eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
. بال‌ و پرم‌ به‌ شوق‌ حرم‌ باز می‌شود یعنی‌ دوباره‌ لحظه‌ی‌ اعجاز می‌شود رو به‌ ضریح‌ حضرت‌ آقای‌ کربلا با یک‌ سلام‌ صبح‌ من‌ آغاز می‌شود @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🔴 تذکر رییس دیوان عالی کشور به رییس جمهور آقای درباره وضع حجاب یک خبرنگار 🔹روز گذشته خانمی با وضعیت نامناسب پوششی به محض اینکه پشت تریبون قرار گرفت، به گشت ارشاد طعنه زد و آقای رئیس جمهور هم گفتند که مگر گشت ارشاد هنوز هست و اذیت می‌کند؟ و قول برخورد با آن را دادند که باید عرض کنیم اگر قرار است با گشت ارشاد برخورد شود باید با وضع نامناسب حجاب آن فرد هم برخورد شود و نباید ارزش‌ها پایمال شود و خون شهدای گرانقدر زیر پا گذاشته شود. 🔹 وقتی آن خانم با آن وضع نامناسب حجاب صحبت می کنند، توقع است که رئیس جمهور ایران اسلامی در پخش زنده سیما موضع صحیحی اتخاذ نمایند البته در موضوع حجاب باید کار فرهنگی و تبلیغاتی و سرمایه گذاری آموزشی در مدارس صورت گیرد و آخرین نهادها دستگاه انتظامی و قضایی است که باید وارد عمل شوند. 🔹یک طلبه ای مثل بنده وظیفه دارد در هر زمان و هر مکان در صورت مشاهده مشکلات و ناهنجاری ها آن را متذکر شود. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 وقتی هم مادری و هم عکاس و باید مسابقات والیبال آسیا رو پوشش تصویری بدی. ایشون خانم فاطمه خواجه‌پور هستند. 🇮🇷 ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ظهر تابستان است سایه‌ها می‌دانند که چه تابستانی است سایه‌هایی بی لک گوشه ای روشن و پاک کودکان احساس! جای بازی اینجاست.... زندگی خالی نیست؛ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.... آری تا شقایق هست زندگی باید کرد… ظهرت بخیر😉🍟 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✍ پیام آیت‌الله اعرافی به سیدحسن نصرالله / ابراز همدردی با مردم و مجاهدان حزب الله لبنان 🔻متن پیام: بسم الله الرحمن الرحیم علامه مجاهد، رهبر سرافراز مقاومت اسلامی حزب الله لبنان حضرت مستطاب حجت‌الاسلام والمسلمین جناب آقای سیدحسن نصرالله (دامت توفیقاته) سلام علیکم با آرزوی دوام توفیقات و تعظیم ایام ولادت نبی مکرم اسلام و صادق آل محمد علیهما السلام و هفته وحدت مسلمین جهان. ضمن محکومیت جنایت تروریستی رژیم اشغالگر که منجر به شهادت و جراحت جمعی از مردم لبنان و مجاهدانی از حزب الله مقاوم گردید از سوی حوزه‌های علمیه و مراجع عالیقدر و علماء مراتب همدردی را اعلام نموده و با همه توان حمایت خود را از مبارزات و مجاهدت‌های مجاهدان جبهه مقاومت و ملت‌های آزاده ابراز می‌داریم. بدون تردید این گونه اقدام‌های تروریستی و جنون آمیز از سر استیصال و شکست‌های پیاپی رژیم صهیونیستی بوده و به زودی با پاسخ کوبنده جبهه مقاومت شاهد نابودی کامل این رژیم سفاک و جنایتکار خواهیم بود. الَّذِینَ اسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَالرَّسُولِ مِن بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَاتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِیمٌ علیرضا اعرافی مدیر حوزه های علمیه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃قبل از به دنیا آمدن دخترهای دوقلوی‌مان، شغل همسرم عوض شد. یک کار ایده‌آل که همیشه آرزویش را داشت. نماینده فرهنگی ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا (ص) شده بود. در کار جدید هم درآمد مناسبی داشت و امکان پیشرفت و ارتقای شغلی‌اش بیشتر وجود داشت. فکر می‌کنم آرامش زندگی‌مان کامل شده بود اما انگار چیزی کم بود. 🍃دلمان نمی‌خواست فقط ما این آرامش را تجربه کنیم. همسرم می‌گفت از اینکه عده‌ای بی‌گناه و مظلوم آرامش‌شان را از دست داده‌اند آرام و قرار ندارد. مخصوصاً بعد از اینکه حضرت آقا گفتند اگر مدافعان حرم نبودند داعش به استان‌های خود ما حمله می‌کرد. از آن طرف رفتن محمد آقا مساوی با ازدست دادن کاری بود که بعد از مدت‌ها پیداش کرده و کلی انتظار به دست آوردنش را کشیده بود. 🍃دخترهایمان هم که تازه دو ماهه بودند. با این وجود وقتی حرف اعزام محمد پیش آمد هرچند همه نگران بودیم اما خانواده مخالفتی نکردند. هم اصغرآقا توی سوریه بود و هم بقیه سربازها و مردهایی که هرکدام در خانواده‌هایشان چشم به راهی داشتند. فرقی بین خودمان و آن‌ها احساس نمی‌کردیم. دوست هم نداشتیم تا پایان جنگ فقط تماشاچی باشیم. در نتیجه با موافقت همه ما همسرم راهی شد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_بیست_و_چهارم دلم می‌خواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ا
رمان نفهمید چرا به لکنت افتادم و غصۀ نوزادش، قاتل جانش شده بود که سرش را کج کرد و بی‌خبر از حال خرابم التماسم کرد: «براش دعا کنید. مادرش خیلی بیقراره، این هفته باید جراحی بشه!» دیگر نمیتوانستم حتی یک کلمه بگویم که با همین حرفها، تا انتهای زندگی‌اش رفتم و در خلائی از خاطراتم سقوط کردم. از آنچه در انتظار نوزاد معصومش بود و از این چشمان شکسته‌اش، جگرم آتش گرفته و حالا فهمیده بودم او همسر دارد و نمی‌دانستم از این لحظه با این دل چه کنم؟ نورالهدی به خیال خودش زمان کافی برای صحبت ما ایجاد کرده و دیگر نمی‌شد بیش از این معطل کند که ابوزینب از چادر بیرون آمد و مهدی انگار منتظر او بود: «بریم؟» نورالهدی دوباره از چادر بیرون آمد و مهدی نمیدانست با دل من چه کرده که رو به ما دو نفر خداحافظی کرد: «اجرتون با حضرت زهرا! در پناه خدا باشید!» و به همراه ابوزینب هر دو به راه افتادند و به‌خدا با هر قدم که از ما فاصله می‌گرفتند، دلم بیشتر یخ میزد. چشمانم از پشت به قامتش مانده و باورم نمیشد سه سال در خیال کسی بودم که همسر داشته و حالا از خودم متنفر شده بودم! نورالهدی میخواست بداند بین ما چه گذشته و نگاه من در این تاریکی هنوز به مسیر رفتنش بود و با همان نگاه مات و لحن مبهوتم خبر دادم: «گفت برای دخترش دعا کنم!» آنچه میشنید باورش نمیشد و دیگر از دست او هم کاری برای این دل درماندۀ من ساخته نبود که در سکوتی غمگین برگشتم و کنج چادر روی زمین چمباته زدم. دیگر حتی نمیخواستم نورالهدی حرفی بزند که حوصله هیچکس حتی خودم را نداشتم. هرچه کرد برای استراحت به موکب نرفتم و فقط میخواستم کسی اطرافم نباشد که التماسش کردم به تنهایی برود. او رفت و من ماندم و این چادر که تا همین چند دقیقه پیش او اینجا بود و حالا حتی باید خیالش را از خاطرم بیرون میکردم. از اینکه بخواهم به مردی متأهل فکر کنم، حالم از خودم به هم میخورد و باید همین امشب همه چیز از خاطره و فکر و احساسش را به آتش میکشیدم و خاکستر آن را هم به باد میدادم. زیر همین چادر با خدای خودم خلوت کرده و التماسش میکردم تا به دادم برسد که من به تنهایی مردِ خاموش کردن این آتش نبودم. تا سحر یک لحظه پلکم روی هم نرفت، بی‌وقفه گریه میکردم و حتی جرأت نمیکردم برای نوزادش دعا کنم مبادا همین دعا کردن دوباره احساس او را در جانم زنده کند. دیگر حتی نمیخواستم در خوزستان بمانم که هوای اینجا حالم را بد میکرد و میترسیدم دوباره چشمانش را ببینم و همان فردا صبح، ساکم را بستم. نورالهدی نمیدانست باید چه کند و من می‌دانستم فقط باید از اینجا بروم که خواهرانه خواهش کردم: «ابوزنیب میتونه منو برگردونه؟» نگاهش مستأصل شده بود، میخواست برای اینهمه آشفتگی‌ام کاری کند و بهترین چاره بهانه کردن دلتنگی برای پدر و مادرم بود که با ابوزینب تماس گرفت: «آمال دیگه خسته شده، میخواد برگرده فلوجه. کسی از بچه‌ها برنمیگرده؟» خدا خواسته بود جانم را از مهلکۀ عشق بی‌سرانجامم نجات دهد که همان روز یک گروه از امدادگران به بغداد بازمی‌گشتند و من هم همراه‌شان شدم. برای سوار شدن باید تا جادۀ اصلی روستا پیاده می‌رفتیم و در همین مسیر دیدم کنار یکی از خانه‌های روستا چند نفر ایستاده‌اند. دیگر نایی به نگاهم نمانده بود که دیشب تا صبح در دریای اشک دست و پا زده و با همین چشمان زخمی دیدم حاج قاسم برای دلجویی و پیگیری مشکلات به درِ خانۀ یکی از روستاییان آمده است. چند لحظه ایستادم که انگار نورانیت چهره و آرامش چشمانش آرامم میکرد و لحن گرم کلامش که از دور به گوشم می‌رسید، عین مرهم بود. هر کدام از مردهای روستا نزدیکش می‌رفتند و رویش را می‌بوسیدند و او با این درجۀ نظامی و شهرتی که در دنیا داشت، از اینهمه مهربانی خسته نمی‌شد. ابومهدی هم چند قدم آن طرف‌تر ایستاده و انگار می‌خواستند با هم به منطقه‌ای دیگر بروند که تویوتایی کنار جاده توقف کرد و یکی از نیروهای ایرانی صدا رساند: «حاجی بریم؟ بچه‌ها منتظرن!» حاج قاسم و ابومهدی به همراه چند نفر از همراهان به سمت تویوتا می‌آمدند و شنیدم یکی از همین پاسداران ایرانی رو به رفیقش می‌گفت: «به‌خدا از وقتی حاج قاسم اومد تو منطقه، ورق برگشت! شنیده بودم هر جا حاجی باشه طوری روحیه میده که کارها یدفعه جلو میره اما الان به چشم خودم دیدم!» گوشم به حرف آن‌ها بود و چشمم به حاج قاسم و ابومهدی که میان سایر نیروها بدون هیچ تشریفاتی روی بار تویوتا سوار شدند. بین اینهمه مرد، نمی‌شد نزدیک‌شان شوم و از همان فاصله با حاج قاسم در دلم نجوا کردم: «ای‌کاش میشد با منم حرف بزنی و یجوری بهم روحیه بدی که بتونم فراموشش کنم...» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 این عکس از شهید سلیمانی و شهید ابومهدی، مربوط به خطوط پایانی رمان در قسمت ۲۳ می‌باشد. فروردین ۱۳۹۸، ایران - شادگان💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊