eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃تمام روز خودم را مشغول نگه داشته بودم تا دلتنگی نبودن همسرم را کمتر احساس کنم و در طول شب باید با دوتا نوزاد که هردو با هم گریه می‌کردند، گرسنه می‌شدند، خوابشان می‌گرفت، مرتب باید برایشان شیرخشک درست می‌کردم و در حالی که هم گیج از خواب بودم و هم از دیسک کمر و کمر دردی که از عوارض بارداری بود رنج می‌بردم در خانه تنها می‌ماندم و به همه چیز رسیدگی می‌کردم. 🍃بچه‌ها تا نزدیک صبح نمی‌خوابیدند و مجبور می‌شدم بغلشان کنم و مدام توی خانه راهشان ببرم. تا می‌خواستم بخوابم یا بهتر بگویم نزدیک بود از خستگی بی‌هوش شوم تازه متوجه می‌شدم یکی از بچه‌ها تب دارد و حرارت بدنش در حال بالا رفتن است و باید حتماً او را به دکتر ببرم. 🍃این فقط یک شب از شب‌هایی بود که در آن دوران سپری کردم و هر روز ماجرای خاص خودش را داشت و نبودن همسرم سختی‌ها را بیشتر می‌کرد. پ‌ن: آیت‌الله خامنه‌ای: «اگر همسران جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند، به بهانه‌ی داشتن فرزندان خرد، زبان شکوه باز می‌کردند، باب شهادت و مجاهدت بسته می‌شد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو فنجان مكث و یک لحظه سكوت به احترام نام قشنگ دوست آنان كه ز ما دور ولی در دل و جانند بسیار گرامی تر از آنند كه بدانند... عصرتون بخیر 🍎🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✉️ خیلی ممنونم که صمیمانه همراهی میکنید.💐🌹 پیام ناشناس👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_یکم من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمی‌خواست کسی اشک‌هایش را
رمان حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی می‌کرد و من مثل همان شب نمی‌دانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!» انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بی‌حساب و کتاب برایش می‌تپید که او پدرش بود و من سفارش می‌کردم تا مراقبش باشد. زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من می‌دیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانه‌اش نمانده و نمی‌دانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد. او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌توانست شفای این قلب غمدیده‌ام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است. ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند. صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغ‌های مدام زینب به سختی می‌شنیدم چه می‌گوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ می‌زنه. هرکاری می‌کنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟» دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و می‌دانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، می‌تونید بیاید پیش ما؟» نورالهدی مات و متحیر نگاهم می‌کرد و من می‌ترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم. طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!» نورالهدی بی‌خبر از همه‌جا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ می‌زد، می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.» مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریع‌تر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم. آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند. چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال می‌زند. مهدی به‌شدت ترسیده و او به‌قدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی می‌زد. نفهمیدم چطور از پله‌ها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش می‌کردم با همان آهنگی که دیشب برایش می‌خواندم، آرامش کنم. باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیها‌السلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمی‌گشت و انگار اینهمه بی‌تابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست. نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجره‌های اتوبوس با نگرانی ما را نگاه می‌کردند و من نمی‌دانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم. مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد. در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی می‌زد و برای زدن حرفی که شاید خجالت می‌کشید، نگاهش در فضا می‌چرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمی‌گردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب داد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.» مدیر کاوران عجله داشت سریع‌تر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس می‌زدم مهدی چه می‌خواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمنده‌اش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «می‌ترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...» مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق می‌زد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، می‌ترسم زینب باز بی‌قراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما می‌گیرم برید مشهد.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ از پای سفره های حسن های اهل بیت عالَم اگر زنند بفرما... نمی روم مبارکباد🎉 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
تولد پدرتون مبارک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلَالَةَ بِالْهُدَىٰ فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ آنان کسانی هستند که گمراهی را به جای هدایت خریدند، پس تجارتشان سود نکرد و از راه یافتگان [به سوی حق] نبودند. آیه ۱۶/ بقره📝 : ۱- منافق، سود و زيان خود را نمى‌شناسد ولذا هدايت را با ضلالت معامله مى‌كند. «اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى‌» ۲- انسان، آزاد و انتخاب‌گر است. چون داد و ستد، نياز به اراده وتصميم دارد. ۳- دنيا همچون بازار است و مردمان، معامله‌گر و مورد معامله، اعمال و انتخاب‌هاى ماست. «اشْتَرَوُا ... فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ» ۴- عاقبتِ مؤمن، هدايت؛ «عَلى‌ هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ» و سرانجام منافق، انحراف است. ۵- منافقان به اهداف خود راهى نمى‌يابند. «ما كانُوا مُهْتَدِينَ» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
قالیباف در شرایطی هواپیما را در بیروت بر زمین نشاند که رژیم صهیونیستی همزمان اطراف فرودگاه را بمباران کرده بود. وی حامل پیام مهم مقام معظم رهبری به سران لبنان بود. خلبانیِ رئیس مجلس در این پرواز در واقع قدرت نمایی جمهوری اسلامی در برابر رژیم صهیونیستی است. او پس از فرود در بیروت به بازدید از ضاحیه ای رفت که شاهد پرواز پهپادهای اسرائیلی بر فراز آن بود. اسرائیل پیام را دریافت کرد؛ ایران کوتاه نخواهد آمد، ما را از مرگ نترسانید؛ دست از پا خطا کنید ضربات کمرشکنی دریافت میکنید. 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
سیدحسین.....mp3
3.6M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/تشرف سیدحسین خدمت امام زمان(عج) سیدحسین میگفت: یا امام رضا یه پولی از امام زمان خواستیم کوفتم به ما ندادند!!😐 🎙 یازهرا....💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊