eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_پانزدهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه ه
💠 | حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن "آقا مجیده!" به سمت در رفت. چادر قهوه ای رنگ را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب ام را میکشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه های سفید که به نظرم سنگینتر می آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن کافی بود تا چادر سنگین تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مناسبتر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاهِ پُر مهر پروردگارم قرار گرفته ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: "حتما سال پیش پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!" بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: "شما خیلی لطف دارید!" سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: "قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون نوازی شما زدنیه!" پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر آمد و گفت: "خوبی از خودته!" و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: "آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟" از سؤال پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: "پدرم فوت کردن." پدر سرش را به زیر انداخت و به گفتن "خدا بیامرزدش!" اکتفا کرد که محمد برای تغییر ، با شیطنت صدایش کرد: "مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!" در جواب محمد، جز لبخندی واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: "راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!" و باز میهمانِ نوازی پر مهرش گل کرد: "پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم." چشمانش در دریای غم و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: "خیلی ممنونم حاج خانم!" ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: "چرا میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!" که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد : "حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو سال ۶۵ تهران..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_پنجم به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خرید
💠 | از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم که به همراه درخشش آفتاب صبح، به صورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باش من، صدای خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه ها را با ظرافتی دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، جا خوردم: "سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟" از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: "سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم صبح بخوابی." از همدردی اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: "تازه بعد از صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد." مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطی اش را از پارچه برید و گفت: "آخه امروز باید میرفت اداره و پرورش. دنبال پرونده هاش میگشت." کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: "مامان! اینا چیه داری میدوزی؟" به پرده:های جدید اتاق اشاره کرد و گفت: "برای زیر پرده ها میدوزم. آخه زیر پرده های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده ها رو کردیم، زیر پرده ها رو هم عوض کنیم." سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: "مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره اس." از جا بلند شدم و برای خوردن به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه ام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانه ام را خوردم و مشغول مرتب کردن شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی گفت: "آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟" و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_سوم گلهای سفید #مریم در کنار شاخه های سرخ و صورتی سنبل ک
💠 | لحنش آنچنان با صراحت و بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: "مجید جان! همین عقیده ای که داری، خیال منو به عنوان راحت کرد!" و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن "بفرمایید! چیز قابل داری نیس!" از میهمانان کرد. مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در پیشنهاد داد: "حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!" مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، خانم را به گوشه ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم. با اینکه فاصله مان از هم بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی ام را می درید و ته دلم را میلرزاند و باز به هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخه های در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد. که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: "من به پدرتون، خونواده تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!" صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: "بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم." سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: "من سرمایه ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده." سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت می کردید..." که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره ای قدرتمند، کلامش را شکستم: "روزی دست خداست!" کلام قاطعانه ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: "من از مادرم یاد گرفتم که به خدا باشه!" و شاید همراهی صادقانه ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_پنجم روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقد
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهلم پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار م
💠 | اگر مجید هم مثل من از بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش تمام نمیشد و اگر با این همه ، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این مجال و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند به شماره افتاده بود، در را باز کردم و قدم به گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق میوزید، متوجه حضور در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به شب بود و گوشش به نوای که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. برای چند لحظه نغمه نفسهای غمگینش به میرسید و باز هم دلش بیش از این منتظرم بگذارد که با حس صدایم زد: "الهه..." سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه به پای چشمان افتاد و بعد با لحنی که زیر بار قد خم کرده بود، شروع کرد: "الهه جان من امشب قبول کردم بیام ، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس رو دربیارم، چون نمیخواستم همین (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!" و بعد سری تکان داد و با که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: "ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم کنم و هیچی نگم، میخواستم به و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصتم عروسک پشمی کوچکی را که همین #امروز صبح با مجید از بازار #
💠 | از که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا نخورم. گوشم به صدای درِ بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد. از ترسی که وجودم را گرفته بود، بیصدا میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط را صدا میزدم تا به برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد: "کسی خونه نیس؟!!!" صدایم در نمی آمد و او مثل اینکه شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: "آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم !" و بعد همچنانکه صدای پایش می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی ادامه داد: "برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون کنید تا این عبدالرحمنِ برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!" و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان پاسخ داد: "میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات ! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد رو بنداز گردنش و هی!!!!" و باز هیاهوی خنده هایشان، خانه را پُر کرد. حالا قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و راحت شده بود و در عوض با هر که به پدرم میکردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: "من که سر از کار این و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟" و دیگری پاسخش را داد: "نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! میگه کلاً بچه های همه شون بی بخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!" که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: "آب از این گرمتر میخوای؟ تو مُشت ! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما! دیگه چی میخوای؟" و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم
💠 | پرده اتاق را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و ، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه را ندیده، برایش جان میدادم. هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب و رنگارنگ دخترم تقریباً شده و به جز چند تکه لباس و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و قد بود. قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید نوزادی چیزی کم و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را میدیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت بدن فشارهای پی درپی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود. مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس میزدم دوباره به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید بکشاند و من چقدر از حضورش بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!" و من حتی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر ، با بی حوصلگی ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای که برای از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!" و دیگر گریزی از این اجباری نداشتم که از بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد نگه داشته و باز طمع تبیلغ به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟" و از سکوت طولانی ام را گرفت که لبخندی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!" و بعد مثل اینکه وجود دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر و برق پُر شد و با حالتی ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً وهابیت رو قبول کرده!" و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: " حالا تو هم اگه نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 | گوشی را قطع کردم که از شدت نفسم بند آمده و حالم به که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین مدام میلرزید و من دیگر برای حرف زدن نداشتم که گوشی را کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود احساس کنم که با این همه غم و غصه چه به کودکم میکنم و دست نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم عاشقانه ام با دل چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟" وحشتزده را زیر بالشت کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده احوالپرسی اش را دادم که روی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، رو بپرسم!" باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم شد و پرسید: "چرا میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی شدی!" سپس برق در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصت_و_دوم حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز
💠 | نه تنها زبان که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، آمده بود که حاج آقا به سمت آمد، هر دو را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: "پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به ، حضرت موسی بن جعفر! همه ما امشب ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!" به نیمرخ مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به امامش شده که پیشانی بلندش از بارش عرق نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به جان جوادالائمه، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا شده بود من و مجید همچنان هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به پرسید: "چرا انقدر سبک بال اومدید؟" مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: "این فقط چند دست و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم." و حاج آقا با دنبال حرف مجید را گرفت: "خُب پس مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون ، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، ببرید اون طرف!" که با صدایی آهسته تذکر داد: "آسید احمد! چرا این خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟" و بعد با خوش زبانی رو به من و کرد: "بفرمایید! بفرمایید داخل!" که بلاخره کردیم تا از میان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این و دل انگیزی، خبری از نبود و همه اسباب ، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و با طرح کعبه و کربلا و اسماء که روی دیوار نصب شده بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_پنجم در جلسات #صبحگاهی قرآن مامان خدیجه شرکت میکردم،
💠 | من و مامان و زینب سادات، از نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون و با خیالی راحت در کار میکردیم تا بساط جشن امشب شود و دقایقی به اذان مانده بود که همه کارها تمام شد. دیس را روی میز فلزی کنار حیاط چیده و بسته های کوچک میوه و شکلات را کف گذاشته بودیم تا در هنگام ختم مراسم از میهمانان پذیرایی شود. اتاقها را هم کرده و کارهای سخت تر را به عهده گذاشته بودیم تا بعد از نماز مغرب و که به خانه باز میگردند، کمکمان کنند. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. کف را فرش انداختند تا مردها در حیاط بنشینند و زنها در ، روی هم برای آسید احمد میز و صندلی تعبیه کردند تا هنگام و قرائت دعا، منبر مناسبی داشته باشد. مامان هم غذای تدارک دید و در فرصتی که تا آمدن میهمانان بود، با شام را خوردیم و من و زینب سادات شستن ظرفها بودیم که اولین وارد شد. میدیدم زینب سادات دست و را گم کرده که با صمیمی پیشنهاد دادم: "تو برو کمک مامان ! من میشورم!" و همین جمله بود که با شیرین، دستهایش را کرد و با عجله از بیرون رفت. فقط دو سال از من کوچکتر بود و در مدت به قدری مهربانی های خالصانه اش شده بودم که همچون خواهری که هرگز محبتش را نچشیده بودم، دوستش داشتم و نه فقط زینب سادات، که تمام اعضای این خانواده با چنان و مرحمتی با من و مجید برخورد میکردند که غم غربت و بی وفایی خانواده ام، فراموشمان شده بود. ظرفها را شستم و برای از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن شدم که مراسم با تلاوت آغاز شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتاد_و_ششم من و مامان #خدیجه و زینب سادات، از #فرصت نبودن آ
💠 | ظاهراً سیستم بلندگو و هم آورده بودند که با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر مرا در این ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه ، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، به شکایت باز شد که هنوز دو روز از موصل و هجوم تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که هم به خاک مصیبت نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از به نام ، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول آسید احمد در مورد همین تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین ندارد که این حیوان میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام که خود از ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت و برادران سگ میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را نکرده و دهان خونینش را که فتوا به و حکم به میداد، از یاد بودم. گوشه به کابینت تکیه زده و بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده ، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم هستند که اعتقاد دارند موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر از جانب فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه ، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند آن طرفتر، چه حالی به دست داده و چقدر برای امام از نظرش، میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مذهب کم ندیده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دوازدهم شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محب
💠 | (آخر) با همه خستگی طی طولانی بندر تا مرز ، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری در تمام رگهایم میدوید که هنوز مرقد (ع) را ندیده و نمیتوانستم رؤیایی اش را کنم. حالا تا دیگر بر کسی میشدم که این با آهنگ کلماتش گرفته و با مطالعه نهج البلاغه اش، بیش از شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ میهمان و بی ریای عراق قدم میگذاشتیم که با شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی بودند، را در مسیر زیارت امام حسین(ع) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر و کنار هر خانه ای پذیرایی بر پا کرده تا به چای عراقی و خرما و یا هرچه در دسترسشان بود، را از تن به در کنند و میداند با چه اخلاص و از زائران میکردند که انگار میزبان عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در یکی از موکبها برای تجدید و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. خانواده به سمت راهنماییمان میکرد و بانوی با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بی توجه به تعارفهای ما، با نهایت غذای را آوردند. و شاید میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان را به ما بکشد که هم رفت تا در تمام طول مدت صرف ، پیرمرد با چراغ قوه بالای سر ما به خدمت بایستد و دست آخر با چه ما را بدرقه کردند. و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند پذیرایی از میهمانان امام حسین(ع) را از آن کنند و ما این همه مهربانی ، از کنارشان عبور میکردیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_شانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست
💠 | (آخر) هوا رو به بود که آسید احمد و هم آمدند. صورت مجید پشت پرده ای از دلتنگی به نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته ایم، با لحنی لبريز رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد سر شانه اش زد و با پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما به زمان بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که توفيق داده زائر امام حسین هم باشیم، دیگه نباید به خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می خواد، نه اینکه دل خودمون چی می خواد!» سپس به خیل که در اطراف در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی ادامه داد: «زمان اربعین این جا مثل صحرای میشه! این همه آدم جمع میشن تا فقط به ندای (ع) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت آسید احمد شد و من نمی توانستم به اعتقادش پی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم شده و بایستی از همین صبح، حرکتمان را به سمت آغاز می کردیم که با اوج دلتنگی با حرم (ع) وداع کرده و با اراده ای ، به سمت جاده به کربلا به راه افتادیم. موکب های از زائران، در تمام کوچه خیابان های شهر مستقر شده و هریک به وسیله ای به رهگذران می کردند. در مقابل اکثر موکب ها هم صندلی هایی برای مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب ها نشستیم و هنوز نگذشته بود که خادمان با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمت مان آمدند. نان را با احترام می کردند و با چه مهر و استکان های شیر را به دستمان می دادند که انگار از نور خود پذیرایی می کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه را در مذاقمان ته نشین می کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_هفدهم هوا رو به #روشنی بود که آسید احمد و #مجید هم آمدن
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_سوم خورشید کم کم در حال #غروب بود و نمی دانم از
💠 | (آخر) مامان خدیجه با خانم که کنارش نشسته بود، هم شده و من و زینب سادات بیشتر با هم می زدیم. مثل دو ، روی تشک کنار هم نشسته و همان طور که پاهای خسته مان را دراز کرده بودیم، از شور و شوق همین روز اول پیاده روی می گفتیم که من پرسیدم: «به نظرت تا روز چند نفر وارد میشن؟» ابروان کشیده اش را تکانی داد و با لحنی فاخر پاسخ داد: «نمیدونم، ولی پارسال که حدود بیست میلیون اومده بودن!» سپس در برابر نگاه ، لبخندی زد و سر برایم توضیح داد: «قبل از این که بیام اینجا، ترجمه یه از به روزنامه رو می خوندم؛ نوشته بود مراسم اربعین شیعیان، بزرگ ترین حرکت مذهبی تو ! حتی از مراسم هم بزرگ تره!» و نمی توانستم کنم که فقط مرزهای از هجوم جمعیت بسته شده و میدیدم که سه ردیف موازی به کربلا، دیگر گنجایش زائران را ندارد و این همه در حالی بود که به گفته و چند نفر دیگر، داعش زائران اربعین را به های متعدد تروریستی کرده بود. سپس نگاهی به ظرف های شام که هنوز روی زمین مانده بود، کرد و گفت: «ببین اینجا چقدر و میوه و آب میکنن! چه کسی می تونه بیست میلیون آدم رو سه وعده غذا تو چند روز بده و بازم غذا بیاد؟!!! نویسنده همون مقاله نوشته بود که بعد از زلزله ، سازمان ملل و بعضی کشورها تو بوق و کرنا کردن که تونستن حدود میلیون وعده غذایی برای زلزله زده ها تهیه کنن. ولی تو اربعین بیست میلیون آدم، حداقل چهار روز، سه وعده امام حسین هستن و بازم کلی غذا اضافه میاد! تازه اگه جمیعیت چند که از پونزده روز قبل از بصره و شهرهای جنوبی عراق راه می افتن رو حساب کنیم که دیگه فقط خدا میدونه چقدر غذا تو این مدت طبخ میشه!» و حقیقتا مقایسه شیعیان عراق با پخش غذا بین زلزله زدگانی که به هر یک را به هزار منت می دهند، بی انصافی بود که میدیدم خادمان موکب ها به زائران میکنند تا میهمان سفره آنها شوند، که میدیدم برای از عزاداران امام حسین(ع) به دادن غذا با دست راضی نمی شوند که روی زمین زانو می زدند و سینی های غذا را روی سرشان می گذاشتند تا میهمان امام حسین(ع) را بر فرق سر خود اکرام کنند، که میدیدم سالخورده و محترم هر طایفه، با دست خود به کودکان رطب می کنند و با چه عشقی تعارف می کردند که از سرانگشتان شان، و علاقه میکرد! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊