شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان #مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده #الهه؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!"
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در #پاسخ تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد #دعوت پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت.
#نماز مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم #پایین." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که #نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را #غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!"
تعارفم کرد تا زودتر از در #خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، #عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان #عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال #گرمش وارد خانه شدیم.
مادر در آشپزخانه #مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به #پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی #تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای #تلویزیون شد.
مجید و عبدالله طبق #معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و #ظرفها را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه #مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد:
"بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول #خرما رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!"
سپس نگاهی به #اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم #ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!"
مادر #خندید و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. #نگرانی مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه #حالی دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی #زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از #دستش بر نمی آمد که فقط غصه میخورد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نوزدهم "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به س
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیستم
باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری #مجید را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش #عادت کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم #جنس هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم.
شهر، خلوت و ساکت، زیر نور #زرد چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر #هیاهوی نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در #کوچه پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش #خوش میکردم.
چند #قدمی تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا #الهه جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب #آقاتون خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن #مردانه_اش خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه."
به صورتم #لبخند زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر #خیابون یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!"
خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر #زن بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، #شیطنت خواهر برادری مان نیمه تمام ماند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_سوم ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه میکردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ #گل_رز و عطر بینظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر میدهد و صورتش را به #خندهای باز میکند، اما هرچه بیشتر انتظار میکشیدم، غم صورتش عمیقتر میشد و سوزش زخم چشمانش بیشتر!
گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش #مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری میپرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر #نگاهم کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز #تردید سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟»
نفس عمیقی کشید و با لبخندی که میخواست #دلم را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان #حرفش آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم میکنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بیریای چشمانش، حرف #دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...»
و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و #غذا میداد... خونه رو سیاه پوش میکرد و روضه میگرفت... آخه امروز شهادت #حضرت_موسیبنجعفرِ (علیهالسلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»
نگاهم به دهانش بود که چه میگوید و #قلبم هر لحظه کُندتر میزد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین #بغض میگذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت.
احساس کردم برای یک لحظه قلبم #یخ زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب #من نمیدونستم...»
از آهنگ صدایم، عمق ناراحتیام را فهمید، #نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گلهای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل #خودم گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_پنجم
پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که #اندوه عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟»
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در #چشمانم حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی #بیانصافی!»
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از #دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل #پارههای_آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش #غمزده به زیر افتاد.
با سر انگشتانش، ردّ پای #آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق #خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای #اتاق را میدرید.
آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم #حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ #دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد.
از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان #حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی #سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، #نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و #شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او #سرانجام زبان گشود:
«الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به #روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو #ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به #جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_پنجم پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، ه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_ششم
خودش را روی دو زانو روی #زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه #لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...»
و چون سکوت #لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر #عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم:
«من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم #هیچ_وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اهل بیتش #ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم.
ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا #راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز #شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من #بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...»
مستقیم نگاهش کردم و محکم #جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام #قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟»
کلام آخرم #سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش #داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت.
سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر #ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه #نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو #ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...»
و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با #پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل #تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهارم کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجم
ظرفهای #شام را شستم و خواستم به سراغ شستن #پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر #نتوانستم خودم را #کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم:
"بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط #نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب #طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که #امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر #دلخوری_های این مدت من و کینه ای که از #عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه #شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم:
"خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم #شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟"
و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و #عصبی بودم و هم #جگر مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به #لرزه افتاده بود، از #آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم #رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به #درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به #نیم_رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟"
به سمتش #صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی #احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی #مردانه پنهانش کند که زیر لب #زمزمه کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با #لبخندی رنجیده جواب داد:
"خُب حالت بخاطر رفتار من #خوب نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو #ببخشی؟ چی کار کنم که #باور کنی با این رفتارت داری منو #پیر می کنی؟"
گوشم به #کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر #رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم #بهتر از او نبود. همانطور که سرم را #پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از #اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم:
"مجید... من... من حالم #دست خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ #تمنا گرفت و با لحنی #عاجزانه التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر #چشمان منتظر محبتش به #زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نهم به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دهم
به پیراهن #سیاهش نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند #شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ #نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من #ناراحت نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب #پیراهن عزایش را عوض میکرد.
عبدالله هنوز به دیوار #روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" #جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای #مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما."
در برابر پیشنهاد برادرانه #مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ #فرصت یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم #نمیخواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!"
سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم #مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر #منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی #خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به #سختی بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم #چادرتو بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به #دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی #زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم."
دستش را پیش آورد، انگشتان #سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی #حس میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای #محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از #سخاوت بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی #کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم #خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود.
کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم #نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با #بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش #زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه #عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای #عمیق قلبم چیزی بگویم.
از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام #سنگینی میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای #باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من #حرف بزنی؟"
گلویم از #فشارِ_بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم #گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز #نغمه ناله های بی مادری ام در خانه پیچید.
باز هم حریف بی قراری های #قلبم نمیشد که صدای اذان #مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل #بیتابم آمده بود تا در آغوش #آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز #نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهلم پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_یکم
اگر مجید هم مثل من از #اهل_سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش #گران تمام نمیشد و اگر #شیعیان با این همه #هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این #وهابیون #افراطی مجال #طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک #عزیزم را آزار میدهد.
با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند #پله به شماره افتاده بود، در #اتاق را باز کردم و قدم به #خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق #پذیرایی میوزید، متوجه حضور #مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم.
کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار #سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به #سیاهی شب بود و گوشش به نوای #حزینی که هنوز از دور شنیده میشد.
حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم #چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها #نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم #تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا #کنارش روی زمین نشستم.
برای چند لحظه #تنها نغمه نفسهای غمگینش به #گوشم میرسید و باز هم دلش #نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس #غریبی صدایم زد: "الهه..."
سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه #عاشقش به پای چشمان #غمزده_ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار #شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
"الهه جان من امشب قبول کردم بیام #پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس #مشکی_ام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین #امام_رضا(ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با #شیعه_ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!"
و بعد سری تکان داد و با #حسرتی که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: "ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم #تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به #خاطر_تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
"اگه الان #مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر #ذوق میکرد! مجید خیلی دلم #میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، #بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه #نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی #چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای #باران که از قدمگاه اشکهای #گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو #حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان
#نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم.
دسته چتر را که بین #انگشتانش مانده بود، گرفتم و #پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به #آسمان انداخت تا #مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست #نگاهش را در پهنه آسمان #گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که #آهسته صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟"
و فهمید دیگر نمیتواند #احساسش را فراری دهد که صورت #غمگینش از لبخندی #غمگین_تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی #خوب میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند #حجم حسرت مانده در #حنجره_اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که #خوابم نمیبرد، دلم میخواست #مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره #خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام #زنده بود تا یه جوری #تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم!
اون روزی که #عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب #عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان #بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه #مادری، نه حتی خواهر برادری.
درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه #کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان #بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم #نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب #غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه #دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای #خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این #تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه #تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه #غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، #حوریه رو عشقه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_سوم ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
#مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی #مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد #کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات #جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره #نحسش نیفتد.
با کتابهایی که در دستش گرفته بود، #میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به #سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام #دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه #متحیرم، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با #شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب #خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من #باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب #میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!"
از بازگویی ماجرای دیشب #وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش #مجید سخت میترسیدم که #پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه #نیم_خیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که #ابرو در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم #بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!"
در جواب این همه #وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام #نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:
"این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید #وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به #خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی #گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به #خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!"
و من که خبر آوردن این #کتابها را دیشب از میان قهقهه #مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از #اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این #ماجرا هم ختم به خیر شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_دوم سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_سوم
و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های #درشت رگبار باران، شیشه #ماشین را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به #خانه برسیم.
مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم #دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا #مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این #چاه بیفته!"
و او آنقدر از بازگشت پدر #ناامید بود که با لحن سرد و #خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت:
"الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل #محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا #حاضره همه زندگی اش رو بده، ولی #نوریه رو از دست نده! پس تو هم #بیخودی خودت رو اذیت نکن!"
و بعد مثل اینکه #چیزی به خاطرش رسیده باشد، با #مهربانی نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو #داشبورد."
از اینکه برادرم برایم هدیه ای #خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ #داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین #نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت #بچه تون دختره، خُب منم که چیزی به #عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش #خریده باشم!"
با نگاه خواهرانه ام از #محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که #نگاهم کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام #پیشت! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از #تلاش بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید #اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم.
ساعت هنوز به #هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش #شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه #خستگی، باز به رویم #میخندید. پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار #آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و #دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه #گلی را پنهان کرده است.
دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار #شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب #جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش #قطرات باران را از روی گلبرگهای #سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به #دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم #شیطنت کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل #خرزهره!!!!"
و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای #خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر #نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش #کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی #لبریز شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_یکم از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در بود تا کی به ضرب #لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در #دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از #طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه #حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و #دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به #تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه #گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند.
گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه #نوریه بلند میشد و گاهی فریاد #طلبکاری برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای #لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید #فحشهای رکیک میداد و با حالتی #درمانده از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها #آرام گرفت.
و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ #حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد:
"عبدالرحمن! تو به من #تعهد داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت #دامادت شیعه اس؟!!! من رو #خر فرض کردی؟!!!"
و باز ناله عذرخواهی #ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش #آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این #وهابیهای #افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید:
"شرط #عقد نوریه این بود که جواب سلام این #رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت #شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت #نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای #طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!"
شنیدن همین جمله #کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن #نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه #بلایی به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و #تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان #مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش #گرم باشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های #آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش #آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور #مجید در این خانه فرورفتم که میشد #امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش #محروم شده بودم.
عبدالله با سایه #سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق #میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم #گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش #خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و #مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:
"مجید میخواست زنگ بزنه #پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو #خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو #بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا #قضیه رو حل کنه."
اشکی را که گوشه #چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو #میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!"
از کلام آخرم، عبدالله به #سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!"
و این تنها #تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و #تلخی، اندکی مذاق جانم را #شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب #اهل_تسنن هدایت کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دهم
من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را #ببیند که با گوشه چادرم صورت #خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر #سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد.
هر چند سعی میکردم به رویش #بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی #برادرانه عبدالله خلاصم کند، #تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!"
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید #بیشتر استراحت میکردم و او هم روی #مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو #خط کشیدی!"
و شاید عقده ای که از وضعیت #خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده #نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای #اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟"
نفس عمیقی #کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به #اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، #نگران حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟"
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و #پاسخ داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون #خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با #عروسش کیف دنیا رو میکنه!" سپس به #چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از #نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم #نوریه زده؟"
از شنیدن این خبر #سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی #چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو #نمی_بینی، خوش میگذره؟"
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم #مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف #مجید آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم #نوریه کرد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_یکم
ساعت از هشت #شب گذشته و بوی قلیه #ماهی اتاق را پُر کرده بود که #مجید آمد. هر چند #مثل گذشته توان خرید انواع میوه و #خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از #شادی میدرخشید.
با لحن گرمش #حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته #گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که #خندیدم و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!"
و باز یک شب #عاشقانه آغاز شده و هرچند ته #دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، #ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا #سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه #ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از #صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی #رؤیایی لذت ببریم.
با دست خودش یک #دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین #شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ #صحبت را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟"
برای یک لحظه #چشمانش از تعجب به #صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون #گندم، ولی دیدم دست #مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور #شیعه زندگی میکنم!"
از حاضر جوابی رندانه ام #خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که #نگاهم کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) #شیرینی گرفتی، درسته؟" از این سؤالم #بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" #ضربان قلبم بالا رفته و از بیم #برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
"یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای #تولد و #شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته #میگفتم این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون #الگو بگیریم؟"
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین #شیعه و سُنی راه بیندازم که به #پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری #خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!"
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد #مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش #خنده_ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با #هوشمندی جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی #دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_پنجم عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_ششم
از لحن #تعریف کردنش خنده ام گرفت و به #شوخی گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت #چرخاند و او هم پاسخم را به #شوخی داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!"
از #پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند #خندیدم و دلم به همین #شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت #مچی_اش کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام."
کیف پول #باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری #درست کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به #آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت #جواب داد: "همه غذاهای تو #خوشمزه_اس الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!"
و از نگاه #منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، #پیشنهاد داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!"
دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی #خوشمزه درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، #نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب #خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی #خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!"
دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من #چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان #مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی #بینظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو #قبول کردی که این #زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!"
و دیگر منتظر #جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل #نگاهم مانده و پرنده #عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش #آیت_الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پانزدهم حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_شانزدهم
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه #ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای #ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود.
آسید احمد #پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت #ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن #درها، همانجا روی زمین #حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی وا هر لحظه بر انبوه #جمعیت افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به #حرم، همانجا ملحفه ای #پهن کرد و به نماز شب ایستاد.
من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در #سکوتی سرریز از #خستگی و لبریز از #احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینب سادات از کیفش کتاب #دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با #لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.»
و او با صدایی #آهسته، طوری که کسی را #اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با #نگاهم ترجمه فارسی #عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی(ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد.
حالا #تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی #حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه #ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی #زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز #جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_هشتم بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_بیست_و_نهم
و خدا می خواست شاهد از
#غیب برسد که حرفش را #نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین #تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون #داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟»
که به دنبال اشاره انگشتش، #نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی #نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ #نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید.
و با #چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک #شیعه در خانه، چطور به #وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به #تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و #کودک و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر #همه چنگ و دندان تیز کردن های #داعش، این زیارت به #راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه #نماز بودند.
و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب #اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای #واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند!
حالا پس از چند روز #تنفس در هوای قلب #تپنده تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از #چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی #مسیحی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب #کربلایش می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_سوم تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهل_و_چهارم
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، #چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید #عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی #صدایم زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و #مجیدم را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین #خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد.
همچنان #باران می بارید که صورت و لباسش غرق آب و #گل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را #گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و #بدنش می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم #پرپر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به #خون نشسته بود
کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم #بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که #زیرلب زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور #زنان و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی #الهه؟ به خدا هزار بار #مردم و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو #دنبالت گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...»
و حالا از #شوق دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و #پا می زد که با نگاهش به #سمت حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با #نگاهم به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها #میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی #معصومانه پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با #جمعیت اومدم...»
و دلم می خواست با #محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که #چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت #حضور سید الشهداء هم #مژده دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش #درد دل میکنی، ولی من #باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...»
و مجید مثل این که #تلخی و پریشانی این شب #سخت و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای #شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم.
انگشتانش از بارش باران #خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش #بلند شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و #عاشقانه قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر #نگران گذشتن از میان خیل #نامحرمان نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊