eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱 💠در آغوش امام زمان (عج) 🍃 بعد از اینکه محمدرضا به شهادت رسید، تا مدت ها نوارهای روضه و مداحی او را پخش می کردیم که همه را به عشق امام زمان می خواند.. 🌙یک شب او را خواب دیدم، خیلی نورانی و خوشحال بود، پرسیدم، محمدرضا تو که این همه در دنیا برای امام زمان خواندی توانستی او را ببینی؟ 😊خندید و گفت، من حتی آقا را در آغوش گرفتم... ------------------------- پ.ن : محمدرضا عاشق (س) بود و با پهلویی مجروح شهید شد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 دیده ام... نقش مرادی، که تماشا دارد داده ام دستِ ارادت به نگاری که مپرس... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون بخیر 🍎🍊☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 چندی ست خو گرفته دلم با ندیدنت عمری نمانده است؛ الهی ببینمت... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۵) ‼️یک لحظه جاخوردم. حالت چهره اش جدی بود. به این جمله نمی آمد. 🔹نفس عمیقی کشید و پرسید : چیزی شده که من نمی دونم؟ 😔دلم برایش . شاید نباید اینطور ته دلش را خالی می کردم. گفتم : نه فقط باید بیشتر فکر کنم. 💔پیش از آنکه برود، با صدایی که رنگ غم گرفته بود، گفت : اگر ده بار دیگه هم جوابتون منفی باشه، بازم برمی گردم، مهرتون به دلم نشسته... 🍃دلم لرزید. در اتاق را که بست، جمله اش توی گوشم تکرار شد. دلم می خواست بیشتر فکر کنم. باید بیشتر فکر می کردم. محبت اراده ی من را سست کرده بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهلم بعد از صرف شام فرصت #خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای
💠 | [عبدالله] سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا ببینم." شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: "خودت چی میگی؟" شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: "خُب نظرت رو بگو!" سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم: "نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم..." اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بالاخره سکوتش را شکست: "فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: "من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم چی میخواد!" پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: "مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت: "آخه مادرجون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛ همــــه تا دامنه ‌ی کوه تحمل دارند... | @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 از تمامی خانواده، بستگان و دوستان می‌خواهم که پشتیبان اسلامی باشند و رهبر معظم انقلاب را در این راه پر خطر تنها نگذارند تا اِن‌شاءالله پرچم نظام اسلامی به دستان مبارک (عج) برسد. من در این راه از مرگ ندارم زیرا راه ما حق است و دشمنانمان باطل. همیشه از خدای خویش خواسته‌ام مرگ این حقیر در رختخواب رقم نخورد بلکه لیاقت و سعادت در راه اسلام و تشیع اهل بیت (ع) را از خدای خویش خواستار بوده‌ام. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 التماس دعا دارم ✨🕊 شبتون مهدوی☕️🍫🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌱 هر روز صبحِ زود، به آقا سلام کن یا گریه کن برای غمش یا سلام کن گر مثل من به کرب و بلایش نرفته ای هر جا نشسته ای ز همانجا سلام کن ✍رضاقاسمی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹