eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم می‌کرد تا بی‌خبر از خاطره‌ای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم. مثل هر روز به نیت شفای همۀ بیمارانی که دیشب تا صبح مراقب‌شان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم. روپوش سفید پرستاری‌ام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسری‌ام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد. ساعت ۷ صبح بود، آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد. برای شیفت صبح آمده بود و خیال می‌کرد هرچه پیراهن و شلوارش تنگ‌تر باشد، جذاب‌تر می‌شود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم می‌زند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد: «صبح بخیر آمال!» نمی‌دانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک می‌کند و اسم کوچکم را صدا می‌زند چه احساس بدی پیدا می‌کنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت: «شیفت دیشب چطور بود؟» نمی‌خواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر می‌کردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و می‌دانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر می‌کند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم: «گزارش مریضا رو نوشتم.» دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید: «چرا انقدر عصبی هستی آمال؟» روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه می‌کردم که صدایم را بلند کردم: «کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟» با لب‌های پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتن‌داری دخترانه‌ام را به تمسخر گرفت: «همین کارا رو می‌کنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمی‌گرفت که تو می‌گیری!» عصبانیت طوری در استخوان‌هایم دوید که سرانگشتانم برای زدن کشیده‌ای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود. این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه می‌دانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و به‌ خدا به این سادگی‌ها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم. می‌شنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را می‌دیدم. او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود. 📝 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔴 مراقب کربلاهایمان باشیم... : مرحوم حاج شیخ رجبعلی خیاط با عده ای به کربلا مشرف شده بودند. در میان آنها یک زن و شوهری بودند. یک روز که پس از زیارت از حرم بیرون آمده و برمی گشتند، این زن و شوهر با فاصله زیادی از شیخ و در پشت سر ایشان راه می رفتند، در میان راه در ضمن صحبتی که بین آنها می شود، آن خانم یک نیشی به شوهرش زده و سخنی آزاردهنده به وی می گوید. هنگامی که همه وارد منزل و محل استراحت می شوند و آقا شیخ رجبعلی به افراد زیارت قبول می گوید، به آن خانم که می رسد، می فرماید: تو که هیچ، همه را ریختی زمین! آن خانم می گوید: ای آقا! چطور؟ من این همه راه آمده ام کربلا، مگر من چکار کرده ام؟! فرمود: از حرم آمدیم بیرون، نیشی که زدی، همه اش رفت! 📚 نکته ها از گفته ها، دفتر اول @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یه چیزی توی پیاده روی اربعین توی چشم میومد، عراقی هایی بودن که با وجود گرمای هوا و همینطور اینکه خودشون هم گرمشون بود اما، یه تیکه کارتن دست گرفته بودن و توی مسیر باد می‌زدند زواری که عبور می‌کردند رو.. البته مسیرها پر از کولر و پنکه بود اما مسیرهایی که نبود هم اغلب این بزرگواران مردم رو باد می زدند... نکته جالب و مورد توجهی بود.
در این مسیر، همه به هم کمک می‌کنند، حتی زوار هم به همدیگه تا به سلامت به مسیر برسی. با اینکه همدیگرو نمی شناسیم اما کمک رسانی می کنیم. و این نور حسین (ع) که دلها رو بهم نزدیک تر می‌کند....
اعضایی که مشرف شدند هم خاطره ای یا خاطراتی در باب این سفر داشتند حتما برای من بفرستند. ☺️ آدرس رو که دارید؟😉 بفرمایید👇 daigo.ir/secret/6145971794
سلام وعرض ادب پیام اخیر شما که فرمودین همه همدیگر کمک میکردن تو مسیر اربعین خواستم بگم واقعا همینطوره و حسش می‌کنه آدم . و یاد این بیت شعر افتادم که نزدیک میکند دل مارا به هم حسین این اشک روضه نیست بلکه عقد اخوت است. الحسین یجمعنا ✉️ _______ علیکم سلام و رحمت الله بله دقیقا، فضای عجیبیه. الحمدلله رب العالمین. ما را حسین دور خودش جمع می‌کند... پیام ناشناس🌹👇 daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف شیخ حسنعلى نخودكى خدمت امام زمان (عج) براى مسأله ای یك سال تمام به عبادت و ریاضت مشغول شدم و درخواست من این بود كه شرفیاب حضور حضرت ولى عصر (ع) شوم و سرمایه اى از آن حضرت بگیرم. پس از یك سال، شبى به من الهام شد كه فردا در بازار خربزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است. در اصفهان بازارچه اى بود كه تمام دكّانهاى اطراف آن خربزه فروشى بود وبعضى هم كه دكّان نداشتند خربزه را قطعه قطعه مى كردند و در طبقى مى گذاشتند و خورده فروشى مى كردند. فرداى آن شب پس از غسل كردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتى داخل بازار شدم از یك طرف حركت مى كردم واشخاص را زیر نظر مى گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امكان، در كنار یكى از این كسبه فقیر كه طبق خربزه فروشى دارد نزول اجلال فرموده است. مۆدّب جلو رفتم وسلام عرض كردم. جواب فرمودند و با نگاه چشم فرمودند: چه مى خواهى؟ عرض كردم: استدعاى سرمایه اى دارم. آن حضرت خواستند جندك (پول خورد آن زمان) به من عنایت كنند. من عرض كردم: براى سرمایه مى خواهم. پس از پرداخت آن خوددارى فرمودند و مرا مرخّص كردند. وقتى به حال طبیعى آمدم فهمیدم كه هنوز قابل نیستم. لذا یك سال دیگر به عبادت و ریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم. پس از آن روز گاهى به دیدن آن مرد عامى خربزه فروش مى رفتم وگاهى به او كمك مى كردم. روزى از او پرسیدم: آن آقا كه فلان روز این جا نشسته بودند چه كسى هستند؟ گفت: او را نمى شناسم، مرد بسیار خوبى است گاهگاهى این جا مى آید و كنار من مى نشیند و با من دوست شده است. بعضى از اوقات كه وضع مالى من خوب نیست به من كمك مى كند. سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را مى دانستم، مستقیماً به كنار طبق آن مرد رفتم و دیدم حضرت روى كرسى كوچكى نزول اجلال فرموده است. سلام عرض كردم. جواب مرحمت فرمودند و باز همان چند جندك را مرحمت فرمودند و من گرفته سپاسگزارى كردم و مرخّص شدم. با آن چند جندك مقدارى پایه مهر خریدم و در كیسه اى ریختم و چون فنّ مهر كنى را بلد بودم هر چند وقت، كنار بازار مى نشستم و چند عدد مهر براى مشتریها مى كندم، البته بقدر حدّاقلى كه به آن قناعت مى شود، و از آن كیسه كه در جیبم بود پایه مهر بر مى داشتم بدون آنكه به شماره آنها توجّه كنم. سالهاى سال كار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود و تمام نمى شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یه خاطره طنز هم از این سفر بگم یه اتفاقی افتاد حرم امام جواد و امام موسی کاظم که حالا ما بخیر گرفتیم. 😅 جایی که نشسته بودم نزدیک های ضریح امامان بزرگوار بود. وقتی بلند شدم که برم دیدم بله کبوترهای عزیز چادر رو کثیف کردند. جایی خونده بودم یه سری افراد رفته بودن زیارت، یک دفعه ای لباس یکی کثیف شد به لطف کبوترها.... دوستاش خواستن مثلا طرف ناراحت نشه گفتن فلانی خب خداروشکر حاجت روا میشی😁 حالا این اتفاق افتاد گفتم حرم امام رضا بیست دفعه رفتم اینجور نشده... حالا ما هم به این فرض میگیریم حاجت روایی بوده. 😁 یه مقدار از این اتفاق هم خندم گرفت و هم خاص بود جالب بود برام. چون هیچ کس همچین اتفاقی براش پیش نیومد. 😁 کبوترا خیلی ما رو خودی حساب کردن.😅 هرچند واقعا میتونم بگم بهترین لحظات زندگیم اونجا رقم خورد. امیدوارم تکرار بشه برای خودم و همه. خیلی هوامونو داشتن انصافا این کاظمینی ها پدر و پسر امام رضا جان....
آنقدر خوب گذشت، اصلا حواسم نبود نصف روز نبوده بلکه از اذان صبح تا ۹:۳۰-۱۰ صبح کاظمین بودیم. باقیش هم خب نجف تا ۱۰ شب اینا به نظر احتمالا فضا خیلی عرفانی بوده متوجه نشدم😅