فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 موشن گرافیک طنزی که چینی ها در مورد عملیات ایران ساخته اند....
#جمعه_نصر
#وعده_صادق۲
#گنبد_آهنین🗑
#ارسالی_اعضا✉️
پیام ناشناس👇🌹
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف حاج محمدعلی فشندی تهرانی
#قسمت_اول
قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهار صد تومان می گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم می آیم، ناراحت شدم که چرا قبلا نگفته بود.
خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود، چهار مرد و یازده زن و یک علویه همراه بود که قرابت با دو نفر از همراهان داشت و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و به کربلا مشرف شدیم.
قبل از اربعین و بعد از اربعین به نجف اشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیع الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم. آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می گفتند او را در نجف می گذاریم تا برگردیم، من گفتم زحمت این علویه با من است و حرکت نمودیم.
در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن ترن بودند که از کرکوک موصل بیاید برود بغداد و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند، و با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود.
ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت حاج محمدعلی! سلام علیکم شما پانزده نفر هستید؟
گفتم بله،
فرمود: شما اینجا باشید این پانزده بلیط را بگیرید من می روم بغداد بعد از نیم ساعت با قطار بر می گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می دارم شما از جای خود حرکت نکنید...
قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت.
📚 منبع: شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درایت حضرت آقا در توجه به مخاطب بین الملل و بیان خطبه به زبان عربی را بنگرید...
جوانان سوری سراپا گوشِ خطبههای سیدالقائد
#جمعه_نصر🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
امروز نه،
غروب همان سال شصت و یک
ما را گره زدند به نخ های پرچمش....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 توییت نویسنده عراقی:
«آیا به ما نگفته بودند که شیعهها نماز جمعه نمیخوانند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانیها مجوس هستند و آتش را میپرستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانیها از صهیونیستها میترسند، همانطور که عرب از یهودی میترسد؟ آیا به ما نگفته بودند که علمای شیعه حتی یک آیه از قرآن را حفظ نیستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانیها عربی صحبت نمیکنند و آن را نمیفهمند؟ پس امروز در تهران چه اتفاقی افتاد؟
#جمعه_نصر🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمیخواست حالا که حاجعزیز رفته جبهه کسی خیال کند آنقدر کم و کسر داریم که بچهها رفتهاند سرِ کار.
نه این که کم و کسر نداشته باشيم، اما نمیگذاشتم خم به ابروی بچهها بیاید. چیزهای زیادی از قالیبافی یادم مانده بود. کنار قاليبافی، برای رزمندهها هم کمک جمع میکردم. حیاط خانهمان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس [مردانه راحتی] برای رزمندههايي که توی جبهه بودند.
دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایهها نباشد. پول همه باقلواهایی را که ميفروخت جمع میکرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه میخرید. عروسک یا ماشینی که دلشان میخواست. مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها برود. هرچند گاهی حریفش نمیشدم و تابستانها با برادرهایش میرفتند سراغ بساط کردن
#روایت_مادر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
دوست داشتن این شکلیه دوستان....
من کلی با اون کلیپ قند توی دلم آب شد.
تازه رهبری عزیزمون کار جدیدم یادمون دادند سرنماز با مهر خودم که تربت کربلا همین کارو کردم. ☺️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
استادپناهیان یه صوتی داره در مورد امام زمان(عج)، که از زبان امام علی میگن حضرت میگن شوقا علی رویته...
خدایی من از دیدن این کلیپ و دیدن رهبرم کیف میکنم، ذوق میکنم. حالا ببینید آقا امام زمان رو ببینیم چقدر کیف کنیم وقتی نسبت به نائب بر حقشون به این شکل هستیم.
البته خداکنه شرمندشون نباشیم
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_سوم هفتم اکتبر ۲۰۲۳، با خبری فوری در رسانههای دنیا آغاز شد؛ عملیات
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_چهارم
گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهایی به وجد آمده بودم: «من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم، خیلی هم خوشحال میشم که بلاخره میتونم از این خونه برم!»
نگاهش دور صورتم میچرخید و با حالتی آشفته پرسید: «یعنی برات مهم نیس با من زندگی کنی؟»
شاید در دلش دنبال عشقی قدیمی میگشت و من مطمئن بودم دیگر حضورم در این خانه برایش اهمیتی ندارد که تیر خلاصم را زدم:
«تو که دیگه هیچ احساسی به من نداری، منم از زندگی با تو متنفرم! پس بهتره تو بری دنبال عشق خودت، منم برم دنبال زندگی خودم! همین فردا میریم از هم جدا میشیم، فقط به یه شرط!»
شاید باور نمیکرد به این سادگی همهچیز برای رسیدن به عشقِ چشم و ابرو مشکی و جذابش فراهم باشد که لبخندی عصبی لبهایش را از هم گشود: «چه شرطی؟»
از اینهمه هیجان که حتی نمیتوانست پنهانش کند، من خندیدم و او خجالت کشید؛ دوباره کنارم نشست، دستش را دور شانهام کشید و نیازی به محبتش نداشتم که خودم را از حلقۀ دستانش بیرون کشیدم و اینار من از کنارش بلند شدم.
باید ماجرای چهارسال باجگیریاش همینجا و پیش از رفتنم تمام میشد که روبرویش ایستادم و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، جای زخم تمام این سالها را نشانش دادم: «باید اون عکس رو پاک کنی!»
برای نخستین بار احساس کردم از اینهمه عذابی که به من داده بود، شرمنده شد که نگاهش سنگین به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «من فقط میخواستم تو همیشه مال خودم باشی!»
و حالا که به خاطر هوس این دختر اینهمه دست و پایش را گم کرده بود، باید انتقامم را میگرفتم که با صدای بلند خندیدم و تمام عشق و احساسش را به هیچ گرفتم: «تو یه دیوونه هوسبازی عامر!»
از انگشتانی که به هم فشار میداد میفهمیدم هوس کتک زدنم به دلش افتاده و نمیخواست بازیِ برده را ببازد که بیهیچ مقاومتی همان شب عکس را از روی موبایل و لپتاپ پاک کرد و فردا صبح درخواست طلاق توافقی دادیم.
خیال میکردم حضور این دختر فلسطینی شهروند اسرائیلی، معجزۀ زندگی من است و نمیدانستم چه فتنهای پشت چشمان ریز و سیاهش پنهان شده که فقط به عشق رهایی، روزها را میشمردم و در زمانی کمتر از آنچه انتظار داشتم، از هم جدا شدیم.
وسایل خاصی در خانه نداشتم جز چند تکه لباس که در یک ساک دستی کوچک جمع شد و اولین و آخرین لطفی که عامر در حقم کرد، بلیطی بود که برای بازگشت به عراق برایم گرفت و در لحظات آخر دیدم روی چشمانش را پردهای از اشک گرفته است.
تمام تنم به اندازه چند سال از کتکهایش درد میکرد و نه فقط جسمم که جانم را در تمام این سالها زجر داده بود؛ حالا من مثل پرندهای رها از قفس، در حال پر زدن بودم و او لحظه آخر کنار تاکسی دلش لرزید: «من بهت عادت کرده بودم آمال!»
درِ تاکسی را باز کردم، بیهیچ حرفی سوار شدم و انگار رفتنم آتشش زده بود که اشاره کرد شیشۀ پنجره را پایین بکشم، دستش را لبۀ پنجره قرار داد و با لحنی گرفته گله کرد: «چقدر خوشحالی داری ترکم میکنی!»
خوشحالیام از اینکه دیگر زندانی او نبودم از درخشش چشمانم پیدا بود و با صدایی رسا شادیام را به رخش کشیدم: «هیچوقت تو زندگیم انقدر خوشحال نبودم!»
دیگر نمیخواستم حتی یک لحظه اینجا بمانم که از راننده خواستم حرکت کند و عامر را در ورطه بلایی که هیچکدام از آن خبر نداشتیم، رها کردم.
باورم نمیشد اینهمه عذاب و وحشت تمام شده باشد که تا رسیدن به فرودگاه و در تمام طول پرواز گریه میکردم؛ از حسرت سالهایی که در حضور عامر تباه شد، از داغ دلتنگی و دوری پدر و مادرم و از اشتیاق دیدار دوباره همۀ عزیزانم!
روزی که به آمریکا آمدم، مطمئن بودم هیچ روزنۀ امیدی برایم نمانده و حالا آزاد و رها، عازم عراق بودم که دلم میخواست این لحظات را با تمام وجودم نفس بکشم تا سرانجام بعد از چهار سال وارد فرودگاه بغداد شدم!
پدر و مادرم به استقبالم آمده بودند و در همان برخورد اول از افسردگی چشمانم، قلب نگاهشان شکست اما به زحمت میخندیدند تا دل من خوش باشد.
از تارهای سفیدی که میان موهای مشکیام پیدا شده بود و اینهمه خطوط شکستۀ صورتم میفهمیدند در غربت چه بلایی سر دلم آمده و باز از شبهای سختی که در خانۀ عامر جان کنده بودم، بیخبر بودند!
در شهری مثل فلوجه، طلاق و بازگشت زن از خانۀ شوهر، بسیار بد بود؛ پدر و مادرم نگران آینده من بودند و فقط خودم خبر داشتم از چه جهنمی نجات پیدا کردم.
مقابل چشمانم عکس را حذف کرده بود اما حال دلم به این سادگیها خوش نمیشد که هرشب با دلهره پخش تصویرم به بستر میرفتم و نیمهشب از کابوس کتکهای عامر از خواب میپریدم و میترسیدم از روزی که دیوانگی این مرد خانهخرابم کند...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آرمان همیشه می گفت: هدف من از رفتن به حوزه این است که میخواهم سرباز امام زمان (عج) باشم.
#طلبه_شهید
#روایت_پدر_شهید
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
واقعا باید به شهید آوینی جنگ لبنان خداقوت گفت....
به حسینی بای....🌹
﷽
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ
و هنگامی که به آنان گفته شود: «در زمین فساد نکنید»
میگویند: «ما فقط اصلاحکنندهایم»!
آیه ۱۱/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- گرچه منافقان پندپذير و نصيحت خواه نيستند، ولى بهتر است آنها را مؤعظه و نهى از منكر كرد.
۲- نفاق، عامل فساد است.
۳- منافق چند چهره بودن خود را مردمدارى واصلاحطلبى مىداند.
۴- منافق، فقط خود را اصلاحطلب معرّفى مىكند. «إِنَّما نَحْنُ مُصْلِحُونَ» (ممكن است كسى دچار بيمارى سخت روحى باشد، ولى خيال كند كه سالم است.)
۵- منافق با ستايش نابجا از خود، در صدد تحميق ديگران و توجيه خلافكارىهاى خويش است.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف حاج محمدعلی فشندی تهرانی #قسمت_اول قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم ب
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/تشرف حاج محمدعلی فشندی تهرانی
#قسمت_دوم(آخر)
قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. بعد نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند من مانع شدم، قدری ناراحت شدند، همه سوار شدند آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود یک اطاق در بست.
تا وارد سامرا شدیم آن آقا سید گفت شما را می برم منزل سید عباس خادم.
و رفتیم منزل سید عباس، من رفتم نزد سید عباس گفتم ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم؟
گفت یک آقا سیدی کرایه شش روز شما را داد با تمام مخارج خوراک و زیارتـنامه خوان، روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم.
گفتم سید کجاست؟
گفت الان از پله های عمارت پایین رفت.
هر چند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم از ما طلب دارد پانزده بلیط برای ما خریداری نموده.
گفت من نمی دانم تمام مخارج شما را هم داد.
خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم، سوال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت با شما از سادات کسی هست؟
گفتم یک علویه است.
فرمود او امام زمان علیه السلام بوده و شما را مهمان فرموده...
📚 منبع: شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
ألسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ.
سلام بر آن کسى که میکائیل در گهواره با او تکلّم مى نمود.
فرازی از زیارت ناحیه مقدسه📝
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
🍃خیلی مهربان بود. شنیده بودم طلبه ها چون به علوم دینی آگاهی بیشتری دارند، از نظر اخلاقی هم انسان های مقید تری هستند.
حالا اما با تمام وجود این را حس می کردم.
حتی وقتی یکی از بستگانش برای اولین بار پرسید کدام ویژگی اش تو را جذب کرده؟ بی درنگ پاسخ دادم: مهربانیش....
🍃خیلی ها نسبت به خانواده و فامیل و هم وطنان خود مهربان هستند اما مهربانی شان محدوده ای دارد. شهدا اما جنس مهربانی شان متفاوت است.
شاید بتوان آن ها را مصداق رحمانیت خدا دانست. محبتشان نه تنها مردم کشورشان را در برمی گیرد که شامل حال کودکان مظلومی می شود که کیلومترها دورتر، دست یاری به سویشان دراز کرده اند.
🍃حالا که خوب فکر می کنم، می بینم محبتش هیچ مرزی نمی شناخت...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 محمدمهدی همت، پسر سردار #شهید_محمد_ابراهیم_همت:
فریب بازی های رسانه ای دشمن که نشان از ضعفشان دارد را نخورید.
#بازی_روانی
#وعده_صادق
#سردار_قاآنی🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
کجاست جای رسیدن
و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن... ؟
#سهراب_سپهری📝
عصرتون بخیر 🧁☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهل_و_چهارم گیج و گنگ فقط نگاهم میکرد و من در آستانۀ آزادی از هیجانِ رهای
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_پنجم
زمستان سال ۲۰۲۴ حال و هوای عجیبی داشت؛ بهویژه برای من که چهار سال از عراق دور بودم و حالا هر شب خبر شلیک موشک از پایگاههای مقاومت به محل استقرار نیروهای آمریکایی، حیرتزدهام میکرد.
آخرین شبی که از بغداد رفتم، اتومبیل حاج قاسم و ابومهدی توسط پهپادهای آمریکایی هدف قرار گرفته و حالا صید هر شب پهپادهای مقاومت عراق، بندر ایلات اسرائیل و پایگاه عینالاسد آمریکا بود.
به انتقام سیل خونی که رژیم صهیونیستی در غزه به راه انداخته بود، گروههای مقاومت از فلسطین و لبنان و عراق و یمن، هر شب نقاط مختلف اسرائیل را میزدند و همین خبرها میتوانست بر داغ دیدن اینهمه مصیبت در غزه، کمی مرهم باشد.
چهارسال پیش کارم را در بیمارستان از دست داده بودم و در حال حاضر نیازی به نیروی جدید نداشتند، دلم میخواست خودم را مشغول کاری کنم بلکه روح آزردهام کمی آرامش پیدا کند و چه آرامشی بهتر از زیارت که به همراه پدر و مادرم راهی کربلا شدیم.
هوا سرد بود و کنج حرم، دنجترین جایی بود که میشد تمام سختیهای زندگیام را زار بزنم و به خدا، امام حسین (علیهالسلام) ناز تمام اشکهایم را میخرید که هرچه گریه میکردم، حالم بهتر میشد و پس از ساعتی، سبک و سرحال از حرم بیرون آمدم.
وارد حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) که شدم، قصه کمی فرق داشت؛ حضرت عباس (علیهالسلام) همیشه پناه درددلهای ما اهالی عراق بود و همینکه چشمم به ضریح زیبایش افتاد، سر به شکایت گذاشتم.
هرآنچه در دلم از عامر بود و هر دردی که به تنم مانده بود، همه را برای حضرت میگفتم و هنگام وداع، تمنا کردم: «یا حضرت عباس! من زورم به عامر نرسید، هرچقدر تونست اذیتم کرد اما من حریفش نبودم، انتقام منو از این نامرد بگیرید!»
هنوز نگران بودم که سرم را روی چهارچوب در ورودی حرم قرار دادم و دردمندانه قول گرفتم: «آقا نذارید آبروم رو ببره!»
و با همین جمله سرنوشتم را به حضرت سپردم که با خیال تخت از کربلا بیرون آمدم و به عشق زیارت امام کاظم و امام جواد(علیهماالسلام) عازم کاظمین شدیم.
حرم کاظمین عین بهشت بود و با قلبی که حالا سبک شده بود، این زیارت بی نهایت به کام دلم میچسبید.
با اعجاز جداییام از عامر، انگار از نو متولد شده و پروردگار دوباره زندگی را به من هدیه کرده بود که دستم به ضریح دو امام مهربانم مانده و از خدا میخواستم بهترینها را نصیبم کند.
عطر پیچیده در هوای حرم، بهقدری حالم را خوش کرده بود که تمام خاطرات خوب گذشته به خیالم آمده و دلم میخواست نورالهدی را ببینم.
همانطور که با پدر و مادرم کنج صحن نشسته بودیم و نغمۀ مناجات در حرم پیچیده بود، با نورالهدی تماس گرفتم.
باورش نمیشد عراق باشم که حتی از جدایی ما بیخبر بود و چند دقیقه طول کشید تا ماجرا را خلاصه برایش بگویم؛ او با هر کلمه گیجتر میشد و من تنها یک تقاضا داشتم: «دلم برات خیلی تنگ شده، من الان حرم هستم، میای ببینمت؟»
فاصلۀ منزلش در بغداد تا کاظمین زیاد نبود و ساعتی مانده به اذان مغرب به حرم رسید. دیدن نازنینترین رفیقم بعد از سالها دوری، برای اینهمه تنهاییام بهترین نوشدارو بود که مثل جانم او را در آغوشم کشیدم.
دخترانش نوجوان شده و حیدر که ساعتی پس از شهادت پدرش به دنیا آمده بود، چهار ساله بود و با شیطنت روی فرشهای صحن میدوید و بازی میکرد.
در این روزهای ابتدای زمستان، غروب کاظمین چندان سرد نبود که کنار هم در صف نماز نشستیم و او مدام با مهربانی از حال و روزم میپرسید و صورت شکستهام نگفته، پاسخش را میداد.
حرف برای گفتن زیاد بود و من نمیخواستم از تلخترین روزهای عمرم در کنار عامر خاطرهای در ذهنم زنده شود که از تمام قصۀ غربت این سالها به شب رفتنم از فرودگاه بغداد رسیدم: «اون زمان خیلی دلم میخواست عراق باشم و تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم.»
از یادآوری شهادت حاج قاسم و ابومهدی پس از چهارسال، انگار داغ رفتن ابوزینب در قلبش تازه شده بود که کاسۀ صبرش شکست و اشک از هر دو چشم روشنش میچکید.
من هم در تمام این سالها عقدۀ عزاداری برای شهدای مقاومت به دلم مانده بود که با هر روضۀ نورالهدی که از آن روزها برایم میخواند، گریه میکردم و همزمان آوای اذان مغرب در آسمان حرم پیچید.
نماز را با حال خوشی که در جوار حرم دو امام مهربانم پیدا کرده بودم، خواندم و پس از نماز مثل اینکه تازه به خاطر نورالهدی آمده باشد، با شادی خبر داد: «دوست داری برای مراسم سالگرد حاج قاسم بریم ایران؟»
خوب فهمیده بود دلم چه میخواهد و مثل همیشه برای هر برنامهای پُر از انگیزه و شور و نشاط بود که فرزندانش را به مادرش سپرد و با کاروانی از بغداد، عازم شهر کرمان شدیم...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَلَٰكِنْ لَا يَشْعُرُونَ
آگاه باشید آنها (منافقان) خود مفسدند ولی نمیدانند.
آیه ۱۲/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- مسلمانان بايد به ترفندها و شعارهاى بهظاهر زيباى منافقان، آگاه شوند. «الا»
۲- بلندپروازى و خيالپردازى مغرورانهى منافق، بايد شكسته شود. «إِنَّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ»
۳- منافقان دائماً در حال فساد هستند. «هُمُ الْمُفْسِدُونَ»
۴- زرنگى اگر در مسير حقّ نباشد، بىشعورى است. «لا يَشْعُرُونَ»
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
34.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تشرف یک خادم مسجدی خدمت امام زمان (عج) به روایت مرحوم آیت الله ناصری
🍃تشرف خدمت امام زمان(عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊