eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🌱 🌼🍃 طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی☕️🍫🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 چرخ ها را زده ام آمده ام خانه ی تو خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۰) 👌این وسط چندتایی هم آمدند خانه مان. اتفاقا بعضی هایشان شرایط خوبی هم داشتند. بینشان دو، سه نفری بودند که شرایطشان همه را میکرد. ✔خواستگار آخر که درس خوانده بود و شرایط مالی خوبی هم داشت. اما بین همه شان روحیات محمد با همان اختلاف سنی از همه به من بود. 🔴خیلی هایشان اختلاف سنی کمتر و موقعیت و وضع مالی مناسبی داشتند، اما فکر زندگیِ بودند. من آدمی را می خواستم که دیگران را هم ببیند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_یکم عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده
💠 | آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه ها میدوید و خالی خرما را نوازش میداد و بارش های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همه خبر از شدن کودک زمستان در این خاک گرم میداد. روزهای آخرِ دی ماه سال ۹۱ به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترین کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه و البته زیبایمان بکشد تا چهره ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده های ساده جایشان را به پرده های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده ای زیبا که چند روز پیش در پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله بازمیگردد، همه چیز برای نصب پرده های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه مان رخ دهد، حسابی سر ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه ای و اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: "این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم." در تأیید حرف مادر، اشاره ای به ظرف تزئینی روی میز کردم و گفتم: "مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!" که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن "چقدر سنگینه!" کیسه ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه ها رفت و همچنانکه دست در کیسه ها میکرد، گفت: "بجُنبید پرده ها رو دربیارید تا بییشتر از این نشده!' با احتیاط پرده ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به رفت. همچنانکه نگاهم به پرده ها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره های قدی و بزرگ که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده ها فراهم کرده بود؛ هایی استخوانی رنگ با هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقره ای رنگ خودنمایی میکرد. حالا با نصب این پرده های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه ای که میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن "خیلی قشنگ شده!" رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: "عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با پرسیدم: "تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!" خندید و گفت: "تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز میکرد، ادامه داد: "کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود." مادر با دو انگشت کوچکی از قندان برداشت و پرسید: "چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: "آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن "خُب به سلامتی!" نشان داد دل از شادی او، به شادی نشسته است... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۰) 👥یکی دوتا از سربازهایی که بهشان آموزش می‌‌داد، چندتا از دخترهای فامیل‌شان را برای پیشنهاد كرده بودند. دلشان می‌خواست اصغر، داماد خانواده‌شان بشود. 🎁هرچند وقت یک‌بار هم برای‌مان هدیه می‌فرستادند. یکی که پدرش بود، لباس‌های مردانه برای اصغر می‌‌دوخت و می‌آورد. یکی دیگر که آشپز بود، انواع غذاها را می‌فرستاد. ⛔️اما اصغر همه‌شان را رد کرده بود. زنی را می‌خواست که همراهش باشد و همه‌جوره با اخلاق و روحیاتش بیاید. ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
TabaMusic.com🍂🌼چادرت را بتکان...محمدحسین پویانفر.mp3
زمان: حجم: 2.97M
من از خاکِ پای تو سر بر ندارم مگر لحظه ای که دِگِر سر ندارم... آمد و باز هم روضه ی شروع شد...😞🏴 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون زهرایی🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ای کاش اُوِیسَش بشوم، چونکه بعید است محبوب من عطر قرنش را نشناسد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 🕊از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه می‌نویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد... 😔خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمی‌دانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه مانده‌اید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟ 💔خدایا خدایا فقط تو می‌دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمی‌شود کاری کرد. 🍃ازت خواهش می‌کنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمی‌دانی در چه وضعی هستم. خواهش می‌کنم از وضعیت خودتان برایم بنویس... ❓آیا عذرا گرسنه می‌ماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار می‌کند؟ بگو بابا می‌گوید؟ 😓شرمنده‌ات هستم. خداحافظ به امید پیروزی... 💌نامه ی عاشقانه به همسر معززش @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊