eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدی رسولی - جمعه نصر.mp3
11.8M
🎙 مداحی آقای مهدی رسولی در مراسم بزرگداشت مجاهد کبیر و پرچمدار مقاومت از سوی رهبر انقلاب اسلامی در مصلای امام خمینی(ره) بارون اومده حاج قاسم برات مهمون اومده.... 🔹️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"ابرقدرت" یعنی ملتی که پس از موشک‌باران کردنِ صهیونیست‌ها، 🚶 رئیس جمهورش در سفر رسمی به قطر می رود، 🚶‍♂وزیر خارجه‌اش با وجود تهدیدهای زیاد به لبنان سفر می‌کند و رهبرش در نمازجمعه و در وسط شهر حاضر می شود و جمعیتی میلیونی پشت سرش به نماز می ایستند.🧎 سلام به دنیای جدید. اینجا جمهوری اسلامی ایران💁‍♂ ✉️ پیام ناشناس👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دریا توو دستاته برادر - میثم مطیعی.mp3
19.56M
🎙 مداحی آقای میثم مطیعی در مراسم بزرگداشت مجاهد کبیر و پرچمدار مقاومت از سوی رهبر انقلاب اسلامی در مصلای امام خمینی(ره) دلتنگ دستاتیم علمدار.... 🔹️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مانور اقتدار؛ آقا عجله‌ای برای رفتن ندارند و در پایان نماز، لحظاتی با مسئولان نظام گفت‌وگو کردند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_دوم اینبار نه اعتراض که عاشقانه التماسم کرد: «آمال! من هفت سال منتظر
رمان هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات طوفان الاقصی و حملۀ حیرت‌انگیز نیروهای حماس از زمین و دریا و هوا به اسرائیل! تعداد موشک‌های شلیک شده، میزان نفوذ در شهرک‌های صهیونیستی و تعداد بالای اسرای اسرائیل شگفت‌آور بود و باعث شد تا نخستین بار طعم شادی را در آمریکا با تمام وجودم بچشم. احساس می‌کردم اسارتم در خانۀ عامر شبیه محاصرۀ غزه توسط اسرائیلی‌ها شده و این حرکت جسورانه و شجاعانه، حال دلم را عجیب خوش کرده بود. انگار این حمله و این میزان تلفات از اسرائیلی‌ها می‌توانست بر جای اینهمه جراحتی که به جان مردم منطقه افتاده بود، اندکی مرهم باشد که پس از سال‌ها می‌خندیدم و امیدوار بودم این حماسه، مقدمۀ نابودی اسرائیل باشد و خبر نداشتم همین حادثه، بهانۀ تغییر در زندگی من خواهد بود. بلافاصله پس از طوفان‌الاقصی، حملات وحشیانۀ اسرائیل به غزه آغاز شد و حالا صورت معصوم نوزادانی که در خواب، هم‌آغوش شهادت شده بودند، جگرم را آتش می‌زد. رژیم صهیونیستی شب و روز غزه را بمباران می‌کرد و با هر تصویری که از سلاخی کودکان مظلوم فلسطینی می‌دیدم، دلم زیر و رو می‌شد. سال‌ها بود نماز و روزه و تمام احکام دین از خاطر عامر رفته و انگار اینهمه مستی و مصرف مداوم الکل، انسانیتش را هم سوزانده بود که به اشک‌های من برای غزه می‌خندید. ماه‌ها بود حتی دیگر مثل گذشته، تمایلی به من نشان نمی‌داد؛ بیش از هر چیز به مصرف الکل وابسته شده و از تمام عشق روزهای اول، فقط مشت و لگدش برای من باقی مانده بود. اجازه نمی‌داد حتی در موبایل خودم اخبار فلسطین را ببینم، به حمایت از تروریست متهمم می‌کرد و چند بار نیمه‌شب در حالت مستی تهدیدم کرد از خانه بیرونم می‌کند و تنها پناه من در این غربت، قرآن بود. تحت تأثیر تبلیغات شبکه‌های صهیونیستی در آمریکا، برای اسرای اسرائیلی دلسوزی می‌کرد و طوری متأثر شده بود که بخشی از هزینه‌های تبلیغاتی شرکتش را به کمپین حمایت از اسرائیل اختصاص می‌داد اما خبر نداشتم داستان دیوانگی‌اش در همین نقطه تمام نمی‌شود که یک نیمه‌شب از صدای خنده‌اش بیدار شدم. کنارم روی تخت نبود و احساس کردم آهسته با کسی صحبت می‌کند که مردد از جا بلند شدم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت به اتاق خواب روی کاناپه لم داده و مشغول تماس تصویری بود. از خواب پریده و هنوز گیج بودم و در همان حال دیدم تصویر زنی با لباس نامناسب روی موبایلش خودنمایی می‌کند که میان راهرو خشکم زد. هندزفری در گوشش بود و محو تماشای زن، پچ‌پچ می‌کرد و انگار اصلاً در این دنیا نبود. چند قدمی نزدیک‌تر شدم و درست بالای سرش ایستادم تا تصویر معشوقه جدیدش را بهتر ببینم؛ دختری کم سن و سال با موهای براق مشکی، صورتی سبزه و استخوانی و چشمانی که با هر پلک زدن می‌خواستند از شوهرم دلبری کنند. از بی‌اعتنایی‌اش در این چند ماهه منتظر خیانتش بودم و ذره‌ای علاقه در قلبم پیدا نمی‌شد که از این خیانت حتی یک لحظه ناراحت نشدم اما فرصت خوبی برای انتقام بود که با خونسردی جلو رفتم و کنارش روی کاناپه نشستم. از دیدنم، مات و متحیر مانده و فرصت هر عکس‌العملی را از دست داده بود که هندزفری را از گوشش درآورد و من با پوزخندی ساده پرسیدم: «صحبت‌تون خیلی طول می‌کشه؟ آخه صدای خنده‌هات نمی‌ذاره بخوابم!» ابتکار عمل را از دست داده و مثل همیشه تنها راه چاره‌اش خشونت بود که با مشت به بازویم کوبید و تشر زد: «به تو چه ربطی داره؟» برای اولین بار در این چندسال از تندی کردنش نترسیدم و با همان آرامش پاسخ دادم: «برای من مهم نیس! با هر کی می‌خوای رابطه داشته باش!» از اینهمه بی‌خیالی‌ام حیرت کرده و نمی‌خواست خودش را ببازد که از کنارم بلند شد و با حالتی حق به جانب توضیح داد: «این دختر از عرب‌های ساکن اسرائیله، از ترس جنگ اومده اینجا. دو ماه پیش تو شرکت استخدامش کردم.» می‌فهمیدم معنی این آسمان و ریسمانی که به هم می‌بافد، رابطه‌ای است که بین آن‌ها ایجاد شده و حقیقتاً خیانتش برایم ذره‌ای اهمیت نداشت که به تمسخر سر به سر دل پُر هوسش گذاشتم: «بد نگذره؟ یه روز زن سوری، یه روز عراقی، یه روز فلسطینی!» شاید در این سال‌ها هرگز از من تلخی و تندی ندیده بود که برای چند لحظه ناباورانه نگاهم کرد اما من چشمان عاشقش را سال‌ها پیش دیده و نشانه‌های عاشق شدنش را می‌شناختم که بی‌پرده پرسیدم: «می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟» هنوز در بهت سوال اولم مانده و این سوال دومی، کیش و ماتش کرده بود که لب از لب باز نمی‌کرد و من فقط منتظر فرصتی برای فرار بودم که خودم داوطلب شدم: «من همین امشب از زندگیت میرم تا راحت تو این خونه با هم باشید!» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🚧 هنگامی که خطری وجود دارد، شما مانند موش به زیر زمین فرار می کنید.... 🦅 و ما مانند عقاب در آسمان اوج می گیریم. 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خوشرنگ ترین عصر دنیا را با لحظه هایی پر از شادی براتون آرزو میکنم امیدوارم مهر، شادی، عشق محبت، سلامتى همنشین دائمی تون باشه عصرتون زیبا و بخیر 🍰☕️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم (آخر) 🔊 صدای تیراندازی و انفجار قطع نمیشد، من هم که زخمی گوشه‌ای افتاده بودم و کاری از دستم بر نمی‌ آمد. کاملا ضعف و ناتوانی بر من قالب شده بود تا اینکه به پیرمرد گفتم یک کم آب خورن برایم بیاورد. 😓 تا آنموقع اطلاع نداشتم که نباید مجروح آب بخورد. تا اینکه نصف لیوان آب خوردم چشمانم سیاهی رفت و ندانستم چه شد یک لحظه احساس کردم پایین بالا میشم. به سختی چشمم باز شد دیدم پشت وانت نیسان هستم و به سرعت در خیابان در حرکت بود و بطرفش تیراندازی میکردند تا بلاخره به بهداری شهر بوکان رسید و پرستارها و دکترها بالای سرم حاضر شدند. ✅ فردای آنروز با بالگرد به بیمارستان شهید مطهری تبریز اعزام شدم. روح شهدای افتخار آفرین آن عملیات گرامی باد که با جان فشانی خود شهر بوکان رو از لوث وجود دموکرات پاکسازی نمودند و شهیدانی را به انقلاب اسلامی اهدا نمود. 🌹 اللهم ‌صل‌ علی ‌محمد و آل‌ محمد و عجل ‌فرجهم 🌹 ✍رزمنده و گرامی جناب آقای @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
﷽ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ در دلهای آنان (منافقین) یک نوع بیماری است؛ خداوند بر بیماری آنان افزوده؛ و به خاطر دروغهایی که میگفتند، عذاب دردناکی در انتظار آنهاست. آیه ۱۰/ بقره📝 : داستان منافق، به لاشه ومردارى بد بو مى‌ماند كه در مخزن آبى افتاده باشد. هرچه آب در آن بيشتر وارد شود، فسادش بيشتر شده و بوى نامطبوع و آلودگى آن افزايش مى‌يابد. نفاق، همچون مردارى است كه اگر در روح و دل انسان باقى بماند، هر آيه و حكمى كه از طرف خداوند نازل شود، به جاى تسليم شدن در برابر آن، دست به تظاهر و رياكارى مى‌زند و يك گام بر نفاق خود مى‌افزايد. اين روح مريض، تمام افكار و اعمال او را، رياكارانه و منافقانه مى‌كند و اين نوعى افزايش بيمارى است. «فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً» شايد جمله‌ى‌ «فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً» نفرين باشد. نظير «قاتَلَهُمُ اللَّهُ» يعنى اكنون كه در دل بيمارى دارند، خدا بيمارى آنان را اضافه مى‌كند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
"النجاه فی الصدق" نجات در راستگویی است. این حدیث از امام علی(ع) را خیلی دوست داشت. اصل و اساس زندگی اش را گذاشته بود بر راستگویی. اگر جایی نمی توانست راست بگوید چیزی نمی گفت و سکوت می کرد که هم نگفته باشد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 | آرامش و طمانینه در اقامه نماز، مستحبات و تبرک جستن حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به تربت سیدالشهداء علیه‌السلام پس از پایان نماز . ۱۴۰۳/۷/۱۳ آخی عزیزدلم😍❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف حاج محمدعلی فشندی تهرانی قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهار صد تومان می گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم می آیم، ناراحت شدم که چرا قبلا نگفته بود. خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود، چهار مرد و یازده زن و یک علویه همراه بود که قرابت با دو نفر از همراهان داشت و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و به کربلا مشرف شدیم. قبل از اربعین و بعد از اربعین به نجف اشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیع الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم. آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می گفتند او را در نجف می گذاریم تا برگردیم، من گفتم زحمت این علویه با من است و حرکت نمودیم. در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوک موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند، و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود. ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلی! سلام علیکم شما پانزده نفر هستید؟ گفتم بله، فرمود: شما اینجا باشید این پانزده بلیط را بگیرید من می روم بغداد بعد از نیم ساعت با قطار بر می گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می دارم شما از جای خود حرکت نکنید... قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. 📚 منبع: شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درایت حضرت آقا در توجه به مخاطب بین الملل و بیان خطبه به زبان عربی را بنگرید... جوانان سوری سراپا گوشِ خطبه‌های سیدالقائد 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
امروز نه، غروب همان سال شصت و یک ما را گره زدند به نخ های پرچمش.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 توییت نویسنده عراقی: «آیا به ما نگفته بودند که شیعه‌ها نماز جمعه نمی‌خوانند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها مجوس هستند و آتش را می‌پرستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها از صهیونیست‌ها می‌ترسند، همان‌طور که عرب از یهودی می‌ترسد؟ آیا به ما نگفته بودند که علمای شیعه حتی یک آیه از قرآن را حفظ نیستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها عربی صحبت نمی‌کنند و آن را نمی‌فهمند؟ پس امروز در تهران چه اتفاقی افتاد؟ 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمی‌خواست حالا که حاج‌عزیز رفته جبهه کسی خیال کند آن‌قدر کم ‌و کسر داریم که بچه‌ها رفته‌اند سرِ کار. نه این که کم ‌و کسر نداشته باشيم، اما نمی‌گذاشتم خم به ابروی بچه‌ها بیاید. چیزهای زیادی از قالی‌بافی یادم مانده بود. کنار قالي‌‌بافی، برای رزمنده‌ها هم کمک جمع می‌کردم. حیاط خانه‌مان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس [مردانه راحتی] برای رزمنده‌هايي که توی جبهه بودند. دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایه‌ها نباشد. پول‌ همه باقلواهایی را که مي‌فروخت جمع می‌کرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه می‌خرید. عروسک یا ماشینی که دل‌شان می‌خواست. مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها برود. هرچند گاهی حریفش نمی‌شدم و تابستان‌ها با برادرهایش می‌رفتند سراغ بساط کردن 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
دوست داشتن این شکلیه دوستان.... من کلی با اون کلیپ قند توی دلم آب شد. تازه رهبری عزیزمون کار جدیدم یادمون دادند سرنماز با مهر خودم که تربت کربلا همین کارو کردم. ☺️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
استادپناهیان یه صوتی داره در مورد امام زمان(عج)، که از زبان امام علی میگن حضرت میگن شوقا علی رویته... خدایی من از دیدن این کلیپ و دیدن رهبرم کیف میکنم، ذوق میکنم. حالا ببینید آقا امام زمان رو ببینیم چقدر کیف کنیم وقتی نسبت به نائب بر حقشون به این شکل هستیم‌. البته خداکنه شرمندشون نباشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_سوم هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانه‌های دنیا آغاز شد؛ عملیات
رمان گیج و گنگ فقط نگاهم می‌کرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم: «من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم، خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره می‌تونم از این خونه برم!» نگاهش دور صورتم می‌چرخید و با حالتی آشفته پرسید: «یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟» شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی می‌گشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم: «تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!» شاید باور نمی‌کرد به این سادگی همه‌چیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لب‌هایش را از هم گشود: «چه شرطی؟» از اینهمه هیجان که حتی نمی‌توانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانه‌ام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم. باید ماجرای چهارسال باج‌گیری‌اش همینجا و پیش از رفتنم تمام می‌شد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سال‌ها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!» برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط می‌خواستم تو همیشه مال خودم باشی!» و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را می‌گرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه‌ هوسبازی عامر!» از انگشتانی که به هم فشار می‌داد می‌فهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمی‌خواست بازیِ برده را ببازد که بی‌هیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپ‌تاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم. خیال می‌کردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیلی، معجزۀ زندگی من است و نمی‌دانستم چه فتنه‌ای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را می‌شمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم. وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پرده‌ای از اشک گرفته است. تمام تنم به اندازه چند سال از کتک‌هایش درد می‌کرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سال‌ها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرنده‌ای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!» درِ تاکسی را باز کردم، بی‌هیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم می‌کنی!» خوشحالی‌ام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادی‌ام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!» دیگر نمی‌خواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچ‌کدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم. باورم نمی‌شد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه می‌کردم؛ از حسرت سال‌هایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم! روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم می‌خواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم! پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاه‌شان شکست اما به زحمت می‌خندیدند تا دل من خوش باشد. از تارهای سفیدی که میان موهای مشکی‌ام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم می‌فهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شب‌های سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بی‌خبر بودند! در شهری مثل فلوجه، طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر، بسیار بد بود؛ پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم. مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگی‌ها خوش نمی‌شد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر می‌رفتم و نیمه‌شب از کابوس کتک‌های عامر از خواب می‌پریدم و می‌ترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانه‌خرابم کند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊