eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_دوم آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، ب
💠 | ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: "عبدالله! نمی دونی تا کی اینجا میمونن؟" و عبدالله با گفتن "نمیدونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: "زشته تا اینجا اومدن، ما نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد: "یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه" میدانستم این تلفن نه به معنای مشورتی که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرده رو به من و عبدالله پرسید: "نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی جواب داد: "خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم" من ساکت سرم را پایین انداختم، احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، را همچون گلبرگی سبک در برابر باد به آرامی تکان می داد که مادر صدايم کرد: "الهه جان پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم" که با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : "میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: "الان که دیگه وقت نماز؛ نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی میدونی بخره" عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: "بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم" که مادر ابرو در هم کشید و گفت: "نه مادرجون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن خودم میرم در شون به عموش با زن عموش میگم" عبدالله از حرکت به نسبت غیرمودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن از مردها بیشتر از این نداشته باشی کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم. فکرم به هر سمتی می رفت، به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آنکه بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌱 «زهـرا» ... سپرِ معرڪه ی مولا بود وقتے ڪہ «علےِ مرتضی» تنهـا بود یڪ مو ... زِ سرِ ولے نشد هـرگز ڪم جایی ڪہ «مدافعِ حرم» ، «زهـرا» بود... شهادت (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۱) دنبال دلیل می گشتم. شب ششم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، اختلاف، حرف هایشان انگار برایم بود. حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب ام را پیدا کنم. به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم کرده بودم، به هم ریخت... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به : وقتی شما مادرها نبودید و بچه‌هایتان در خون دست و پا میزدند، (س) را دیدم...💔😭 فاطمیه آمد و جایت خیلی خالیست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم در این شب مصیبت🏴 شبتون منور به دعای مادرمون حضرت زهرا (س) 🍏🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 نوکرانه دوستت دارم چرا که روز و شب ... بارها ای حضرت ارباب،حس کردم تو را مشق های کودکی‌ام، مشق عشقت بوده است تا نوشتم لفظِ آقا، ،حس کردم تو را @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۱) توی یکی از رفت و آمدهایی که به خانه یکی از دخترهایم داشتم، از همسایه‌اش خوشم آمد و به دلم نشست. برای اصغر نشانش کردم. روی حرفم حرفی نزند و خودش هم آمد. سیزدهم رجب بود که مراسم عروسی‌‌شان راه افتاد و رفتند سر خانه ‌و زندگی‌شان... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_سوم ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و
💠 |  با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با گفت: "نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد: "تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم." سپس لبخندی زد و گفت: "بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از پُر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن "پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: "پس چرا نمیری مادر جون؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: "آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: "چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: "برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: "عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک دیگر افتادم و با عجله گفتم: "وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: "آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم میشه!" چشمانش از تعجب شد و گفت: "الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت: "آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر ، هر تکه اش به یک رنگ میدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید: "دیگه دنبال چی میگردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: "گلدون خالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای اینکه از دستم شود، گفت: "الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که جواب دادم: "ولی با گل تازه خیلی قشنگتر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهار راه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته ، آخرین خرید من برای میهمانی بود.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoorShab1Fatemieh1-1393[03].mp3
زمان: حجم: 11.28M
🕊🏴 افتادنت به روی خاک ببین چه کرده با علی... به روی پای خود بایست بگو دوباره یاعلی💔 ▪️شهادت مادرمون (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 بابا آقای اصغر زشته‌ منو میترسونی از دوتا گلوله؟ ✔️نشر مجدد ۵ روز مانده تا شهادت فرمانده ی آقای اصغر💔 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🏴 شبتون بخیر ☕️🍪🌱