شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_یکم 😔در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_و_دوم
☄دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
🚪در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : «حرومزادهها هرچی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد : «حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
😢از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : «تکون نخور!»
💣نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
🔫همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد : «#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
✔️با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم : «من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : «پس اینجا چیکار میکنی؟»
🏡قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد : «با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم : «من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
😧ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید : «کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد : «اینجا چی کار میکردی؟»
✨با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم : «همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
😭کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت : «ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد : «بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
🍃در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست : «نرجس!»
💔سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد : «نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
😭باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_یکم مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_دوم
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد : «سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_یکم خانه شان طبقه چهارم یک #آپارتمان به نسبت نوساز در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و #مهمان_نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت #تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد.
گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی #کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را #پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش #ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد.
ریحانه هم مثل مادرش زنی #محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان #پایان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم."
مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" #قدردانی_اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل #مامان خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل #خوش برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای #نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو #سجاده_زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به #مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود.
کمک مادر کردم تا با درد کمتری #چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد #غیرقابل تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی #سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. #حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت.
نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان #دعا میکردم."
و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف #ابراهیم و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، #نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!"
مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید #لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به #دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون #روزه این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی #شرمنده هستیم!"
پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که #زحمتی نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و #خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند.
خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم #دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این #شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و #دوست_داشتنی می کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه #نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که #مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که #میخواهد خیسی نیمکت را با #شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی #نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی #غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و همچنانکه #کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و #زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار #مشکی رنگش که از خاک ِ خیس روی #نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت #کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با #مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم."
و بعد مثل اینکه موضوع #جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با #لحنی پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این #موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام #پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ #پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف #صادقانه_ام، از
ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند #نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین #صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت #دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریایی اش به #تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام #وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و #مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات #مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پنجاه_و_یکم عبدالله هم میدانست پدر با #هویت انسانی و #اسلامی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای #عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من #میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و #مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
دیگر جز نغمه نفسهای #نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم #سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟"
در تاریکی تنگ #غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم #آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه #شهادت دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه #خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!"
و با همه #تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی #شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من #راضی نیستم! از اینکه این همه #عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..."
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه #کلامی آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی #صندلی بلند کرد. بند #اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست #چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که #هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا #شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم."
و دیگر منتظر #جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت #سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی #زمین راهرو کشیده می شد و دل
مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم #ناپدید شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#بدون_تو_هرگز #اتاق_عمل #قسمت_پنجاه_و_یکم دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارس
📖 #بدون_تو_هرگز
#شعله_های_جنگ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
آستین لباس کوتاه بود، یقه هفت. ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی!
چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم. حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد مرد بود. برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم.
- اونها که مسلمان نیستن، تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته؟ اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای اینجا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی ولی اگر الان نری توی اتاق عمل می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده.
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود، حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم، سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم.
- بابا من رو کجا فرستادی؟ تو یه مسلمان شهید دختر مسلمان محجبه ات رو…
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود، وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم.
- خدایا! توکل به خودت، یازهرا دستم رو بگیر.
از جا بلند شدم و رفتم بیرون. از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم. پرستار از داخل گوشی رو برداشت. از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست و…
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن مهم نبود. به چه قیمتی، چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت.
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_یکم من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی میکرد و من مثل همان شب نمیدانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!»
انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بیحساب و کتاب برایش میتپید که او پدرش بود و من سفارش میکردم تا مراقبش باشد.
زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من میدیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانهاش نمانده و نمیدانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد.
او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیهالسلام) میتوانست شفای این قلب غمدیدهام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است.
ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند.
صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغهای مدام زینب به سختی میشنیدم چه میگوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ میزنه. هرکاری میکنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟»
دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و میدانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، میتونید بیاید پیش ما؟»
نورالهدی مات و متحیر نگاهم میکرد و من میترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم.
طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!»
نورالهدی بیخبر از همهجا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ میزد، میترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.»
مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریعتر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم.
آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند.
چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پلههای اتوبوس پیاده میشدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال میزند.
مهدی بهشدت ترسیده و او بهقدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی میزد.
نفهمیدم چطور از پلهها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش میکردم با همان آهنگی که دیشب برایش میخواندم، آرامش کنم.
باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیهاالسلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمیگشت و انگار اینهمه بیتابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست.
نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجرههای اتوبوس با نگرانی ما را نگاه میکردند و من نمیدانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم.
مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد.
در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی میزد و برای زدن حرفی که شاید خجالت میکشید، نگاهش در فضا میچرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمیگردید عراق؟»
و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب داد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.»
مدیر کاوران عجله داشت سریعتر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس میزدم مهدی چه میخواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمندهاش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «میترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...»
مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق میزد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، میترسم زینب باز بیقراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما میگیرم برید مشهد.»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊