eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
📢 اعضای کاروان‌های اعزامی ایران به بازی‌های المپیک و پاراالمپیک ۲۰۲۴ پاریس تا ساعتی دیگر با رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 جعفر کذاب که بود و چه کرد؟ چرا به فرزند امام هادی علیه السلام و برادر علیه السلام کذاب می‌گویند؟ پ.ن: میشه عموی کذاب و بی دین داشته باشی اما بهترین باشی مثل امام زمان(عج). اقوام بی دین و نادرست، دلیل بر بد بودن تو نخواهد شد که او راه اشتباه را انتخاب کرده است و تو راهت و زندگی ات جداست. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بعد از سلام نمازهاتون ، ۱۴ مرتبه ذکر یاجوادالائمه ادرکنی رو بگید خیلی مجرب هست برای رزق و روزی، من هر وقت دستم مقداری تنگ میشه این کارو می کنم، حتما پول دستم میرسه. البته مداومت بر این کار داشتند که دیگه نورعلی نور هست براتون😉 خودم خیلی تجربه کردم. التماس دعا🌹🍃
سلام وعرض ادب بین دو نماز ایتا سر زدم پیام ذکر امام جواد که بارگزاری کردید دیدم بعدنماز ظهر گفتم به عشق امام جواد بلافاصله خدا می‌دونه پدرم تماس گرفتن مشتری اومده فلان جنس قیمتش چنده . حقیر به نیت رزق مادی و معنوی گفتم این ذکروامیدوارم معنویش هم برسه . ممنون از شما که این ذکر اگر چه روایتی براش نیست ولی به عنوان ذکر اهلبیت خوبه گفته بشه رو یاد دادید . ✉️ ________ سلام خداقوت خسته نباشید. چقدر خوب اِن شاءالله پررزق و روزی باشید. ☺️ مادی و معنوی.💐 من با این ذکر قبلا هم اتفاقات خوبی برام افتاده، حتی افزایش حقوق😁 یه مقداری کوتاهی کردم گذاشتم کنار، ولی تا این چند روزه مجدد شروع کردم اثرات مثبتش رو بازم دیدم. بله داشتم آماده میشدم برم نماز گفتم قبلش این نکته رو بفرستم که بقیه هم فیض ببرند. بله منم روایت خاصی ازش یادم نیست اما از یکی از روحانیون شنیده بودم و عمل کردم اثر کرد. 😊☺️ اِن شاءالله پدرتون هم همیشه سلامت باشند🌹 ارسال ناشناس👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
: بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#حاج_احمد_متوسلیان: بر آنچه که اعتقاد دارید ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. #افق
خیلی جالبه بحث اینه که افرادی که به بدنه نظام ضربه زدن میان روی کار، اون هایی که باعث شدن جوانان از راه حق غافل بشند و حتی باعث و بانی شهادت روح الله عجمیان؛ علی وردی و امثالهم شدند.... باعث و بانی فتنه های ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱ هستند. اما حرف حق که توی شبکه افق برای تمامیت ارضی ایران زده میشه، اخراج می کنید.... البته میگید مرخصی رفته امیدوارم مرخصی باشه..... دشمن همیشه مملکت را تکه تکه می خواهد... دستمریزاد آقای جبلی... نزدیک ۳۱ شهریور سالگرد آغاز جنگ ۸ ساله دفاع مقدس هستیم.. شنیدم جانباز هستید. یه مقدار به اصل و گذشته خودتون یه مقدار فکر کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب در حاشیه دیدار امروز خطاب به : اِن‌شاءالله که خود جناب ام‌البنین عوض‌تان بدهد دلجویی رهبر انقلاب از صادق بیت‌سیاح قهرمان پرتاب نیزه بازی‌های پارالمپیک پاریس که مدل او به دلیل عرض ارادت به پرچم حضرت ام‌البنین علیها‌السلام پس گرفته شد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_سوم به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید
رمان دلم می‌خواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت: «ما همه مدیونت هستیم..» ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد: «هرچی بود لطف امام زمان بود.» نورالهدی اشاره می‌کرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم، با جدیت کلامش جانم را گرفت: «ما بریم مزاحم شما نباشیم.» از لحنش دلخوری می‌بارید و دیگر نمی‌خواست حتی لحظه‌ای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد. خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمی‌خواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم: «برای چی منو آوردی اینجا؟» از آنچه می‌شنیدم، قدم‌هایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش می‌کرد: «نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..» نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد: «چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟» و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج می‌زند و نمیتوانم حرفی بزنم که درمانده‌تر از من دلیل آورد: «نمی‌بینی بنده خدا چه حالی داشت؟‌ از اینکه دوباره با من روبرو شده بود، حالش بد شد!» ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من می‌فهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم. چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:‌ «من فقط می‌خواستم تشکر کنم.» از اینکه دوباره هم‌کلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی می‌چرخید. اعتراف می‌کنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم می‌لرزید و قلب کلماتم از هیجان می‌تپید: «من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.» نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و می‌دید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد: «خدا خیرتون بده، حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.» چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد: «ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.» اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد: «ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!» و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمین‌های غرق آب و گِل تنها بمانیم. در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر می‌توانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من امشب شرمندۀ شما شدم. اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمی‌اومدم..» از اینهمه مهربانی بی‌منتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم: «من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.» همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لب‌هایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد: «من یادم نرفته اون لحظه‌ای که حضرت صاحب‌الزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید!پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیه‌السلام) شما رو نجات داده!» هر کلامی که میگفت نبض نفس‌هایم آرام‌تر می‌شد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سال‌ها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم: «دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم!» انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛ قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید. شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد: «برای حاجت دلم دعا کنید!» سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل، بی‌وقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد: «دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه!» آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه می‌شنیدم بی‌نهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش،جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم: «شما..بچه..دارید؟» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_17208295108431587125165.mp3
3.79M
شد شد نشد یه شب سرزده میرم نجف ضریح بابامو بغل میکنم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دیروز صبح یه رویای بخصوصی دیدم در مورد گنبدهای حضرت علی و امام حسین امروز کلیپی دیدم فهمیدم گنبد بابامون از پشت بوم همین شکلیه. توی اون رویا هم به شدت زیبا بود و البته با گنبد امام حسین پشت سر هم‌ از همین نمای نزدیک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا