شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_پنجم با قرائت فراز صدم، دعای #جوشن_کبیر خاتمه یافت و ف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
دیگر آسمان دلم به هم #پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانم #موج میزد و لبهایم از شدت طوفان #ناله به لرزه افتاده بود و حالا باید کسانی را صدا میزدم که به زعم #شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان #محبوب درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه #استجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بیتوجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا میزدم : "بِعلّی... بِفاطمهِ... بالحَسن... بالحُسین"
دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان #عشق_بازی، یک تنه جانبازی میکردم و بی پروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا میکردم که همه از زنده ماندنش #قطع امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم!
تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز #دختر اهل سنتی که با طنین هزاران #شیعه یکی شده و تا عرش خدا قد میکشید! زیر #سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم #گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان #هق_هق گریه هایم، نامشان را زمزمه میکنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای #مادرم را از پیشگاه پروردگار عالم گرفته اند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشه ام که #احساس میکردم فرشتگان با پرنیان بالهایشان، گونه هایم را نوازش داده و مژده #اجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند.
#قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازه ای سبک شده بود که بی آنکه بخواهم گل #خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینه ام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از #غل و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، #قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند ئشیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم.
با دیدن شادی چشمانم که مدتها بود جز #غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی #عمیق پوشیده شده و لبهایش به #خنده_ای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساسِ لطیفی که بر اثر مناجات با #خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشم امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان #خلعت زیبای عافیت به خانه بازگردد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_پنجم سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: "این سی دی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه #ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش #تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه های عربی کشورهای حاشیه #خلیج_فارس بود که مدام کانال عوض میکرد.
دست آخر #کلافه پرسید: "پایین که شبکه های #الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس #چرا اینجا پیدا نمیشه؟" و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی تفاوت جواب دادم: "نمیدونم، ما هیچ وقت این شبکه ها رو نگاه نمیکنیم. برای همین تنظیم نکردیم..."
که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: "آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه #اتفاقاتی می افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و #آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت
چه خبره!" و بعد با لحنی #قاطعانه فرمان داد: "شبکه های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی میکنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا #شبکه تنظیم کن!"
و لابد منظورش از #حقایق جهان اسلام، جنایات #وحشیانه تروریستهای تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه های عربی از این قتل عام #مسلمانان به عنوان مجاهدتهای برادران وهابیشان در جهت خدمت به اسلام یاد میکردند که نوریه اینچنین از اخبارش #طرفداری میکرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند #کِیل کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_پنجم در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتاد_و_ششم
من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون #حجاب و با خیالی راحت در #حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب #مهیا شود و دقایقی به اذان #مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس #شیرینی را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف #ایوان گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود.
اتاقها را هم #جارو کرده و کارهای سخت تر را به عهده #مردها گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و #عشاء که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از #مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
کف #حیاط را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در #ساختمان، روی #ایوان هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام #سخنرانی و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد.
مامان #خدیجه هم غذای #مختصری تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان #مانده بود، با #عجله شام را خوردیم و من و زینب سادات #مشغول شستن ظرفها بودیم که اولین #خانواده وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و #پایش را گم کرده که با #لحنی صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان #خدیجه! من میشورم!"
و #منتظر همین جمله بود که با #تشکری شیرین، دستهایش را #خشک کرد و با عجله از #آشپزخانه بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در #همین مدت به قدری #دلبسته مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز #طعم محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان #محبت و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای #پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن #چای شدم که مراسم با تلاوت #قرآن آغاز شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #عشق_یا_هوس #قسمت_هفتاد_و_پنجم مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. حقیقت این بود
📖 #بدون_تو_هرگز
#پاسخ_یک_نذر
#قسمت_هفتاد_و_ششم
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم، بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید.
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن.
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق همون طوری ولو شدم روی تخت.
- کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم، بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی.
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم. چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم.
اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم.
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم.
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام. من، مطیع امر توئم. و دکمه روی تلفن رو فشار دادم.
همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم. تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی. (سوره شوری، آیه ۵۲)
و این پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود....
ادامه دارد...
---------------------------
✍زندگی شهید #دفاع_مقدس #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد_و_پنجم درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی بر
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_ششم
از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمیخوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.»
حرفهایش به ردیف و بیقافیه از دهانش بیرون میزد و از اراجیفی که به هم میبافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمیدادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمیخوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.»
من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهیاش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد:
«امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما میمونه و بعد بهتون تحویل میده.»
میدانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترکمان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظهای از دستش جدا نمیشود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان میلرزید: «اگه گوشیاش رو بردارم متوجه میشه. من نمیتونم این کارو بکنم.»
فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمیگردی؟»
مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانهام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونهتون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!»
از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقشهایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید میکرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد میداد:
«بلاخره شما تو اون خونه زندگی میکنید، یجوری برنامهریزی کنید تا چند دقیقهای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.»
سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی بهظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیالتون راحت، ما نمیخوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره میتونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بیسر و صدا بذارید سر جاش.»
حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت میدونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.»
سپس دهانش را به گوشم چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم میفرستمت پیش عامر!»
از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندشآور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟»
گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم.
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊