eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجی چند سال پیش در جایی کار می‌کرد که حقوق بسیار ناچیزی می‌گرفت، حدود سیصدهزار تومان. اما این پول آنقدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینه‌های زندگی‌مان، حاجی ماهانه پنجاه هزار تومان به مردی می‌داد که همسرش سرطان داشت. 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خدایا در این عصر قشنگ مشگل گشای عزیزانم باش مسیر زندگیشون را هموار فرما عصر بخیر 😉🍪☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_دوم هوا گرم بود، تا چشم کار می‌کرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگ
رمان به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من میخوام فراموشش کنم!» میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد: «تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش می‌کردی!» انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم هم‌کلامش شوم، دلم می‌لرزید که دوباره طفره رفتم: «به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!» اما او نقشه‌اش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامه‌ای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود، با صدای بلند تکرار کرد: «یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره! خیلی هم جذاب و هیجان‌انگیزه!» سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد: «مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه، همین!» او خودش می‌گفت و می‌برید و می‌دوخت و لباسی که از کار در آورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشه‌اش پیش می‌رفتم. بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگی‌اش سربه‌سر همسرش گذاشت: «یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!» ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد: «کجا گیر افتاده؟» نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمی‌آمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد: «تو چادر ما!» با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد: «اون رفیق ایرانی‌ات، مهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.» ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد: «من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟» نمی‌توانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا می‌کرد: «نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمی‌کنه. می‌خواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.» حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه می‌رفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمی‌اش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد: «دلم براش تنگ شده باید ببینمش!» و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت. از اینکه بی‌دردسر طرح‌مان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد: «شب نشده پیداش می‌کنه!» حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری می‌شد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستاره‌باران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید. ساعت از ۹ شب گذشته و می‌خواستیم برای استراحت به یکی از موکب‌های مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد: «یاالله!» محکم‌تر از همیشه صدا می‌رساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربی‌مان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد: «بفرما!» ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم می‌کرد، می‌دید دستانم چطور می‌لرزد. ابوزینب او را معرفی کرد و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کرده‌ام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم. سرش پایین بود، نگاهش روی زمین می‌چرخید و با همان نگاه سربه‌زیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را می‌داد و نمی‌دانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بی‌مقدمه شروع کرد: «همسر من و دوستش می‌خوان از تو تشکر کنن!» مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی می‌زد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید: «این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!» کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلک‌زدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد. انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمی‌خواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانی‌اش خیس عرق شد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آسید احمد: بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان(عج) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه! ✍برشی از رمان /ص۴۹۰ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔺 مریم شبانی، خبرنگار اصلاح طلب: برای رسیدن به اینجا، از میانبرهای بسیاری گذر کردم که گیر گشت ارشاد نیوفتم! ✍ رئیس‌جمهور مملکت شیعه امام زمان باید تکلیفش را با این جماعت مشخص کند.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
😉🙃غمگینم مثل بابای !! اگه الان پسرش زنده بود، بنام وفاق ملی روابط عمومی یه وزارت خونه رو می‌گرفت.... ولی الحمدلله به درک واصل شد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/راننده جوانمرد من جوان گناهکاری بودم و خیلی هم به نماز توجه ای نمی کردم! مادرم از نوجوانی مرا به این امر دعوت می کرد اما اعتنایی نمی کردم. البته گاهی می خواندم، بعد از ازدواج، شغل رانندگی را انتخاب کردم. در یکی از سفرهایم موقعی که من بار زده و از مشهد به قصد یکی از شهرها خارج شدم، در بین راه هوا طوفانی شد و برف زیادی آمد که راه بسته شد و من در برف ماندم. موتور ماشین هم خاموش شد و از کار افتاد. هرچه کوشش کردم نتوانستم ماشین را روشن کنم. در اثر شدت سرما، مرگ خود را مجسم دیدم! سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و به فکر فرو رفتم که خدایا راه چاره چیست؟ یادم آمد سال های قبل، واعظی که در منزل ما منبر می رفت، بالای منبر گفت: «مردم هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مأیوس شدید متوسل به آقا امام زمان (عج) شوید که اِن شاءالله حضرت کمک می کند.» بی اختیار متوسل به آقا امام زمان شدم و از ماشین پایین آمدم و باز هم موتور را بررسی کردم. شاید روشن شود ولی موفق نشدم و دو مرتبه به ماشین برگشته و پشت فرمان نشستم و با خداوند تعهد کردم که : «اگر من از این مهلکه نجات پیدا کنم و دوباره زن و فرزندم را ببینم، از گناهانی که تا آن روز آلوده به آن بوده، فاصله بگیرم و نمازهایم را هم اول وقت بخوانم.» این دو عهد را با خدا بستم که در صورت نجات از این مهلکه، این دو برنامه را انجام دهم. یک وقت متوجه شدم یک نفر داخل برف ها به سمت من در حرکت است. احساس کردم او هم راننده ای است که ماشینش در این نزدیکی ها در برف ها گیر کرده است و حالا به دنبال کمک آمده است. به من سلام کرد و فرمود: «چرا سرگردانی؟» من هم از خاموشی ماشین و طوفان برایش گفتم. آن شخص فرمود: من ماشین را راه می اندازم.» من ندیدم دست ایشان به موتور ماشین بخورد ولی فرمود: «استارت بزن » سوئیچ ماشین را زدم، ماشین روشن شد و فرمود: «حرکت کن و برو» گفتم: «الان میروم جلوتر میمانم، راه بسته است.» فرمود: «ماشين شما در راه نمی ماند، حرکت کن.» گفتم: «ماشين شما کجاست، می خواهید به شما کمکی بدهم؟» فرمود: «من به کمک شما احتیاج ندارم.» و تصمیم گرفتم مقدار پولی که داشتم به ایشان بدهم. شیشه پایین بود و من هم پشت فرمان گفتم: «اجازه بدهید مقداری پول به شما بدهم.» فرمود: «من به پول شما احتیاج ندارم.» ادامه دارد.... 📚منبع: کتاب شفیتگان حضرت مهدی علیه السلام ، ج ۲، ص ۳۵۱ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
حنجرم‌ از ماجرای‌ عشق‌ می‌خواند حسین غیر نام‌ تو دلم‌ ذکری‌ نمی‌داند حسین‌.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊