eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 پدر شهید : شاید پنج بار، شش بار ما سوریه رفتیم. پارسال [۹۷] قبل از رفتیم، من اصلا از کار اصغر سر در نیاوردم. هیچی هم به ما نمی گفت... علی رضوانی : می دونستین کنار حاج قاسم بود؟ + والله نمی دونستیم. - الان چه حسی دارید متوجه شدید؟ + خوشحال شدم، ما رو از دست ندادیم. - خدا وکیلی؟ + بله مادر شهید : آره حاج اصغر حقش بود، باید رزقش را می گرفت... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۲) اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضه‌های . بعدازظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاج‌عزیز آمد خانه. چشمش که به کوچک‌مان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط راه انداخت تا به‌خاطر به ‌دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
این امتیاز اوست؛ که بی مرز عاشق است دور از وطن حوالی غربت شهید شد... #ما_ملت_شهادتیم آقای اصغر #حاج
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۹) 📆چند سال گذشته بود و اصغر به جوانی رسیده بود. قد و بالایش را که می‌دیدم دلم می‌رفت. آرزو داشتم او را توی لباس دامادی ببینم ولي نمی‌دانستم حرف دلش چیست. 🚫اهل گفتن این‌جور حرف‌ها نبود. اگر چیزی هم توی دلش بود، نمی‌شد به زبان بیاورد... شده بود مسئول آموزش. توی برگشت از یکی از دوره‌های آموزشی، یک عکس نشانم داد. عکس را که دیدم زد. 😨دختری چادر سفید سرش کرده بود و کنار اصغر نشسته بود. دست‌شان هم توی دست هم بود. از سرم بلند شد. باورم نمی‌شد پسری که بزرگش کرده بودم و این‌قدر دوستش داشتم، بدون این که حرفی به من بزند، دختری را برای خودش انتخاب کرده باشد. 🔹ناراحتی‌ام را که دید، سر حرف را باز کرد. گفت خواهر یکی از دوست‌هایش است و یک ساده خوانده‌اند. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، بیش‌تر عصبانی می‌شدم و خون، خونم را می‌خورد. قهر کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. 😅چند دقیقه‌ای که گذشت، شروع کرد به ریزریز خندیدن و یک عکس دیگر گذاشت جلویم. با گوشه چشم نگاهی به عکس انداختم. بود با همان دختری که کنارش نشسته بود، اما انگار دختر نبود. 👦پسری بود با یک سر کچل و تراشیده که چادر سفیدی را روی دوشش انداخته بود و می‌خندید. نگاهی به اصغر انداختم که صورتش از خنده شده بود. گفت یکی از سربازهایش است که ملافه تختش را سرش کرده و کنارش نشسته. ❤صورتم را بوسید و از دلم درآورد. تا شب، هربار که به عکس‌ نگاه می‌کردیم، صدای خنده‌مان بالا می‌رفت. باید برایش آستین بالا می‌زدم. این را حالی‌ام کرده بود. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۳) 💍چند سال از ازدواجش گذشته بود و خدا دوتا بچه بهشان داده بود. توی کارش هم کلی کرده بود ولي هنوز دلش نمي‌آمد پایگاه بسیج و جوان‌هایی را که می‌آمدند مسجد رها کند؛ تا این که درگیری‌های شروع شد. یک ‌روز آمد خانه ‌ما و گفت می‌خواهد برود سوريه. قبلا هم رفته بود. 🔹ماموریت‌های زیادی داشت که بعضی‌هاي‌شان توی نبود. این‌بار هم مثل تمام دفعات قبل سپردمش به خدا و راهی‌اش کردم. هنوز خبری از نبود. ⚔مخالفان داخلی سوریه به جان هم افتاده بودند و جلوی حکومت‌شان صف کشیده بودند. دعا می‌کردم کشورشان زودتر آرام بگیرد و برگردد. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۶) 💔دوست داشتم اصغر را دوباره ببینم. انگار دل او هم شده بود که زنگ زد و من و پدرش را هم دعوت کرد که برویم سوريه. 😢تا حالا نرفته بودم حرم حضرت زینب(س). دلم هم برای تنگ شده بود. با حاج‌عزیز رفتیم سوریه. 🌷اصغر و حاج‌محمد آمدند استقبال‌مان و بردندمان . اصغر گفته بود کلی لباس گرم مردانه و زنانه و بچگانه با خودم ببرم. سفارش هم کرده بود که به قدر ده پانزده نفر برای‌شان درست کنم، با کلی سیب‌زمینی سرخ کرده. 🍲غذاها را کردم و بردم. خيلي اصرار کردم که خودشان هم بخورند ولي غذا را گرفتند و راهی‌مان کردند سمت حرم. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۰) 🕊یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیده‌ام.» 👌می‌دانستم منظورش کیست. دامادمان را می‌گفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش بیاید ایران. 🍃گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!» یک‌هو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۱) 😥از همان روزی که زنگ زده بود، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. هرچه می‌کردم آرام نمی‌گرفتم. ‼️آخر شب بود که دوتا از دخترها آمدند خانه‌مان. رفتارشان به نظرم و غریب می‌‌آمد. یا سرشان مدام توی گوشی‌شان بود یا می‌رفتند توی اتاق و پچ‌پچ می‌کردند. 💔دلم می‌خواست سر از کارشان دربیاورم ولي دل و دماغش را نداشتم. تسبیح را دستم گرفته بودم و صلوات می‌فرستادم که دلم بگیرد. نمی‌دانم چطور صبح شد، اما می‌فهمیدم حاج‌عزیز و بچه‌ها هم آرام و قرار ندارند.... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🌸🍃 این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت ، رعایت و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از به این شباهت‌ها پی نبردم اما مثلا احمدآقا می‌آمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا و دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامه‌ها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا را شرح می‌داد و می‌گفت که این را تعریف کرده. (شهیدپورهنگ) (شهید پاشاپور) مشرق نیوز📲 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊