eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃عقاید خاصی داشت. نماز شبش ترک نمی‌شد و حتی در دفترچه خاطراتش نوشته بود که خدایا من را از اینکه در نماز شب تعلل می‌کنم، ببخش. 🍃بسیار سربه زیر و آرام بود و فامیل و بستگان او را خیلی دوست داشتند. همیشه آرام صحبت می‌کرد، متواضع و کم رو بود و اگر کسی تکالیف شرعیش را به خوبی انجام می‌داد تشویقش می‌کرد. 🍃به پدر و مادرم احترام زیادی می‌گذاشت و روی این موضوع بسیار مقید بود، به خاطر همین پدر و مادرم نیز او را خیلی دوست داشتند. 🍃احمد طلبه حوزه علیه حضرت ولیعصر (عج) در خیابان سیروس و ساکن پونک تهران بود و در محضر شاگردان آیت الله امجدی بنابی درس می‌خواند. برادرش تعریف می‌کند: 🍃«قبل از اینکه به سمت طلبگی برود از همان دوران دبیرستان حال و هوای جبهه در سرش بود، طوری که واژه‌ها توان وصف اشتیاقش را ندارند. شهادت مثل نوری او را در برگرفت.» طلبه خبرگزاری 📲 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
باخبر شدیم مادر معزز ، از شهدای ری و دفاع مقدس، به رحمت خدا رفتند‌. جهت شادی روح این عزیز فاتحه و صلواتی ختم نمایید 🌹 خدا به بازماندگان این تازه گذشته، صبر عنایت فرماید. ایشون مادربزرگ همسرِ همکارم هستند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
باخبر شدیم مادر معزز #شهید_محمد_باقری، از شهدای ری و دفاع مقدس، به رحمت خدا رفتند‌. جهت شادی روح ای
دوستم میگفت این آخری ها که بیمارستان بستری بوده، فکر می‌کرده دوست من ، همسر پسر شهیدش هست و میگفته همسر محمدی؟ روحشون شاد....🌱😔
بعد از یک روز بارونی پاییزی... و آسمون زیبای تهران☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر اصغر با من صحبت کرد! زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید، من برای جراحی قلب بیمارستان بودم با شنیدن خبر شهادتش، فشار و قند خونم بالا رفت و عمل به تاخیر افتاد. همان زمان بود که اصغر تماس گرفت، آن روز یک هفته قبل از شهادتش بود، گفت: «ما داریم میریم خط، مامان خیلی برای ما دعا کن! از آن دعا قشنگت، بگو عاقبت به خیر بشید و من دعا کردم و بعد گفت دیشب رفیق شفیقم حاج محمد پورهنگ را خواب دیدم» و شروع کرد به تعریف کردن خواب و می‌خواست من را متوجه این اتفاقات بکند. آن روز برگشتیم منزل و شرایط عادی نبود، شب قرص‌هایم را خوردم و خوابیدم و قبل از بیدار شدن برای نماز صبح، خواب دیدم که فقط سر اصغر با من صحبت می‌کند، گفتم: «پس اصغر جان! بدنت کو»؟ گفت: «مامان خوشحال باش بدنم جای خوبیه خیره انشاالله نگران نباش» 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊 ✉️ یکشنبه ۱۴۰۳.۰۸.۱۳ قبول باشه🌹 ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
کوه هایی که طعم برف رو چشیدند....❤️ کوه های انتهای سیمون بولیوار - غرب تهران عصرتون بخیر بفرمایید چای ☕️🍰 در خنکای هوا می چسبه😉 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_چهارم دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت
رمان درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من می‌ترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...» و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکم‌تر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمی‌گردیم پیش بابا!» فائق جلوتر می‌رفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک می‌کشید و من می‌ترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان می‌گرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش می‌زد. گام‌های کوچک زینب پیش نمی‌رفت، به زحمت او را دنبال خودم می‌کشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانت‌داری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم. وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت می‌بارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد. جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیله‌ای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبل‌ها بنشینم. باورم نمی‌شد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم می‌کرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز می‌کرد. رانا روسری‌اش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود. فائق مقابلم نشست و انگار می‌خواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!» سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبت‌هایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که می‌دونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما می‌دونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_پنجم درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی بر
رمان از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمی‌خوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.» حرف‌هایش به ردیف و بی‌قافیه از دهانش بیرون می‌زد و از اراجیفی که به هم می‌بافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمی‌دادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمی‌خوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.» من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهی‌اش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما می‌مونه و بعد بهتون تحویل میده.» می‌دانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترک‌مان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظه‌ای از دستش جدا نمی‌شود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان می‌لرزید: «اگه گوشی‌‌اش رو بردارم متوجه میشه. من نمی‌تونم این کارو بکنم.» فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمی‌گردی؟» مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانه‌ام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونه‌تون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!» از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقش‌هایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید می‌کرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد می‌داد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی می‌کنید، یجوری برنامه‌ریزی کنید تا چند دقیقه‌ای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.» سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی به‌ظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیال‌تون راحت، ما نمی‌خوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره می‌تونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بی‌سر و صدا بذارید سر جاش.» حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت می‌دونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم‌ چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم‌ میفرستمت‌ پیش عامر!» از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندش‌آور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟» گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊