسی نصرت، ساخت قایق با موتور برقی بود! این قایق هیچ صدايي نداشت و با باطری کار ميکرد. حاجی به ریزترین مسائل پیرامون خود دقت ميکرد. به موضوع تخلیه ی اطلاعاتی اسرا بسیار توجه ميکرد و نتایج بسیار خوبی از این موضوع ميگرفت. در کارهای مربوط به جنگ اجازه ي توقف کار را نميداد. در سالهای میانی جنگ مشکل بودجه داشتیم. فرماندهی سپاه هم نميتوانست همه ي هزینه هاي ما را تأمین کند. حاجی متوجه شد که ماهیهای زیادی در منطقهي هور پرورش ميیابد. برخی نیروهای بومی در ساعات بیکاری مشغول صید ماهی ميشدند. برای همین از نیروها خواست که در ساعات بیکاری مشغول صید ماهی شوند! بعد هم ماهیها را برای فروش به بازارهای محلی ميفرستاد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 هزینه های قرارگاه بالا بود. همهي نیازها را باید خودمان مستقیمًا برطرف ميکردیم. گرفتن بودجه خودش کار مشکلی بود. هر بار که ما پول ميخواستیم چون مقدار زیادی بود با درد سر مواجه ميشدیم. این پولها را هم از بند هشت بود به ما ميدادند که مربوط به امور خاص و سر قرارگاه از هدایايي که مردم برای جبهه ميفرستادند، محروم بود. کسی ما را نميشناخت و چون از هر شهری نیرو در قرارگاه بود ما شامل هدایای هیچ کدام از استانها نميشدیم! یک روز از سپاه سوسنگرد تماس گرفتند و به حاجی گفتند: یک آقا از چالوس با یک سری پتو، کاله و... برای جبهه آمده و اصرار دارد که حتمًا نامهاي بگیرد و ما در آن نامه قید کنیم که این اقلام را از فلانی تحویل گرفته ایم. فکر ميکنیم قصد سوء استفاده دارد. ما به آن هدایا احتیاج داشتیم و نامه نوشتن و اینها هم مرسوم نبود. ضمن اینکه کار ما هم سری بود. حاجی دستور داد: همهي جنسها را بگیرید، نامه هم لازم نیست بدهید. راننده را بفرستید برود و بعد وسایل را کمکم بیاورید اینجا در هور. بچه ها هم همین کار را کردند. حاج علی بچه ها را فرستاد بوشهر تا از بوشهر قایق بخرند. بچه ها خودشان هم بار ميزدند و شبانه به هور ميآوردند. نیروهای قرارگاه نصرت هم راننده بودند، هم شناسایی، هم عملیات، هم باربر و ... بچه ها یاد گرفته بودند کارهای بزرگ را در گمنامی انجام دهند. تا عملیات زمانی باقی نمانده بود. قرار بود پلهايي در داخل منطقه زده شود. برای این کار و برنامه های دیگر پول ميخواستیم. حاجی، شریفزاده را صدا کرد و یک کاغذ داد دستش و گفت: این کاغذ رو ببر و پول بگیر بیار. شریف زاده کاغذ را نگاه کرد و گفت: حاج علی با این کاغذ پول نميدهند! این خیلی کوچیکه، هیچ نشانه اي هم نداره فقط نوشته اي برادر محسن رضایی به برادر شریفزاده یک میلیون پول بدهید. حداقل روی یک کاغذ بزرگتر بنویسید و زیرش یک امضايي بزنید. حاجی خندید وگفت: برو، ميدهند، این کاغذ خودش امضاست. او هم کاغذ را برداشت و پیش آقا محسن برد. آنجا هم به آقا محسن گفته بود: حداقل شما که ميخواهید برای آقای رفیقدوست بنویسید، نامه را روی یک کاغذ بزرگتر بنویسید. آقا محسن هم یک کاغذ کمی بزرگتر برداشته و گفته بود: خوبه؟ اون بنده ي خدا هم گفته بود: واهلل نميدونم. اما بالاخره با همان کاغذ یک میلیون تومان گرفت و آورد. وقتی حاجی رو دید گفت: باورم نميشد با این کاغذ اینقدر پول بدهند. البته حاج علی تدابیر دیگری هم داشت. نیروهای بومی که کار شناسایی ميکردند برای خودشان ماهی ميگرفتند و ميفروختند. حاجی تعدادی از نیروها را برای ماهیگیری ميگذاشت و یک نفر را مسئول ميکرد تا ماهیها رو بفروشند. هرچند این کار پوشش شناسایی ها بود ولی پول خوبی در ميآمد. با این کار حاجی قصد داشت تا آنجا که ميشود قرارگاه خودکفا باشد تا هزینه ي کمتری از مقامات بالا گرفته شود و آن پولها صرف جبهه های دیگر شود. هر وقت علی جلسه یا کاری داشت و به تهران ميآمد، سری به خانه ي ما هم ميزد. یک بار با دو تا اتوبوس از نیروهای نصرت برای دیدار امام آمده بودند که سه روز مهمان ما شدند. یک روز رفتم پیش علی و گفتم: این بچه ها همش میرن شناسایی روی آب و وقتی برميگردند، نان و لوبیا ميخورند. درسته صداشون در نميیاد اما این درست نیست به خدا. علی کمی مکث کرد و گفت: حق با شماست. اما چه کار کنم. بودجه نداریم و گرنه خودم هم راضی نیستم که بچه ها رو در این وضع ببینم. گفتم: اگر اجازه بدید، ميروم بندرعباس و تن ماهی ميآورم. فقط یک نامه بنویسید و یک نفر هم با من برای کمک بفرستید. رفتم و بعد از چند روز با یک کامیون تن ماهی برگشتم. علی و بچه ها خیلی خوشحال شدند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 حجم کار زیاد شد و زمان کم بود. باید به همهي امور سر و سامان ميدادیم.حاجی کارهای کلیدی و حساس را به نیروهای قدیمی و مورد اعتماد سپرد و برای کارهای دیگر نیاز به نیروی جدید داشت. به آقای اقتصاد که مسئول جذب نیرو بود گفت: اردو بگذار و نیرو جذب کن . چیزی نگذشت که عدهاي آمدند. به اقتصاد گفتم: حالا که این عده جمع شدهاند برای اینکه از دستشان ندهیم بگو ما یک هفتهاي شما را جذب مي ً کنیم. اقتصاد به من گفت: اینکه اصلا در گزینش سپاه امکان نداره، من چنین حرفی نميزنم. وقتی بحث بالا گرفت پیش حاجی آمدیم. حاجی هم به اقتصاد گفت: بگو یکماهه شما را جذب ميکنیم. اقتصاد گفت: نميکنند، برای ما بد ميشه که این حرف رو بزنیم. حاجی هم گفت: ما الان به نیرو احتیاج داریم هر حرفی هم بین ما هست باید همینجا بمونه. گزینش سپاه و بقیهي چیزها هم مسائل درون سازمانی است، شما بهتره در این مقطع این حرف رو بزنی. اقتصاد هم ناراحت شد و رفت و به نیروها گفت: ما سعی ميکنیم در کمترین زمان شما رو جذب کنیم. بعد از آن حاجی برای آنکه بدقول نشود و بین بچه ها دلخوری پیش نیاید از طریق فرمانده قرارگاه کربال پیگیری کرد تا اسامی داده شود و آنها تشکیل پرونده بدهند. خیلی سریع کارها پیش رفت. حتی برای بچه ها پرونده تهیه کرد که اگر اتفاقی افتاد، حداقل تکلیف نیروها مشخص باشد. نیروهای جدید را در شناساییهایی که خیلی سری نبود با نیروهای قدیمی ميفرستاد تا زندگی در هور و آبراهها را یاد بگیرند. قایقرانی و کار با پارو هم از چیزهایی بود که زمان ميبرد تا به آن عادت کنند. البته آنها هم در مدت زمان کوتاهی تجربیات خوبی به دست آوردند. در مرکز اطلاعات قرارگاه نصرت واحدی تأسیس شد که کار اصلیاش جعل اسناد دشمن بود! جعل گواهینامه، شناسنامه، کارت پایان خدمت، برگ مرخصی، برگ تردد و... این کار با تردستی و مهارت بالایی انجام ميگرفت؛ طوری که مدارک جعلی با اصل یکسان بود! در عراق هر جبهه اي برگ تردد خاص خودش را داشت که رنگ آن با جبهه ي دیگر فرق ميکرد. این برگها هر یکی دو ماه تغییر ميکرد تا امکان جعل آن وجود نداشته باشد؛ اما در اطلاعات قرارگاه و زیر نظر مستقیم حمید رمضانی افراد خبرهاي جمع شده بودند که کارشان جعل اسناد بود. در داخل ارتش عراق هم کسانی را داشتیم که مرتب اسناد جدید و اصلی را برایمان ميآوردند و از این نظر ميتوانستیم خوب کار کنیم. حتی یادم هست که در چند نوبت کارت سازمان امنیت عراق استخبارات را نیز به دست آوردیم و جعل کردیم که خیلی به دردمان خورد. علی آقا چنین نیروهايي را هم جذب ميکرد. یک بار جلسهاي در هویزه برای سازماندهی گردان انصارالحسین که از نیروهای بومی بودند و در امن کردن هور نقش داشتند تشکیل شد. از علی آقا هم خواسته شد تا برود. من را صدا کرد و گفت: ميخوام برم هویزه. ماشین داری؟گفتم: بله سرباز هم هست، من ميشینم پشت فرمون و سرباز رو ميفرستم قسمت بار. شما هم بنشینید جلو. علی آقا نگاهی به من کرد و گفت: »چرا این کار رو ميکنی؟ چرا نمیذاری سرباز کنار من، جلو بشینه؟گفتم: ميخوام شما راحت باشین. گفت: »نه، هیچ وقت این کار رو نکن.سرباز با من فرقی نداره. همهي ما آمدیم اینجا تا به تکلیفمان عمل کنیم و بادشمن بجنگیم. اگر سرباز کنار من بشینه، خیلی بهتره.من ساکت شدم و رفتم توی فکر که علی آقا گفت: حالا نميخواد زیاد فکر کنی، راه بیفت تا زودتر به جلسه برسیم. کارهای حاج علی جالب بود. به خوبی نیروها را جذب ميکرد. از افراد توبه کرده در میان ما بودند، تا افرادی از اقلیت دینی! یک بار جوانی از اهل تسنن را دیدم و از او پرسیدم: شما برای چی آمدید اینجا. گفت: من وقتی بار اول علی هاشمی را دیدم، عاشق چشمهاش شدم! بعد هم عاشق افکارش شدم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها غیر از من و دو سه نفر دیگر احدی نميدانست قرار است در هور عملیات شود. هیچ کدام از فرماندهان سپاه هم بویی از موضوع نبرده بودند. برای این پنهانکاری هر بار که علی را ميدیدم تأکید ميکردم کارتان لو نرود. من با همه ي وجودم به تو و کارت اعتماد کردم. علی هم مدام ميگفت: برادر محسن خیالت راحت باشد. احدی بو نميبرد. مطمئن باش. من به جز علی، به دیگر افراد، اطالعات نادرست ميدادم تا کار محکم و مطمئن پیش برود. حتی آقا رشید، عزیز جعفری و خیلی از فرماندهان ب بودند و نميدانستند چه کار ميکنیم. بعد از هشت ماه به امام اطلاع دادم و مدتي بعد به آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و بعد از آن به مسئولان اصلی کشور اطالع دادیم که منطقهاي را برای عملیات آماده کرده ایم. نگهدار چنین راز بزرگی در جنگ، علی هاشمی بود. کار هر روز به خوبی پیش ميرفت، من با همه ي وجود احساس ميکردم به هدف نزدیک ميشوم. خدا را شکر ميکردم که لطفش شامل حال ما ميشود. همهي این احساسات را مدیون علی و بچه هایش بودم، ولی به رویم نميآوردم. سپاه از توانایی مردم بومی در شناساییها استفاده ميکرد. ساختن چنین سازمانی، با چنین شیوهي نبردی، متکی به انسانهای خّلق است. علی، بخشی از ساخت این سازمان و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. حسن باقری، غلام علی رشید، احمد متوسلیان، ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زینالدین، اسماعیل دقایقی، مجید بقایی و علی هاشمی، همه شان نیروهای مؤسس بودند و در خلق تاکتیکها و ابتکارات رزم و همچنین در سازماندهی ابتکاری و رزمی نقش مؤثری داشتند. این عزیزان یک روز هم در دانشکدههای نظامی درس نخوانده بودند، ولی مثل یک ژنرال، طرح و برنامه ميدادند. آنها ژنرالهای جوان جنگ بودند. در اين ميان علي، قدرت سازماندهی عجیبی داشت. در هنگام پذیرفتن مسئولیت سپاه حمیدیه و بعد سپاه سوسنگرد، تشکیالتی را تحویل گرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشت و نه از لحاظ امکانات و تجهیزات. علی با سعه ي صدری که داشت شروع به جذب نیرو کرد و سختگیریهای معمول را کنار گذاشت. با حسن ظن و تأثیرگذاری، تعداد قابل توجهی را جذب سپاه کرد. از این نظر سپاه اهواز، حمیدیه و سوسنگرد مدیون مدیریت مثالزدنی و فرماندهی قوی و جذاب او بود. این قدرت اداره و سازماندهی، در هدایت قرارگاه نصرت و در جذب نیروهای بومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضیهای پنهان در میان نیزارها برای کار شناسایی و اطلاعات، نقش تعیین کننده و به سزایی داشت. ٭٭٭ قرار شد همراه محمد باقری، رشید و صفوی راهی هور شویم. اولین کسی که سراغم آمد محمد باقری بود. او گفت: برادر محسن! رفتن شما به هور صالح نیست، شما فرمانده کل سپاه هستید و هزار خطر در هور وجود دارد. من قول ميدهم هر اطلاعاتی را بخواهی، خودم از هور تهیه کنم و به شما بدهم. گفتم: برادر باقری! اول آنکه مرگ دست خداست. دوم، مگر خون من از خون بچه های مردم که در این محور در سرما و گرما کار ميکنند رنگینتر است؟ مثل اینکه شما توکل به خدا را فراموش کردی. مشغول صحبت بودیم که علی هاشمی از راه رسید. گفتم: برادر علی، آقای باقری اینطور ميگوید شما چه نظری داری!؟ نميشود شناسایی رفت؟ علی بیمقدمه گفت: آقا محسن من تا اون طرف العماره هم شما را ميبرم و ميآورم. هیچ خبری نیست.گفتم: آقای باقری، برادر علی بچهي این منطقه است، این چه حرفی است که ميزنی؟ علی هور را مثل کف دستش ميشناسد. حرف او برای من حجت است. روز بعد وارد هور شدیم. در راه علی هاشمی برایمان وضعیت محور را توضیح داد. باقری با همه ي نگاهش مرا ميپایید. به علی گفتم صبر کن. بعد دست باقری را گرفتم و گفتم: برادر من، خبری نیست! اینقدر نگران من نباش. چند ساعتی در هور حرکت کردیم و از نزدیک منطقه را دیدیم. رشید و رحیم و... از علی هاشمی مدام از محورهای هور و آبراهها سؤال ميکردند و او پاسخ ميداد. در طول مسیر دیدن آبراه، برکه ها برای من زیبا بود. علی لحظ به لحظه حرف ميزد و من سراپا گوش بودم. کنار حرفهای علی هاشمی، رشید و رحیم هم اطلاعات جدیدی به من ميدادند که هر کدام زاویه ي دید مرا نسبت به هور بیشتر ميکرد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یکی از بچه های قرارگاه نصرت برای شناسایی منطقه ي القرنه و جادهي اطراف آن و مواضعی که تازه در آن ایجاد شده بود، لازم بود دو نیروی با تجربه و مطمئن را به شناسایی عمقی بفرستیم. حاج علی خیالش از برادران سید نور و سلامی راحت بود. آنها از نیروهای با تجربه در کار شناسایی بودند. حاجی این دو نفر را صدا کرد و گفت: »شما باید برای شناسایی مواضع بروید و ۷۲ ساعته برگردید. غلامپور که فرماندهي قرارگاه کربلا بود از حاج علی پرسید: چقدر به این دو نفر اعتماد داری؟ حاجی گفت: اینها از قویترین نیروهای اطلاعاتی من هستند و کارشان را خوب بلدند، مسیر را عین کف دست ميشناسند.« با این حرف حاجی بچه ها تأیید شدند و راه افتادند.۷۲ ساعت گذشت، اما خبری از آنها نشد! حاجی بسیار نگران بود. از قرارگاه کرب لا هم دائمًا تماس ميگرفتند و ميپرسیدند که چی شد؟ حاجی هم ميگفت: »مطمئن هستم بچه ها برميگردند. آقای غلامپور هم دائم ميگفت: ميدونی اگر اونها اسیر شوند، چه بحرانی در منطقه ميشه؟ جواب آقا محسن رو چی بدیم؟ حاجی آنها را آرام ميکرد و ميگفت: چیزی نشده، برميگردند. در قرارگاه بچه ها را جمع کرد و دعای توسل برگزار شد. هفت روز گذشت و باز خبری نشد! همه به هم ریخته و ناامید بودند. همهي زحمات این مدت از بین رفته بود. صبح روز هشتم بود. بچه ها با ذوق وشادی دویدند داخل اتاق و به حاجی خبر دادند که سلامی و سید نور برگشتند! حاجی درحالیکه خدا را شکر ميکرد به استقبالشان رفت. از نزدیک آنها را دید، سر حال بودند و آثار خستگی در چهره شان نبود! حاجی آنقدر مهربان و گرم بچه ها را در آغوش کشید که انگار از دست آن ها عصبانی نیست! انگار اصال اتفاقی نیفتاده. بعد رفت و سریع بیسیم زد به قرارگاه کربلا و گفت: احمد مژده، بچهها آمدند سر حال و قبراق. چیزی نگذشت که احمد غلام پور خودش را به قرارگاه نصرت رساند. حاجی یک لیوان چای جلویش گذاشت و به من گفت بگو سید نور و سلامی بیایند. چهره ي احمد غلام پور بسیار عصبانی نشان ميداد. آنچنان گارد گرفته بود که احساس کردم ميخواهد با سیلی از آنان استقبال کند. حاجی به او گفت: آرام باش. حق داری. آنها تقصیر داشتند ولی الان به خیر گذشته. بچه ها که داخل سنگر آمدند، هنوز احمد آقا آرام نشده بود. سید نور گفت: آقای غلام پور تحمل کن توضیح ميدهیم. بسته ي سبزرنگی را که با خودشان آورده بودند در بغل احمد آقا گذاشت. احمد آقا رو کرد به حاجی و گفت: شما فرمانده قرارگاه هستی. چرا ساکتی و توضیح نمیدی!؟ حاج علی هم با کمال تواضع گفت: من و نیروهایم در خدمت شما هستیم. در همین موقع سید نور شروع کرد به توضیح دادن و گفت: ما وارد مواضع دشمن شدیم. پل و جاده و استحکامات را شناسایی کردیم. حتی با کمک رابطی که داشتیم به اتاق نقشهي سپاه سوم رفتیم و نقشهي گسترش یگانهای عراقی را کشیدیم و آوردیم. کارمان که تمام شد راهنمایمان گفت تا اینجا آمدهايد، نميخواهید بروید کربلا؟ این را که گفت طاقت از دست دادیم، شاید اشتباه کردیم و نباید شما را نگران ميکردیم اما حاجی، دست خودمان نبود. صحبتشان که به اینجا رسید بغض کردند و دیگر حرفی نزدند. احمد آقا آرامتر شده بود. به بستهي سبزی که روی پایش بود خیره ماند. بسته را باز کرد. بغضش ترکید و اشک روی گونه هایش جاری شد. بوی عطر خاصی فضای سنگر را پر کرده بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پس از مدتی احساس کردم حالا ميشود فرماندهان را با خبر کنم و آنها وارد هور شوند. به همین دليل، به احمد غلامپور گفتم: همه ي فرماندهان را در یک سفر دریایی از بوشهر به کیش ببر تا با دریا و آب آشنا شوند. ولی به احدی حرفی نزن، عادی برخورد کن و بگو قرار است دریا را هم بشناسید. به او تأکید کردم که ميدانی که چند نفر از فرماندهان مثل احمد کاظمی و ابراهیم همت حساس و تیز هستند، حواست باشد از زیر زبانت حرفی بیرون نکشند. غلام پور هم گفت: من از آنها تیزترم! چند روز بعد این سفر انجام شد. علی هاشمی هم حضور داشت. وقتی فرماندهان برگشتند، تصمیم گرفتم آنها را در جریان کار قرار دهم. همهشان را در قرارگاه نصرت جمع کردم. همت، باکری، زین الدین، خرازی، کاظمی، همه و همه بودند. کنجکاو بودند که برای چه آنها را جمع کرده ام. با هزار پرسش به من نگاه ميکردند. هنوز خندهي احمد کاظمی یادم هست که ميگفت: برادر محسن قراره بریم بندرعباس؟ احمد آدم عجیبی بود و زود قضیه را ميفهمید و تا آخرش هم ميرفت. بسم الله گفتم و ماجرای هور را برایشان توضیح دادم. گفتم: قرار است در هور عملیات کنیم. همه ي شرایط در این چند ماه آماده شده. شما نگران نباشید فقط با همه ي توان نیروهایتان را وارد عمل کنید. قرار است جاده ي بصره ـ العماره قطع و ضربهي مهلکی به دشمن زده شود. هورالحمار که به دست ما بیفتد شمال و جنوب عراق از هم جدا ميشود. در نهایت ما به جزیره و چاه های نفت و بصره ميرسیم و این از جهت سیاسی و اقتصادی برای ما با اهمیت است. تا این حرف را زدم سیل اعتراضها بلند شد. ميگفتند: مگر ميشود در آب عملیات کرد؟ ما تا حاال در خشکی ميجنگیدیم، نميتوانیم در آب عملیات کنیم. این همه نیرو در این منطقه!؟ اینجا قتلگاه بچه ها ميشود. هر کس از هر گوشه اعتراضش را اعلام کرد. به آنها حق دادم، چون از چیزی خبر نداشتند. وقتی همه ي حرفها را شنیدم، گفتم: قرار است فردا برادر غالمپور شما را به هور ببرد و توجیه شوید. وقتی ميخواستم از جلسه خارج شوم هر یک از فرماندهان سؤالی ميکرد. جواب من هم این بود که تا فردا صبر کنید. بعد از نماز مغرب و عشا با علی هاشمی جلسه گذاشتم و گفتم هر کدام از فرمانده یگانها را همراه یکی از نیروهایت به عمق هور بفرست تا خوب توجیه شوند. به نیروهایت بگو به تک تک فرماندهان اطلاعات کاملی بدهند تا هیچ شکی برای آنها نماند. علی هم خیلی خونسرد گفت: »حتمًا، نگران نباش. مهدی باکری و احمد کاظمی با یک نفر، مرتضی قربانی با فرد دیگر، باقی افراد هم همینطور با لباس عربی، دشداشه و چفیه سوار بلم شدند و رفتند تا به خاک آنسوی دجله دست بزنند و دلشان آرام شودقرار شد مرتضی قربانی جادهي آسفالته عماره به بصره را بگیرد. امین شریعتی جاده القرنه را و باقی فرماندهان هر کدام محور خاص خودش را. علی هاشمی فرماندهان را به هور برد. روز بعد همراه آنها به قرارگاه پیش من برگشتند، احساس کردم تغییر جدی در روحیهي فرماندهان به وجود آمده. از علی گزارش خواستم. گفت: برادر محسن! از شمال تا جنوب هور فرماندهان را بردیم و توجیه کردیم و حد و مرز هر یگان را نشان دادیم. دیگر کسی تردیدی ندارد. بلافاصله جلسه را تشکیل دادم تا کار را ادامه دهیم. علی درست ميگفت در جلسه ناگهان فرماندهان با یک چرخش ۱۸۰ درجه اي وارد شدند و همه اصرار داشتند هر چه زودتر عملیات صورت گیرد! ميگفتند ما هرگز تصور نميکردیم اینقدر کار انجام شده باشد. علی مثل یک جغرافیدان نقطه به نقطه مشخصات هور را توضیح داد. در آخر گفت: حالافرماندهان همراه یگانهایشان منتظر اعالم رمز عملیات خیبر هستند کار من تمام شد. والسلام از این مرحله به بعد قرار گاه نصرت از حالت یک قرارگاه سری خارج شد و در ردیف قرارگاههای دیگر قرار گرفت. از غربت و تنهایی بیرون آمد و آشکارا فعالیتش را ادامه داد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت چهارم )🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 شاید یکی از مشکلات کار ما قبل از عملیات خیبر، فعالیتهای مهندسی مخفیانه در هور بود. برای انجام عملیات در هور بايد صدها نیرو در آنجا مستقر ميشدند و واحد مهندسی کانال ميکند، پل ميزد و زمینه را برای عملیات آماده ميکرد. برای اطمینان خاطر، مرخصی همهي نیروهای بومی لغو شد و آنان نزدیک یک ماه در هور بدون آنکه با خانواده هایشان یا با بیرون از هور تماس داشته باشند، نگاه داشته شدند. کار سختی بود اما ضروری بود و عقل به انجام آن حکم ميکرد. هلیکوپترهای دشمن هم که گاه گاه بر فراز هور پرواز ميکردند، مشکل دیگر ما بودند. در سطح پایین بر فراز هور پرواز ميکردند که ممکن بود هر گونه تأسیسات یا حرکت مشکوکی را گزارش کنند. هر وقت هلیکوپترهای شناسایی عراقی بالای سرمان ميآمدند، بلافاصله خود را داخل نیهای فشرده مخفی ميکردیم. یا اینکه گونی نخی به رنگ نی داشتیم و آن را روی خودمان ميکشیدیم تا خلبان ما را نبیند. همه ي فکرمان این بود که مبادا کمی قبل از عملیات، هلیکوپترها آن همه ۱۴۷نیرو را ببینند و گزارش بدهند. خطر قتل عام در پیش بود و حفاظت از آن همه نیرو و پوشش هوایی آنها به معمایی مبدل شده بود که نميدانستیم چه کار بکنیم. خطر عکس هوایی هم وجود داشت اما به لطف خدا و فقط لطف خدا، همه چیز طبق برنامه پیش رفت و دشمن به کلی غافلگیر شد و آن همه نیرو را در عقبه، کانالها و آبراههای اصلی و فرعی با آن همه قایق ندید. علاوه بر قرارگاه نصرت، قرارگاه خاتم، قرارگاه کربلا و قرارگاه نجف نیز واحدهای مهندسیشان را در اختیار ما قرار دادند. همه شب و روز زحمت ميکشیدند و تلاش ميکردند. برای افزایش توان موجود، قایقهای زیادی از بندرعباس، گناوه، دیلم، بوشهر و... خریداری و یا کرایه شد که مخفیانه و از طریق راههای فرعی از اهواز به قرارگاه و داخل هور ارسال شد. این کارها شبانه انجام ميشد و همان شبانه هم تریلرهای حامل قایقها منطقه را ترک ميکردند. قایقها را در شط علی، در موقعیت شهید بقایی و باقری انبار ميکردیم و رویشان را حصیر و تورهای استتار ميکشیدیم تا دیده نشوند. پانزده روز مانده به عملیات بود و دائم در تالش بودیم. برخی روزها من فقط دو سه ساعت ميخوابیدم. در آنجا به چشم سر دیدم که خدا دشمنانش را کور کرده بود. چون بیشتر نیروهای عملکننده در هور با منطقه آشنا نبودند و ممکن بود شب عملیات گم شوند، در جلسهاي که با حاجی داشتیم تدابیری اندیشیده شد. یک سری عالئم راهنمایی به شکل تابلو در مسیرهای حساس نصب شد. مسئول این کار هم برادر سیامک بمان بود. این تابلوها را ظهر روزی که قرار بود اولین مرحلهي عملیات در همان شب انجام شود، نصب کرد. برای جلوگیری از اقدام احتمالی هلیکوپترهای عراقی، از هوانیروز خواستیم تا پوشش الزم را روی هور انجام دهد. عالوه بر آن قرار بود که در شب عملیات هلی برن هم داشته باشیم و هوانیروز هم برخی نیروهای عملک ننده را به جزایر مجنون شمالی و جنوبی ببرد. برای آنکه هلیکوپترها در شب عملیات بتوانند خوب عمل کنند و مسیر را گم نکنند قرار شد یک سری میله های شش هفت متری در جادههای حساس نصب کنیم و سطل هایی قرمزرنگ در بالای آنها بگذاریم و فانوسی داخل آن روشن کنیم تا مسیر از بلا برای هلیکوپترها مشخص شود. عملیات در اسفندماه طراحی شد که آب هور به دنبال بارش های زمستانی حسابی بالا آمده بود و به همین دلیل بهترین موقع برای حرکت قایقها بود. هوا هم خنک بود و فصل مناسبی برای نیروهای غیر بومی که به هوای گرم و شرجی هور عادت نداشتند. قرار شد نیروهای پیشتاز با شنیدن رمز عملیات با دشمن درگیر شوند و نیروهای عملکننده خود را به آنها برسانند و حمله ي اصلی را آغاز کنند. صیادان عراقی دغدغه ي دیگر ما بودند. سید محمد مقدم را مأمور کردیم همه ي آبراههای مهم را بگیرند و نگذارند بوميهای عراقی از منطقه با گ خارج شوند. این نوعی بازداشت بی سر و صدا بود. کمپوت، کنسرو، غذا و... به آنها داده شد. آنها شاد بودند و تشکر ميکردند. به آنها گفته شد که ميخواهیم مانور انجام دهیم و آنها هم قبول کردند! به این ترتیب این مشکل هم با عنایت خدا حل شد. یادم هست در یکی از محورها چادرهای زیادی زده شده بود. من آنجا رفتم. بین نماز ظهر و عصر، امام جماعت که سید هم بود رو به بچه ها کرد و گفت برادرها، نیت هایتان را پاک کنید. بعد از یک سال زحمت، امشب عدهاي به طرف دشمن حرکت ميکنند و فردا شب عملیات خواهد بود. بعضی از شما فردا شهید و بعضی زخمی و شاید اسیر شوید 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت چهارم )🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پس از عملیات خیبر، ضرورت پیدا کرد بار دیگر تشکیلات سپاه عوض شود. این کار کمک ميکرد عراق نتواند به ماهیت سازمان سپاه پی ببرد. گاهی از بالا تا پایین همهي سازمان سپاه را عوض ميکردم. این کار ضروری بود. اما مانده بودم با قرارگاه نصرت چه کنم؟ آن را منحل کنم یا در سپاههای دیگر ادغام کنم؟ یا بگذارم کارش را ادامه دهد؟ با هر که مشورت ميکردم به جایی نرسیدم. از طرفی قرارگاه نصرت برایم مقدس بود و دوست نداشتم به راحتی از آن چشمپوشی کنم. این بار مجموع سازمان سپاه را به مناطق مختلف تقسیم کردم. در منطقه ي جنوب یعنی خوزستان، منطقه ي هشت را راه اندازی کردم و سید مرتضی مرتضایی را فرمانده آن قرار دادم. او دو استان خوزستان و لرستان و یگانهای رزمی و پایگاههای شهری را زیر نظر داشت و هدایت ميکرد. قرار شد یک قرارگاه تاکتیکی نیز راهاندازی شود. فرماندهی آن قرارگاه را به علی هاشمی دادم که مأموریت او تحرک و تحول در منطقهي عملیاتی جنوب بود. علاوه بر آن، پدافند در مجنون را هم بر عهدهي او گذاشتم، حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰حلقه چاه نفت در جزیره بود که از هر جهت برای ما اهمیت داشت. علی با همهي قدرت کار ميکرد و شب و روز نداشت. این را از نوع گزارشهایش ميفهمیدم. هر بار پیش من ميآمد، سر حال، قبراق و خندان بود و منتظر مأموریت بعدی! از کار خسته نميشد. انگارنه انگار که شبانه روز در هور عمل کرده. این روحیه ي علی در روند جنگ اثرگذار بود. با ادغام قرارگاه نصرت در سپاه منطقه ي هشتم، به علی گفتم باید کار مهمی را پیگیری کند. فرماندهان ميگفتند هور را با دوازده لشکر باید کنترل و حفاظت کرد. فکر کردم این کار نه منطقی است و نه ممکن. از طرفی هم از عملکرد علی مطمئن بودم. دستور دادم همهي یگانها آرام آرام هور را ترک کنند بعد به علی گفتم یگان حراست مرزی را به دلیل اعتراض فرماندهان که ميگفتندبالاخره این یگان تیپ است یا لشکر یا گردان، به تیپ عشایری بيست خیبر نامگذاری کند و کارش را شروع کند. مدتی بعد در جلسهاي به علی اعلام کردم شما معطل نشوید و کار شناسایی را جلو ببرید. این مأموریت علی هاشمی تا عملیات بدر یعنی یک سال بعد ادامه پیدا کرد. او در حد فاصل دو تا پنج کیلومتری عراقیها در کنار باقی یگانها، مشغول شناسایی برونمرزی شد. آن زمان قرارگاهی به نام قرارگاه خاتم ۳ راه اندازی کردم. مسئولیت آن، حفظ جزایر شمالی و جنوبی بود. این قرارگاه در حقیقت پاشنهي هور بود و هدایت جزایر را بر عهده داشت که خودم فرماندهی اش را بر عهده گرفتم. در کنار این کار، قرارگاه کربال را یادم هست علی هاشمی با همه ي نیروهای نصرت قبل از عملیات بدر توانست جاده ي الصخره، البیضه و جادهي خندق و حد فاصل بین جاده ي خندق تا پشت جزایر را به خوبی شناسایی کند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت پنجم )🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تب و تاب عملیات کمتر شد، علی بعد از مدتها به خانه آمد! از دیدن دوباره علی خیلی خوشحال بودیم. ننه دائم ميگفت: علی زن بگیر، زن بگیر، ميخوام عروسی تو رو ببینم. علی هم ميخندید و سعی ميکرد حرف را عوض کند. اما ننه اصرار ميکرد و ميگفت: من مادرم، آرزو دارم و از این حرفها. علی هم ميگفت: ننه جان، من که معلوم نیست تا کی زنده باشم، شاید همین فردا شهید شدم. واسه چی دختر مردم بی سرپرست بشه؟ هر چی علی ميگفت، ننه گوشش بدهکار نبود. دخترخاله رو برای علی نشان کرده بود و مي ِ گفت: از بچگیت گفتم که دختر خواهرم برای علی منه، کی بهتر از او؟ علی ميگفت: حالا دست نگه دارید. ببینم کار جنگ چی ميشه. ننه ميگفت: این جنگ شاید نخواد به این زودیها تموم بشه. تو نباید سر و سامان بگیری؟ دانشگاه که نرفتی. گفتی جنگه. زن نميگیری و میگی جنگه. مگه من مادر نیستم. سهم تو از جنگ تمام نشده علی؟! علی هم گفت: باشه دفعه ي بعد که اومدم خونه حرف ميزنیم. خوبه ننه؟ هیچ وقت ندیدم علی باعث آزردگی ننه بشه. ننه که خندید، انگار رضایت خودش رو اعلام کرد. علی بلند شد تا به قرارگاه برگردد. لحظه ي آخر که داشت از خانه بیرون ميرفت، ننه حرف آخرش را زد و گفت: پس دفعه ي دیگه زود بیا، نری چند ماه پیدات نشه. ميخوام بساط عروسی برات راه بندازم. علی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: باشه ننه، باشه چشم خواهر با شوق رفت در را باز کرد. وقتی علی، خواهر بزرگش را دید کلی خوشحال شد. او از بوشهر آمده بود تا علی را ببیند. هنوز علی چایش را نخورده بود که خواهر گفت: علی نميخوای زن بگیری؟ ننه، خواهر را خبر کرده بود تا با علی حرف بزنه و راضیاش کنه. علی هم با لبخند همیشگی اش رو کرد به خواهر و گفت: »حاال چه عجلهاي دارید تو این گیر و دارد بعد ادامه داد: ننه شما رو به جون من انداخته!؟ خواهر گفت: نه، خب ما ميخوایم دامادی تو رو ببینیم. چی ميشه مگه؟! علی گفت: »باشه، شما که دست بردار نیستید، من هم یه فکرايي از قبل کردم، برو با دخترخاله حرف بزن. اما به او بگو علی مرد جنگه، مثل مردای دیگه نیست، نميتونه ببرت مسافرت و از این حرفها. شاید هم شهید بشه. ببین ميتونه این شرط رو قبول کنه یا نه؟ خواهر هم سریع گفت: باشه، چشم،الان ميرم صحبت ميکنم. صبح بود. علی با سید صباح راه افتاد تا برود سمت قرارگاه. ننه دم در رفت و گفت: عصر حتمًا بیا خونه کارت دارم. نزدیک غروب بود که علی به خانه آمد. خواهر با خوشحالی به علی گفت: با دخترخاله صحبت کردم؛ راضیه با این شرایط با تو زندگی کنه. قرار خواستگاری رو گذاشتیم برای امشب. خوبه؟ علی هم به شوخی گفت: شما که قرار مداراتون رو گذاشتید، دیگه چه سؤالیه از من؟ باشه بریم. خواهر با تعجب پرسید: با همین لباس پاسداری؟ علی هم خیلی آرام گفت: آره دیگه. من که گفتم مرد جنگم. علی یک کتاب برداشت و به همراه ننه و خواهر رفتیم خانهي خاله. هنوز صحبتی نشده، ننه مي ُ خواست از عروس خانم بله را بگیره! کمی بعد گفت: خب مبارک باشه، علی پاشو، پاشو با دخترخاله برید اون اتاق و با هم صحبت کنید. بعد هم آنها رفتند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت ششم )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چنان مشغول کار بود که اصال فراموش کرد که امشب شب دامادیاش است! رفقا ميگفتند: داماد تشریف نميبرید؟ امروز مبعثه ها. تا شما نرید که ما نميتونیم شال و کلاه کنیم و بیاييم. یک امروز دست از سر این جزیره بردار! برو به زندگیات برس. حاج علی در جواب بچه ها گفت: باشه ميرم، اما یک جلسه پیش آمده تا شما برید من هم ميیام. ساعت هشت شب بود که جلسه تمام شد. همه در عروسی بودند و داماد تازه از جلسهي کاری بیرون آمده بود! من و حاجی رفتیم تا به مراسم عروسی برسیم! به جلوی خانه که رسیدیم حاجی سریع پیاده شد و رفت به سمت خانه اما هر چه در زد هیچ خبری نبود! آقای داماد، از دیوار بالا رفت و توی حیاط را نگاه کرد! اصلا کسی آنجا نبود! نه مهمانی، نه عروسی، ... یکی نبود بگه این چه دامادیه که از محل مراسم عروسیاش خبر نداره!؟ ناگهان حاجی گفت: سید عجله کن. بریم دم خانهي عمویم، شاید آنجا مجلس گرفته اند. خانه اش بزرگتره. مثل آدمهای سردرگم همراه با داماد، دنبال محل عروسی بودیم. خنده ام گرفت. وقتی جلوی خانه ي عموی حاجی رسیدیم با دیدن شلوغی فهمیدیم درست آمدیم. حاجی فرستاد تا یک نفر بره خواهرش را صدا کند، تا با هم بروند و عروس را بیاورند. خواهر حاجی هم با عصبانیت پیغام داد آخه این چه وضعه؟ داریم شام ميیاریم. الان وقته آمدنه!؟ حاجی هم پیام داد: باشه، بهش بگید اومدی که اومدی، نیومدی خودم ميرم. خواهر حاجی هم تا این رو شنید غذا رو رها کرد و سریع دم در آمد و گفت: من باید ببینم تو دست زنت رو چطوری ميگیری و ميآری. ميخوای منو جا بذاری؟ بعد به حاجی گفت: لباسهات رو عوض نميکنی؟ با همینها ميخوای بری دنبال عروس؟! حاجی هم بالفاصله گفت: آره دیگه وقت نیست. حاجی سوار ماشین شد و من هم ماشین رو روشن کردم و رفتیم تا عروس را بیاوریم! وقتی عروس را آورد، او را به خواهرش سپرد و پیش مردها آمد. از مجلس ِ زنانه صدای شادی و کل کشیدن ميآمد، اما سمت مردها ساکت بود. حاجی رو کرد به من و گفت: سید حالا که اینقدر آروم نشستهاید حداقل یک دعای کمیل راه بیندازید . من هم گفتم: ميخوای عروسی رو عزا کنی؟ حداقل بگو یک مولودی بخونیم. حاجی سرش رو عین یک داماد حرفگوش کن پایین انداخت و شروع کرد به خندیدن. سفره که پهن شد بساط سر و صدا و شوخی بچه ها هم به پا شد و... بعد از مراسم، حاجی رو کرد به من و گفت: سید فردا صبح ساعت هشت اینجا باش. گفتم: بابا حالا چند روز جزیره رو ول کن به حال خودش، ناسلامتی تازه دامادی. حاجی هم گفت: نه بابا نميشه، کارها مونده، جنگ که منتظر من نميمونه. حاجی بعد از عروسی در یکی از اتاقهای منزل عمویش ساکن شد. ولی بعد از مدتی اتاقی را روبه روی خانه ي مادرش کرایه کرد تا هر وقت به خانه برميگشت سری هم به مادرش بزند و خانمش هم تنها نماند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همسر شهید رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا اینقدر دیربه دیر ميآی؟ نميگی من اینجا تنهام؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: ای بابا خانوم، من که خوب مي یام خونه. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانوادشون سر نميزنند. جنگه دیگه. خودم رو مشغول پخت و پز کردم. خواستم به او بفهمانم که قانع نشدم. آمد جلوی من ایستاد و گفت:»راستی شنیدم شما خیاطی رو خیلی خوب بلدی. این رو برام وصله ميکنی؟ شلوارش بود. گفتم: شما شلوار نو که داری. این رو برای چی ميخواید وصله کنم؟ علی هم گفت: نه همین رو ميخوام. هنوز میشه پوشیدش، فقط یه کمی سر زانوش رفته. من که هنوز عصبانی بودم گفتم: نه من وصله بلد نیستم بزنم. علی هم برای آنکه حرص من رو در بیاره به شوخی گفت: باشه من هم ميبرم ميدم خیاطی های صلواتی تو قرارگاه. هم کارشون رو بلدند، هم اینکه اینقدر سؤال و جواب نميکنن. دوباره من گفتم: شما وقتی شلوار داری، چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟ علی گفت: چه اشکالی داره؟ بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. حالا بیا بشین، اون غذا رو ول کن. ميخوام یه قصه برات بگم. بعد ادامه داد و گفت: قدیمها، یک خانومی بود خیلی مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش آمد خانه، غذا برای شوهرش برد و توی صورت شوهرش خندید. اصلا انگارنه انگار که اتفاقی افتاده! بعد که خستگی شوهرش در رفت، یواش یواش به شوهرش گفت که بچه امانت خدا بوده که برگشته پیش صاحبش .... منظورش را فهمیدم. ميخواست بگوید که باید صبور باشم. حالا آرام شده بودم. بعد گفت: هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه؛ هم خالته، هم مادر منه. اینطوری تنهايي اذیتت نميکنه. علی هیچ وقت از مسئولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب ميکرد. من هم فکر ميکردم واقعًا یک بسیجی ساده است. کمکم ميدیدم که مسئولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل ميآمدند! از روی مشغله ي کاری که علی داشت، کمکم فهمیدم فرمانده است، اما مسئولیتش را نميدانستم. رابطهي علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد ميکرد؛ به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد. یادم نميآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباهی از من یا خانوادهاش ميدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نميکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت ميکرد 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فراموشم نميشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و ِ زمین گل شده بود. حاجی با اینکه مسئول بود و ميتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نميکرد. نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش ِ گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل ميکرد تا ببرد پر کند. وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟ حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: اگه گاز نباشه، مسئله اي نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نميخوریم. اما با ماشین بیت المال نميخوام گاز خونمون تأمین بشه. پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: نميشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده ي شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نميشه .پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نميخواد. نميریم. شما برید خونه. من ميرم و بر ميگردم. حاجی هم لبخندی زد و گفت: حالا شد. اینطوری وجدان همه ي ما آسوده تره. بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد. یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه ي جنگی بود. پرسیدم: »شب برای شام هستی؟ گفت: با خداست اگر کاری نداشتم، حتمًا ميآیم. برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر. لبخندی زد و گفت: اگر یادم ماند، چشم. تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: اینها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نميشه. گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتيم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: چه خبره؟ چی شده؟ مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده. بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی ً گفت: ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعال به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر. اون بنده ي خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده. حاجی اصرار ميکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به ً رئیستون بگو فعال از خیر دیوار بگذره، اما انگارنه انگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدی تر شد و گفت: باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهاي نداره. اگه ميتونی دیوار و بنداز او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم مي ً جنگیم. اصلا ميدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچه ها همه رو بار بزنید ميبریم جزیره. بچه ها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. ميگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب ميکنیم، بعد ميآییم دیوار سپاه رو خراب ميکنیم. شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. حاجی هیچ وقت نميگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: جاده ي کمربندی رو ميزنید؟ شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا ميداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات ميفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم. حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهي ماشین آلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر ميشه. وقتی ميخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نميشیم، از کمربندی کار راحتتر ميشه. بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم ميزد و با تسبیح ذکر ميگفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره. علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدالله گفت. بعد رو کرد به من گفت: اسمش را ميگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را ميگذارم محمدحسین. چطوره؟ من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. بعد علی گفت: خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه ي چیزها. وقت کمه. از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ي زینب کوچولو رو بگیره. علی ميگفت: کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه ي شناسنامه کردم! ميخوام دخترم از لحظه ي اول زندگی اش بسیجی باشه وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ي ما. کلی تعجب کردیم کم ميشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمانها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟ این یه ذره اُ ً ملت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور ميدی دیگه!؟ علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه ميرسه.بعد بلند گفت: خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم ميکشم. بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه! همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره ي علی که نگاه کردم ُ احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من ميدانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش اینقدر ساده و بی آلایش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بنده و امثال من که دوران دفاع مقدس را در خدمت علی هاشمی بودیم، یقین داریم که حاج علی از بزرگترین و بی نظیرترین فرماندهان نخبه ي ما بود. برای این حرف هم صدها دلیل داریم. یکی از آنها را من به چشم خود دیدم. یادم هست که در سالهای میانی جنگ، یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت درآمد. حاج علی من را صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئوليتم بود گفت: باید این فرمانده را تخلیه اطلاعاتی کنی. صدام اینگونه تبلیغ ميکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم. برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود. من وقتی وارد محل نگهداري اسير شدم، با روی خوش سالم کردم. بعد هم چای و سیگار برای فرمانده عراقی آوردم. چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود. لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با او رفت و آمد داشتم. او هر چه ميدانست بیان کرد. تا اینکه علی هاشمی به من گفت: تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق شوی ً که فکر کند نفوذی هستی! مثال پیامهایش را به خانوادهاش برسان وتعجب کردم. اما دستور او را اجرا نمودم. او آنقدر به من اعتماد کرد که يك روز گفت: دخترم برای تو، من هر چه بخواهی به تو ميدهم. این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی گفت: این فرمانده عراقی یک خودروی دولتی در خانه دارد که بدون بازرسی ميتواند وارد کاخ صدام شود. اين خودرو پالك ويژه دارد. یعنی صدام آنقدر به او اعتماد داشته. تو باید بتوانی نامهاي از او بگیری که این خودرو را تحویل دهد! بگو دوستان من جهت زيارت در عراق به اين خودرو احتياج دارند. تازه فهمیدم که چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته! من همان روز توانستم نامه را بگیرم. بعد تحویل حاج علی دادم. حاجی هم نامه را به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد. نميدانستم چه هدفی را دنبال ميکند. اما مدتي بعد اعالم شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده و چندین فرمانده و محافظ کشته شدهاند! تازه من فهمیدم که همهي ماجرای تخلیه ي اطلاعاتی آن فرمانده و... بهانه اي بود برای ورود به کاخ صدام و ترور او، اما این حمله ناموفق ماند. علی بعدها نیز از این قبیل کارها انجام ميداد. من اعتقاد دارم که او از بنیانگذاران بیداری اسلامی در کشورهای منطقه بود. او آينده را به خوبي پيش بيني ميكرد. ميگفت دیر یا زود خود آمریکا وارد این جنگ خواهد شد! برای همین یگان دریايي سپاه وقتی که راهاندازی شد، از روش حاج علی در آموزش و کار در هور الگو گرفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی می‌يای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بس
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 گرمای تیر بیداد ميکرد. پشتیبانی ضعیف بود. خبر سقوط خطها یکی پس از دیگری ميرسید. حاج علی روی خط بیسیم رفت و از برادر محمد درخور که یکی از فرمانده گردانها بود اوضاع را پرسید. او هم گفت: حاجی، من شاسی بیسیم رو ميگیرم، شما هر طور برداشت کردید... صدای توپ و خمپاره و موشک بیداد ميکرد. اما چارهاي نبود باید مقاومت ميکردیم. حاج علی گفت: ببین محمد، ميدونم چی بهت ميگذره. همه رو ميدونم، ولی آبروی اسالم به تو بستگی داره ... درخور گفت: حاجی پیامی که ميفرستید خیلی سنگینه. مگه من کی هستم؟ حاج علی تأکید روی حفظ موقعیت داشت، ولی درخور گفت: حاجی بال های دو طرف من شکسته. همهي نیروهام رو از دست دادم. اما حاج علی دائم تأکید ميکرد که هر طور شده خط رو نگه دار. شرایط بدتر از آنی بود که فکر ميکردیم. من و حاج علی با چند تا از بچه ها به قرارگاه رفتیم و روی طرح نجات جزیره کار کردیم. حاج علی گفت: قنبری، با مسئول جهاد برو جزیره ي شمالی، اگه شد ضلع شرقی جزیره ي شمالی رو بشکافید و آب بندازید توی جزیره تا سرعت پيشروي دشمن کند بشه. من گفتم: علی بیا بریم قرارگاه عقبتر. اونجا روی طرح کار ميکنیم. اینجور که نميشه، شیمیایی زدند. نیروها دارند عقبنشینی ميکنند. اینجا موندی که چی بشه؟ حاج علی به صورت من خیره شد و بعد از لحظه اي سکوت گفت: کجا برم، هنوز نیروهای ما تو جزیره هستند. نميتوانم ول کنم عقب برم، باید تکلیف اونها روشن بشه. بعد سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی ادامه داد: حاج احمد، برگردم عقب چی بگم؟ بگم جزیره رو ول کردم، بچه هاتون شهید شدند؟ نه، همینجا ميمونم، من با بچه ها بر ميگردم. همین موقع قنبری با شتاب آمد و خبر آورد که عراقیها تا دو کیلومتری جادهي سیدالشهدا آمده اند و خیلی سریع دارند جلو ميآیند. نیرويي هم در جزیره نمانده و همه دارند عقب نشینی ميکنند. اگر کسی هم مانده، یا شیمیایی شده یا وسط نیها مخفی شده. ساعت یازده صبح بود که رفتم عقب تا به مرتضی قربانی سر بزنم. به حاج علی هم گفتم: اینجا نمان، سریع بیا عقب. بیرون که آمدیم دیدم نیها در آتش حمالت موشکی عراق ميسوختند، حاج علی خیره شده بود به آنها. انگار این دل او بود که ميسوخت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مادر شهید یک سال قبل از شهادتش بود. از جاده بستان به سوسنگرد ميرفتیم. درباره ي سرنوشت و آینده ي خودش از او پرسیدم. گفت: »عبدالرضا جان، من تا الان دو بار تا مرز شهادت رفتهام ولی شهید نشدم. به شما قول ميدهم در این جنگ، حتی اگر یک روز باقی مانده باشد، شهید خواهم شد. بعد یک عکس کوچک از توی جیبش در آورد و یادگاری به من داد. پشت عکس نوشته بود: سردار رشید اسلاک شهید علی هاشمی. ميگفت: روزی که مردم من را تشییع ميکنند و زیر تابوت من را گرفتند، دوست دارم عده اي بگویند: این گل پرپر از کجا آمده. و عده اي دیگر بگویند: »از سفر کرب و بلا آمده. ميگفت: خیلی لذت داره که این را برای من بگویند. چهارم تیرماه ۱۳۶۷ بود. علی قول داد که مي یاد خانه. به من هم گفته بود برایش قلیه ماهی درست کنم. آن روز سبزی خریدم و قلیه ماهی درست کردم، نان پختم و منتظر ماندم تا بیاید. تا آن روز بدقولی نکرده بود! یکدفعه دیدم که در زدند، خوشحال شدم. فکر کردم علی است. دویدم سمت در، همسر و بچه های علی بودند. گفتم: پس کو علی؟ گفت: مادر خبر نداری، جزیره ي مجنون رو گرفتند. حمله شده. شیمیایی زدند... رنگ از چهره ام پرید. بعد پدر علی به برادر مّلح که در جزیره بود زنگ زد و سراغ علی را گرفت. مّلح هم گفت: معلوم نیست چه به سر حاجی آمده. حاجی نیست! گوشی از دست پدر علی افتاد و شروع کرد به گریه کردن. من هم دیگر حال خودم را نميفهمیدم. گفتم: ميگن علی گم شده. مگه مي ِ شه؟ علی من جزیره رو مثل کف دستش ميشناسه. بعد از اون، کار ما شد چشم انتظاری؛ آن هم در سکوت. چون معلوم نبود که علی اسیر شده یا شهید. باید مراقب ميبودیم که اگر اسیر شده عراقیها به هویتش پی نبرند. خیلی سخت گذشت. خواهرش ميگفت: بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق و تا سه روز فقط گریه کردم. طوری شد که دیگه از بچه هام خجالت ميکشیدم. من خیلی به علی وابسته بودم. همش ميگفتم خدایا کمکم کن. خلاصه زندگی رو برای شوهر و بچه هام زهر کردم. تا اینکه خودش آمد به خوابم. بعد از نماز صبح بود، یک دشداشه ي سفید تنش بود. همینجوری که بغلش کردم گریه ميکردیم. همه ي محاسنش از گریه خیس شد. گفتم: حاجی بلند شو، گفت: من نميتوانم بلند شوم، من کمرم شکسته. گفتم برای چی؟ گفت: من از اشکهای توکمرم شکسته. با تعجب گفتم: حاجی ميگن تو شهید شدی؟! گفت: دیگه باید راضی باشی به رضای خدا. این رو که بهم گفت از خواب پریدم. همینطور گریه ميکردم. وقتی خوابم را برای شوهرم تعریف کردم گفت: دیگه ميخوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ ازت خواسته که شهادتش رو بپذیری و اینقدر گریه نکنی. از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت هشتم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پدر علی از بسیجی های قرارگاه نصرت بود. حاج علی او را هم وارد کار کرد. این پدر دوازده سال حصیر ميانداخت توی کوچه و مينشست کنار در و زل ميزد به انتهای کوچه! منتظر بود خبری از پسرش بشود. اما افسوس که پدرش سال ۱۳۷۹از دنیا رفت و پسرش علی را ندید. سالها گذشت. حسین و زینب بزرگ شدند. همیشه برنامه ریزی ميکردند که اگر پدرشان آمد، چه کار کنند. وقتی بچه های سپاه آمدند و گفتند ميخواهند برای شهادت علی مراسمی بگیرند، چون هیچ نشانی از علی نبود، زینب رفت به اتاقش و در را به روی خودش بست. ميگفت: مگر ميشود؟ بابام برميگرده. اینها خوب نگشته اند! صدام رفت. بچه های نصرت همه ي زندانهای عراق را گشتند. اما خبری از علی نشد. حتی گفتند شاید او را از عراق خارج کرده باشند! رفقایش همه جا را گشتند. اما خبری نشد. سه بار کل منطقهاي را که احتمال ميرفت حاج علی در آنجا شهید شده باشد تفحص کردند. شهدای زیادی بازگشتند اما... تا اینکه گفتند در سال ۱۳۸۹چند شهید كه یکی از آنها با مشخصات حاج علی است در منطقه ي هور پیدا شده! با پیگیریهای مختلف نمونهي خون مادر و فرزند حاجی را گرفتند و به کشور آلمان فرستادند. مدتی بعد حاج علی به خواب مادر آمد! خبر داد که مادر من برگشته ام و... یکشنبه ۱۳۸۹/۰۲/۱۹ بود. خبر ساعت چهارده را ميدیدیم. بعد از خبرهای مختلف، ناگهان تصویر علی با پس زمینه ي قرمز با چند پرستو دور و برش نگاه ما را میخکوب کرد! همینطور مات و مبهوت مانده بودم که تلفن زنگ زد. یکی از بستگان بود. بدون سلام و علیک گفت: ننه علی، پسرت پیدا شد. بعد از ۲۲سال علیات برگشته، پیکرش در مجنون پیدا شده. نمونه ً ي آزمایش کامال با پیکر علی مطابقت داشته. اول از همه خدا رو شکر کردم و بعدش نوه ام حسین را با دخترم به تهران فرستادیم تا پیکر پسرم علی را به اهواز بیاورد. آنها پیکر علی را دیده بودند. چفیه ي سبزی که حاج علی داشت، لباس زیر او و حتی جوراب او را کامل شناخته بودند. در آن هوای گرم و بعد از نماز جمعه ي تهران و در ایام فاطميه تشييع با شکوهی برگزار شد. مردم تا ساعت شش عصر در خیابانهای تهران همراه با پیکر علی سینه مي ً زدند. چقدر فاطمیه تهران با حضور علی با شکوه شد. اصلا انگار که علی در فاطمیه آمده بود تا به ندای مظلومیت علی زمان لبیک بگوید. علی بعد از آن همه سال گمنامی، به خاطر ارادت خاصی که به مادر سادات حضرت زهرا داشت، در روز شهادت ام الحسنین حضرت زهرا در تهران، حمیدیه، سوسنگرد و اهواز به صورت با شکوهی تشییع شد. در همه ي شهرها اصرار ميشد که علی در آنجا دفن شود. یادم افتاد چند ماه قبل، مادر یکی از شهدا به مادر حاج علی گفته بود: پسرم در عالم رویا، این فضايي که جلوی بهشت آباد هست را نشان داده و گفت: فرمانده ما چند ماه دیگر در اینجا دفن ميشود. آن زمان جدی نگرفتیم، اما بهترین محل برای دفن حاج علی همین مکان انتخاب شد! 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 زینب امروز پیامرسان خون پدر شده است و اینگونه با ما سخن ميگوید: سلام به ساحت دل صاحبدلان، که حریم محبت پسر فاطمه ، ِ مهدی آل محمد هستند و سپاسگذارم برای نعمت نور اسلام، پیامبر اعظم و نعمت نفس کشیدن در فضای ولایت امام خمینی و اکنون، پایداری و جانبازی ِ در راه سید علی که امید ما است؛ امید ما که به وصال انقلاب جهانی منجی موعود، حضرت مهدی عج برسیم. انشاءالله بر این باوریم؛ زيرا ستاره های بیشماری در راه طلوع این آخرین نور عالمتاب فدا شده اند و من به لحظه لحظه ي آن سالهای نبرد نور با ظلمت ميبالم؛ ميبالم که در جبهه ي نور، پدرم و پدران بسیاری از فرزندان این مرز و بوم برای غلبه ي حق جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرفتند. من دختری چهارساله بودم که پدرم حاج علی هاشمی، برای حیرت انگیزترین و جاودانه ترین نبردهای طول تاریخ کشورمان، چون خیبر و بدر و برای خروج نصرت را تأسیس کردند. جنگ از بن بست، قرارگاه سر ِ او و یاران کربلاییش با طاقتی فوق تحمل، با طبیعت وحشی هورالعظیم، نبردی نابرابر را آغاز کردندبا نیروی ایمانشان همیشه بر آن غلبه داشتند تا نهال انقلاب به دست ِ دژخیمان ِ بعثی و اربابان مستکبرش زائل نگردد. و ثابت شود که این راهیافتگان عرش، فدای مکتب علوی و عاشقان و محبان زهرای مرضیه هستند. شاهد این حقیقت، فراوان هستند. زندگی پدرم تنها شاهدی از این مدعا است. مفقودیتش و بازگشت پیکرش، بعد از ۲۲ سال، وآن هم در ایام شهادت بی ِ بی دو عالم شاهدی دیگر. چفیه به کمرش ۲۲ سال بسته مانده بود. بازش که کردیم، تیری پهلوی او را دریده بود. آیا او فرزند زهرای پهلوشکسته نیست!؟ بابای مهربانم، توکه تنها آرزوی دستانم، لمس دستان پرمهرت بود، همیشه از مادر شنیده بودم که الگو و اسطوره ات، سالروز شهیدان است. در این راز، نهفته است که تو هم سر به بدن حال نميدانم که چه سر نداشتی. حتمًا در خلوتت از خدای خود خواسته اي که سرنوشتی به سان مولایت برایت رقم بزند. بابای عزیزم. نميخواهم بگویم در ۲۲ سال نبودنت بر ما چه گذشت که خود در هر ثانیه اش گواه بودی. از آن وقتی که در مدرسه یاد دادند که بابا آب داد، مادر جای خالی ات را با قاب عکست برایمان پر ميکرد. از آن ایامی که روزها و ثانیه ها را مي شمردم تا پدر به سفر رفته ام، عزم بازگشت به خانه را بکند. آخر مگر بابا دلش برای تنها دخترش تنگ نميشود. یا از آن بگویم که یادم دادند، معنی واژه مفقودیات را؛ واژه اي که آشنای همه ي لحظه ِ های غریبی تو برایم بود. از آن لحظاتی بگویم که به شوق شادمان کردن تو، به وقت دیدن دوباره ات، ِ به جّد درس خواندم، اما تو باز نیامدی، دانشگاه قبول شدم، اما باز نیامدی، فارغ التحصیل شدم، پس کجایی تا به دخترت افتخار کنی، باز هم نیامدی! امید داشتم که بیایی در درگاه خانه بایستی، چشم بیندازی در چشمانم و امید را بکاری تا تکیه کنم به پدری ات، به مردانگی ات، به سرداری ات. امید داشتم که بیایی و دست بکشی روی زخمهای سالهای نبودنت. اما اینک روی پاره های دلم که سبک شده از سیل اشک، تنها چند تکه کوچک از تو دارم. آری؛ ميدانم، ميدانم که مردان خاکریز نباید بند خاک شوند. اما بابای عزیزم، سؤالی ذهنم را همیشه مشغول ميدارد؟ چه شد که پس از ۲۲ سال غربت و تنهایی و انتظار ما، تصمیم گرفتی که برگردی. تصمیم گرفتی که اینچنین با شکوه برگردی. یقین دارم که ندای اَ َین عّمار رهبر را شنیدی و آمدی تا بگویی که عمار تویی و دوستانت. آمدی تا مرهمی باشی بر قلب شکسته ي رهبرمان؛ رهبر عزیزمان سید علی. همرزمانت از مشکلات نبرد در منطقهي هورالعظیم ميگویند، یقین دارم که تو و یارانت طاقتی فوق بشری، برخاسته از ایمان خود داشته ايد. و اینک ما نیز در راه برداشتن موانع ظهور مهدی موعود عج باید چنین باشیم و لحظه لحظه در این راه تردید نکنیم. انشاءالله 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل آخر ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل آخر ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها با مردی از تبار هاشمی آشنا شدم. او جوانمردی بود که در کوی ُخلق و خوی، نمونه نداشت. انسانی به تمام معنا ساخته شده و جان باخته ي راه خدا و فرزند راستین خمینی کبیر، شهید علی هاشمی او تنها یک فرمانده نبود، بلکه معلم اخلاق بود. هر کس یک بار با او مصافحه میکرد، عاشقش ميشد. خدا به بنده توفیقی داد تا در سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات خیبر و در سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر، چند صباحی جزء گروه رزمندگان قرارگاه نصرت باشم؛ قرارگاهی که عرصه ي نبرد را با همت و تلاش فرماندهان و مدیرانش ِ بر ارتش بعثی عراق تنگ کرد و این نبود جز تدبیر رادمردی چون شهید علی هاشمی. از زمانی که در خدمت سردار شهید مهدی نریمی مسئول مخابرات قرارگاه بودم، با علی هاشمی آشنا شدم و در برخوردی که اولین بار با ایشان داشتم، جز مهر و دوستی در دل من نکاشت، آن زمان شهید هاشمی فرمانده سپاه ششم امام صادق و فرمانده قرارگاه نصرت بود و بیشتر اوقات در تیم¬ های شناسایی و اطلاعات عملیات به همراه تیم ویژه خود همراه بود و بنده نیز به دلیل نوع مسئولیتی که به عنوان مخابراتی و بیسیمچی داشتم با برخی از این تیمها همراه و در مناطق طلائیه و بعد از عملیات خیبر در جزایر مجنون همراهشان بودم. او انسانی صبور و با تقوی بود. بارها در نمازش خضوع و خشوع را میدیدم. از شایستگی او آن بود که به رغم یک فرماندهی جدی و تلاش گر و چهره ای مصمم با دوستان جز با تبسم برخوردی نداشت و این خصلت وی نه با من که یک بیسیمچی ساده بودم، بلکه با دیگر همرزمانش نیز چنین بود. شاید نتوانم آنچه که حق ایشان است بیان کنم ولی جا دارد حاج عباس هواشمی از آن روزها بگوید و سردار احمد غلامپور یاد آن روزها كند که ساعتها و تا پاسي از شب در قرارگاه شهید هاشمی در سنگر ما)مخابرات می نشست و عملیات را بررسی میکرد، امروز از آن مظلومیت بگویند، دیگر صبر ما لبریز شد که از مظلومیت علی هاشمی آن سردار دالور جنوب نگوییم، فاتح خیبر، بدر، طلائیه، شلمچه و اروند را کسی جز علی هاشمی نخوانید که همهي سرداران شهید و حاضر، زمانی شاگردی او را کرده اند. هاشمی همچون اباالفضل برای خمینی ; سرداری کرد، او به نهر علقمه زد تا دین زنده بماند، او به هورالعظیم زد و هور با همه ي سختيهايش در مقابل علی هاشمی زانو زد. با آنکه میتوانست در خط مقدم باشد اما ِ گمنامی در هور را برای اطاعت امر امامش و پیروز شدن اسلام انتخاب کرد. من که از فرسنگها راه کاشان به قرارگاه نصرت آمده بودم، هنوز دل در گرو آن سرزمین دارم و این علاقه را شهید هاشمی در دلمان ایجاد کرد. خدایا میدانم اگر یک نماز قبول از من بپذیری، نمازهایی است که در مسجد قرارگاه به امامت او خواندم. هنوز نقش چفیه و دشداشه ي عربی علی هاشمی در چشمانم نور میزند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---