eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
: بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#حاج_احمد_متوسلیان: بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. #افق
خیلی جالبه بحث اینه که افرادی که به بدنه نظام ضربه زدن میان روی کار، اون هایی که باعث شدن جوانان از راه حق غافل بشند و حتی باعث و بانی شهادت روح الله عجمیان؛ علی وردی و امثالهم شدند.... باعث و بانی فتنه های ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱ هستند. اما حرف حق که توی شبکه افق برای تمامیت ارضی ایران زده میشه، اخراج می کنید.... البته میگید مرخصی رفته امیدوارم مرخصی باشه..... دشمن همیشه مملکت را تکه تکه می خواهد... دستمریزاد آقای جبلی... نزدیک ۳۱ شهریور سالگرد آغاز جنگ ۸ ساله دفاع مقدس هستیم.. شنیدم جانباز هستید. یه مقدار به اصل و گذشته خودتون یه مقدار فکر کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب در حاشیه دیدار امروز خطاب به : اِن‌شاءالله که خود جناب ام‌البنین عوض‌تان بدهد دلجویی رهبر انقلاب از صادق بیت‌سیاح قهرمان پرتاب نیزه بازی‌های پارالمپیک پاریس که مدل او به دلیل عرض ارادت به پرچم حضرت ام‌البنین علیها‌السلام پس گرفته شد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_سوم به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید
رمان دلم می‌خواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت: «ما همه مدیونت هستیم..» ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: «هرچی بود لطف امام زمان بود.» نورالهدی اشاره می‌کرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم، با جدیت کلامش جانم را گرفت: «ما بریم مزاحم شما نباشیم.» از لحنش دلخوری می‌بارید و دیگر نمی‌خواست حتی لحظه‌ای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد. خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمی‌خواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم: «برای چی منو آوردی اینجا؟» از آنچه می‌شنیدم، قدم‌هایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش می‌کرد: «نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..» نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد: «چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟» و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج می‌زند و نمیتوانم حرفی بزنم که درمانده‌تر از من دلیل آورد: «نمی‌بینی بنده خدا چه حالی داشت؟‌ از اینکه دوباره با من روبرو شده بود، حالش بد شد!» ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من می‌فهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم. چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:‌ «من فقط می‌خواستم تشکر کنم.» از اینکه دوباره هم‌کلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی می‌چرخید. اعتراف می‌کنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم می‌لرزید و قلب کلماتم از هیجان می‌تپید: «من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.» نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و می‌دید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد: «خدا خیرتون بده، حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.» چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد: «ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.» اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد: «ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!» و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمین‌های غرق آب و گِل تنها بمانیم. در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر می‌توانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من امشب شرمندۀ شما شدم. اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمی‌اومدم..» از اینهمه مهربانی بی‌منتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم: «من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.» همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لب‌هایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد: «من یادم نرفته اون لحظه‌ای که حضرت صاحب‌الزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید!پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیه‌السلام) شما رو نجات داده!» هر کلامی که میگفت نبض نفس‌هایم آرام‌تر می‌شد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سال‌ها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم: «دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم!» انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛ قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید. شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد: «برای حاجت دلم دعا کنید!» سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل، بی‌وقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد: «دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه!» آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه می‌شنیدم بی‌نهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش،جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم: «شما..بچه..دارید؟» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_17208295108431587125165.mp3
3.79M
شد شد نشد یه شب سرزده میرم نجف ضریح بابامو بغل میکنم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دیروز صبح یه رویای بخصوصی دیدم در مورد گنبدهای حضرت علی و امام حسین امروز کلیپی دیدم فهمیدم گنبد بابامون از پشت بوم همین شکلیه. توی اون رویا هم به شدت زیبا بود و البته با گنبد امام حسین پشت سر هم‌ از همین نمای نزدیک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد #قسمت_اول من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد (آخر) پرسیدم: «عیب ماشین من چه بود؟» فرمود: «هرچه بود رفع شد» گفتم: «آخر این که نشد، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید و از نظر استادی هم مهارت فوق العاده ای نشان دادید، من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بنمایم، چون من راننده جوانمردی هستم.» باچهره ای متبسم فرمود: «تفاوت راننده جوانمرد با ناجوانمرد چیست؟ گفتم: «شما خودت راننده ای می دانی، شوفر ناجوانمرد اگر از کسی خدمت و نیکی ببیند نادیده می گیرد و می گوید وظیفه اش را انجام داده! ولی شوفر جوانمرد تا آن نیکی و خدمت را جبران نکند، وجدانش راحت نمیشود.» ایشان فرمود: «خیلی خوب! حالا اگر می خواهی به ما خدمت کنی تعهدی را که با خدا بستی، عمل کن که این خدمت به ماست.» گفتم: «من چه تعهدی بستم؟» فرمود: «یکی اینکه از گناه فاصله بگیری و دوم اینکه نمازهایت را در اول وقت بخوانی.» وقتی این مطلب را شنیدم تعجب کردم که این آقا از کجا فهمیده و به ضمیر من آگاه شده؟! در ماشین را باز کردم و آمدم پایین که این شخص را از نزدیک ببینم، دیدم کسی نیست! فهمیدم همان توسلی که به آقا و مولایم صاحب الزمان (عج) کردم اثر گذاشت و این وجود مبارک آقا بود که نجاتم داد. جای پای آقا را هم درجاده ندیدم، کامیون بدون هیچ توقفی روی برف حرکت کرد، به سلامت به خانه رسیدم، زن و بچه ام را دور خود جمع نموده موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و از آنها نیز خواستم که این بی بند و باری را کنار بگذارند و نمازشان را اول وقت بخوانند. آن ها هم قبول کردند. یک آقای روحانی را به منزل دعوت کردم که مرتب بیاید و احکام دین را بگوید تا به وظایف دینی مان آشنا شویم. در مسافرت ها هم اول وقت، نماز را می خواندم. روزی در یکی از گاراژها، منتظر خالی کردن بار بودم که ظهر شد. راننده های دیگر گفتند: «برویم برای غذا و با هم باشیم.» گفتم: «من نمازم را می خوانم بعد می آیم.» همه به هم نگاه کردند و گفتند: «این دیوانه شده، میخواهد نماز بخواند.» و مرا شدیدا مسخره کردند. من تا آن زمان مایل نبودم خاطره سفر مشهد را برای کسی بگویم، اما چون این ها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند، مجبور شدم سرگذشتم را برایشان بگویم. چنان برآنها اثر گذاشت که همه از من عذرخواهی کردند و با تمام کسانی که در گاراژ بودند به نماز ایستادیم. از تمام کسانی که از مالشان قبلا حیف و میل کرده بودم به گفته آقای روحانی حلالیت طلب کردم و همیشه هنگام اذان به یاد قولم می افتادم و با یاد امام زمان(عج) و آن خاطره شیرین، نمازم را می خواندم. 📚منبع: کتاب شفیتگان حضرت مهدی علیه السلام ، ج ۲، ص ۳۵۱ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. بال‌ و پرم‌ به‌ شوق‌ حرم‌ باز می‌شود یعنی‌ دوباره‌ لحظه‌ی‌ اعجاز می‌شود رو به‌ ضریح‌ حضرت‌ آقای‌ کربلا با یک‌ سلام‌ صبح‌ من‌ آغاز می‌شود @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔴 تذکر رییس دیوان عالی کشور به رییس جمهور آقای درباره وضع حجاب یک خبرنگار 🔹روز گذشته خانمی با وضعیت نامناسب پوششی به محض اینکه پشت تریبون قرار گرفت، به گشت ارشاد طعنه زد و آقای رئیس جمهور هم گفتند که مگر گشت ارشاد هنوز هست و اذیت می‌کند؟ و قول برخورد با آن را دادند که باید عرض کنیم اگر قرار است با گشت ارشاد برخورد شود باید با وضع نامناسب حجاب آن فرد هم برخورد شود و نباید ارزش‌ها پایمال شود و خون شهدای گرانقدر زیر پا گذاشته شود. 🔹 وقتی آن خانم با آن وضع نامناسب حجاب صحبت می کنند، توقع است که رئیس جمهور ایران اسلامی در پخش زنده سیما موضع صحیحی اتخاذ نمایند البته در موضوع حجاب باید کار فرهنگی و تبلیغاتی و سرمایه گذاری آموزشی در مدارس صورت گیرد و آخرین نهادها دستگاه انتظامی و قضایی است که باید وارد عمل شوند. 🔹یک طلبه ای مثل بنده وظیفه دارد در هر زمان و هر مکان در صورت مشاهده مشکلات و ناهنجاری ها آن را متذکر شود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊