eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_یازدهم شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به ان
💠 | بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه اش پرسید: "چیزی شده ؟" خنده ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: "نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!" پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در تعارفم گفت: "نه مادرجون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم." دلم نیامد پُر مهرش را نپذیرم و گفتم: "چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام." و مادر با گفتن "پس منتظرم!" از راه پله پایین رفت. مجید که تمام شد، پرسید: "کی بود؟" و من با بی حوصلگی پاسخ دادم: "مامان بود. گفت برا شام بریم ." از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که کرد و با صدایی آهسته پرسید: "الهه جان! از دست من ناراحتی؟" نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: "نه مجید جان! ناراحت نیستم." و او با گفتن "پس بریم!" تعارفم کرد تا زودتر از در شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: "بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!" و با استقبال وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دستی پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراولها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای شد. مجید و عبدالله طبق با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و را از کابینت بیرون می آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: "مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته." آه بلندی کشید و گفت: "چی میخواسته بشه ؟ باز من یه کلمه حرف زدم." دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: "بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول رو پیش فروش میکنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! میگه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!" سپس نگاهی به انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبتهایش نمی شود و با صدایی آهسته گله کرد: "گفتم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!" که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: "مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!" مادر و با گفتن "کاری نکردم مادرجون!" اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. مادر را به خوبی درک میکردم و میفهمیدم چه دارد؛ سرمایه ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را میلرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از بر نمی آمد که فقط غصه میخورد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_نوزدهم "منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو #قبول نداری؟" به س
💠 | باز شبی طولانی از راه رسیده و باید دوری را تا صبح تحمل میکردم که البته این بار سختتر از دفعه قبل بر قلبم میگذشت که بیشتر به حضورش کرده و به آهنگ صدایش خو گرفته بودم. نماز مغرب را خواندم و به بهانه خریدِ چند قلم هم که شده از خانه بیرون زدم تا برای چند قدمی که تا مغازه سر خیابان راه بود، از خانه بدون مجید فاصله گرفته باشم. شهر، خلوت و ساکت، زیر نور چراغهای حاشیه خیابان، نشسته و خستگی یک روز گرم و پُر نیمه خرداد را دَر میکرد. به خانه هایی که همگی چراغهایشان روشن بود و بوی غذایشان در پیچیده، نگاه میکردم و میتوانستم تصور کنم که در هر یک از آنها چه جمع پُر شوری دور یک سفره نشسته اند و من باید به تنهایی، بارِ این شب طولانی بهاری را به دوش میکشیدم و به یاد شبهای حضور مجید، دلم را به امید آمدنش میکردم. چند تا سر کوچه مانده بود که صورت عبدالله را در نور چراغ دیدم و پیش از آنکه متوجه حضور من شود، سلام کردم. با دیدن من با تعجب سلام کرد و پرسید: "کجا جان؟" کیف پول دستی ام را نشانش دادم و گفتم: "دارم میرم سوپر خرید کنم." خندید و گفت: "آهان! امشب خونه نیس، شما به زحمت افتادین!" و در مقابل خنده کم رنگم ادامه داد: "خُب منم باهات میام!" از لحن خنده ام گرفت و گفتم: "تا همین سر خیابون میرم! تو برو خونه." به صورتم زد و اینبار با لحنی برادرانه جواب داد: "خیلی وقته با هم حرف نزدیم! الاقل تا سر یه کم با هم صحبت میکنیم!" پیشنهاد پُر محبتش را پسندیدم و با هم به راه افتادیم که کرد و گفت: "الهه! از وقتی مجید اومده دیگه اصلاً فرصت نمیشه با هم خلوت کنیم!" خندیدم و با شیطنت گفتم: "خُب این مشکل خودته! باید زودتر بگیری تا تو هم با خانمت خلوت کنی!" از حرفم با صدای بلند خندید و گفت: "تقصیر تو و مامانه که من هنوز تنهام!" که با رسیدن به مقابل مغازه، خواهر برادری مان نیمه تمام ماند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_سوم ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن #مجید چیزی نمانده بو
💠 | کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به باز می‌کند، اما هرچه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: «مجید!» با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر کرد و من پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نه الهه جان!» به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز سؤال کردم: «پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست را خوش کند، پاسخ داد: «چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان آمدم و گفتم: «مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟» ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف را نخوانم که باز صدایش کردم: «مجید...» و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: «عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت (علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...» نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین می‌گذشت، زمزمه کرد: «حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم زد. لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: «خُب... خُب نمی‌دونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: «من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل گرفته...» گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_چهارم کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم ب
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_بیست_و_پنجم پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، ه
💠 | خودش را روی دو زانو روی تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: «من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز ، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: «برای من ارزش !» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهارم کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بز
💠 | ظرفهای را شستم و خواستم به سراغ شستن بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر خودم را کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: "بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط کرد و با سکوتی سنگین جواب تلخم را داد. خوب میدانستم که ، شب عید غدیر است و فقط بخاطر این مدت من و کینه ای که از به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: "خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و بودم و هم مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به افتاده بود، از بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟" به سمتش چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی ، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی پنهانش کند که زیر لب کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با رنجیده جواب داد: "خُب حالت بخاطر رفتار من نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو ؟ چی کار کنم که کنی با این رفتارت داری منو می کنی؟" گوشم به غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم از او نبود. همانطور که سرم را انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: "مجید... من... من حالم خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ گرفت و با لحنی التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر منتظر محبتش به بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نهم به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر #خیره شده، خشمی
💠 | به پیراهن نگاه میکردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! من نیستم!" و چطور میتوانست ناراحت نباشد که باید همین امشب عزایش را عوض میکرد. عبدالله هنوز به دیوار خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: "امشب کجا میری؟" با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن "نمی دونم!" را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: "خُب امشب بیا پیش ما." در برابر پیشنهاد برادرانه ، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: "حالا امشب بیا بالا، تا سرِ یه جایی رو پیدا کنیم." نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: "دیگه دلم تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحتتره!" سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: "امشب میرم پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه." و دیگر پاسخ ما نشد و با قامتی از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به بلند شدم که مجید گفت: "الهه جان! همین جا وایسا، برم بیارم، بریم دکتر." همانطور که دستم را به گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سُستم را روی بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: "میخوام بخوابم." دستش را پیش آورد، انگشتان را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی میکرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از بردارد و همچنان به جانم میتابید. قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: "الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!" و چقدر دلم میخواست نه درد دل، که تمام رنجهایم را در حضورش بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمیداد که پیش نگاه حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخمهای قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لبهایم از بغضی که در سینه ام میکرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی اش میدیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: "الهه جان! نمیخوای با من بزنی؟" گلویم از به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بیقراری ناله زدم: "دلم برای مامانم خیلی تنگ شده..." که هجوم زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز ناله های بی مادری ام در خانه پیچید. باز هم حریف بی قراری های نمیشد که صدای اذان بلند شد؛ گویی حالا خدا میخواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل آمده بود تا در آغوش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه ای در راه بود که هنوز تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 | حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و به زیر آمده و میان دشت و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج بودم! من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش شده و می فهمید چرا به یکباره دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از خواسته بود تا مرا به بیاورد. من هم که از زلال دلم آرزوی را کرده بودم، ناخواسته و به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟" با سر انگشتان سردم، ردّ گرم را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به بیاورم و شاید غرور زنانه ام میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "الهه! نمیدونی چقدر دلم فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط باهات حرف بزنم..." و بعد آه کشید که حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو کنم..." و حالا تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم ..." لیوان قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهلم پدر دسته مبل را زیر #انگشتان درشت و استخوانی اش، #فشار م
💠 | اگر مجید هم مثل من از بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش تمام نمیشد و اگر با این همه ، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این مجال و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند به شماره افتاده بود، در را باز کردم و قدم به گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق میوزید، متوجه حضور در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به شب بود و گوشش به نوای که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. برای چند لحظه نغمه نفسهای غمگینش به میرسید و باز هم دلش بیش از این منتظرم بگذارد که با حس صدایم زد: "الهه..." سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه به پای چشمان افتاد و بعد با لحنی که زیر بار قد خم کرده بود، شروع کرد: "الهه جان من امشب قبول کردم بیام ، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس رو دربیارم، چون نمیخواستم همین (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!" و بعد سری تکان داد و با که روی سینه اش سنگینی میکرد، ادامه داد: "ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم کنم و هیچی نگم، میخواستم به و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_دوم تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم
💠 | "اگه الان زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر میکرد! مجید خیلی دلم وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، کنه، قربون صدقه اش بره!" که تازه متوجه خیسش شدم و دیدم سفیدی گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای که از قدمگاه اشکهای پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین مانده بود، گرفتم و کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به انداخت تا شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست را در پهنه آسمان کرده و از چشمان من پنهانش کند که صدایش کردم: "مجید! داری گریه میکنی؟" و فهمید دیگر نمیتواند را فراری دهد که صورت از لبخندی پوشیده شد و همانطور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد: "الهه؛ من حال تو رو خیلی میفهمم، خیلی خوب..." و مثل اینکه نتواند حسرت مانده در را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: "از بچگی هر شبی که نمیبرد، دلم میخواست کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره میگرفتم، دوست داشتم بابام بود تا یه جوری کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه ، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم ! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه!" و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه مادرم و با وجود حضور همه اعضای ، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این طولانی خو کرده و صبورانه کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: "بگذریم، رو عشقه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_سوم ساعتی نشستند و #صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گر
💠 | در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مقابلم نشست. در دستش چند عدد بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه ، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش سخت میترسیدم که را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم ، خیلی بهش بر میخوره!" در جواب این همه نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: "این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید ، سه تای دیگه هم راجع به که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به ! خیلی خوبه! حتماً بخون!" و من که خبر آوردن این را دیشب از میان قهقهه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این هم ختم به خیر شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_دوم سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای #برادرم
💠 | و همین جملات تلخ، طعم غم را در مذاق ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه های رگبار باران، شیشه را حسابی گل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم و خواهش که نه، التماسش کردم: "عبدالله! من این همه راه رو تا اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این بیفته!" و او آنقدر از بازگشت پدر بود که با لحن سرد و آب پاکی را روی دستم ریخت: "الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا همه زندگی اش رو بده، ولی رو از دست نده! پس تو هم خودت رو اذیت نکن!" و بعد مثل اینکه به خاطرش رسیده باشد، با نگاهم کرد و گفت: "راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو ." از اینکه برادرم برایم هدیه ای ، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین ، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: "مجید گفت تون دختره، خُب منم که چیزی به نمیرسید، گفتم یه چیزی براش باشم!" با نگاه خواهرانه ام از برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که کرد و گفت: "الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام ! به مجید هم سلام برسون!" با خداحافظی پُر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد. و من خسته از بیهوده ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی اش از وزش باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورم های رنگش بر اثر بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه ، باز به رویم . پاکت میوه های تازه و هوس انگیزی را که خریده بود، کنار روی زمین گذاشت و با کلام گرم و حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکتهای میوه بود و به ناچار گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش باران را از روی گلبرگهای و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: "تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟" از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم کرد: "اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل !!!!" و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نصیبم کرده که همین حس حضورش بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_یکم از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در
💠 | چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط به در بود تا کی به ضرب پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه برایش صادر میکنند، نه تنها در و قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگری های تند و زنانه بلند میشد و گاهی فریاد برادران نوریه در هم می پیچید و یکی دوبار هم صدای پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید رکیک میداد و با حالتی از نوریه و خانواده اش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها گرفت. و در عوض، صدای خشک و خشن پدرِ نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: "عبدالرحمن! تو به من داده بودی که با هیچ شیعه ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت شیعه اس؟!!! من رو فرض کردی؟!!!" و باز ناله عذرخواهی پدرم که جگرم را به عنوان دخترش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: "شرط نوریه این بود که جواب سلام این رو هم ندی، در حالیکه دامادت بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت ، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای ! دیگه همه چی بین ما تموم شد!" شنیدن همین جمله بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم که میدانستم از دست دادن برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه به سر من و زندگی ام می آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و افتاد و او همانطور که چتر چشمان را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش باشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست
💠 | عبدالله متحیر میکرد که چرا اینچنین بیصدا میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور در این خانه فرورفتم که میشد هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش شده بودم. عبدالله با سایه از اندوه و ناراحتی، دور اتاق و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش به نوریه و خانواده اش، به سر من و آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: "مجید میخواست زنگ بزنه . هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا رو حل کنه." اشکی را که گوشه جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!" از کلام آخرم، عبدالله به صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!" و این تنها بود که میتوانست در میان این همه تشویش و ، اندکی مذاق جانم را کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب هدایت کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 | من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را که با گوشه چادرم صورت را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش ، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی عبدالله خلاصم کند، کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید استراحت میکردم و او هم روی مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟" نفس عمیقی و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با کیف دنیا رو میکنه!" سپس به دقیق شد و با کینه ای که از به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم زده؟" از شنیدن این خبر از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو ، خوش میگذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم کرد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیستم از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به #درخشش افتاده بود
💠 | ساعت از هشت گذشته و بوی قلیه اتاق را پُر کرده بود که آمد. هر چند گذشته توان خرید انواع میوه و را نداشتیم، ولی باز هم دست پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از میدرخشید. با لحن گرمش را پرسید و مثل این چند شب گذشته گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیتم چطور است که و گفتم: "مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!" و باز یک شب آغاز شده و هرچند ته از کاری که کرده بودم میلرزید، حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی لذت ببریم. با دست خودش یک از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین عید شیعیان هم که شده، سرِ را باز کردم: "مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟" برای یک لحظه از تعجب به خیره ماند و به جای جواب، با حالتی سؤال کرد: "تو از کجا میدونی؟" به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: "نخوردم نون ، ولی دیدم دست ! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور زندگی میکنم!" از حاضر جوابی رندانه ام و باز نمیدانست چه منظوری دارم که کرد تا ادامه دهم: "خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (ع) گرفتی، درسته؟" از این سؤالم به شک افتاد که با شیطنت پرسید: "چی میخوای بگی الهه؟" قلبم بالا رفته و از بیم نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: "یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای و اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته این گریه زاری ها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون بگیریم؟" و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین و سُنی راه بیندازم که به مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: "خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!" و بر عکس هر بار، اینبار من قصد نداشتم که از جدیت کلامش گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با جواب دادم: "پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد تبعیت کن! مگه نمیگی داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_پنجم عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و
💠 | از لحن کردنش خنده ام گرفت و به گفتم: "خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!" که به سمتم صورت و او هم پاسخم را به داد: "بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه!" از مردانه اش با صدای بلند و دلم به همین شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: "مجید! کی بر میگردی؟" نگاهی به ساعت کرد و با گفتن "إن شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام." کیف پول را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: "شام چی دوست داری کنم؟" دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به ، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت داد: "همه غذاهای تو الهه جان! هرچی درست کنی من دوست دارم!" و از نگاه فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، داد: "خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!" دست روی چشمم گذاشتم و درخواستش را اجابت کردم: "به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی درست میکنم!" از لحن گرم و مهربانم، محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: "مواظب باش الهه جان! من زود بر میگردم!" و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: "مجید! خیلی که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!" دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من . نگاه غرق محبتش را به چشمان هدیه کرد و با مهربانی پاسخ قدردانی ام را داد: "من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو کردی که این رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!" و دیگر منتظر من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل مانده و پرنده در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 | رنگ از صورتش و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..." و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی راه گلویش را و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من نیاد..." و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت نه فقط از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل را آتش زد. به خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط میکرد و به پای حال زارم گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی کشیدم تا پدر بشم! منم یه بار دیدنش به دلم موند..." و حالا نغمه همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی ! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..." و نه تنها زبانش که دیگر هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و درد جراحت طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و را در هم بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که سوزش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی را گرفته، از خون پُر شده و ردّ گرم تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده زدم: "مجید! داره از خون میاد!" و به گمانم خودش زودتر از من و به روی خودش بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی پاسخ دلشورهام را داد: "فدای الهه جان! چیزی نیس." روی تخت خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟" و ظاهراً عبدالله پشت درِ نبود که در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_پانزدهم حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم
💠 | (آخر) مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن ، همانجا روی زمین نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی وا هر لحظه بر انبوه افزوده می شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به ، همانجا ملحفه ای کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سرریز از و لبریز از ، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینب سادات از کیفش کتاب کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی ، طوری که کسی را نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با ترجمه فارسی را میخواندم که همگی در مدح امام علی(ع) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز در داخل حرم به دلمان ماند. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_بیست_و_هشتم بارش #باران هم کندتر شده و #مجال یک هم صحبت
💠 | (آخر) و خدا می خواست شاهد از برسد که حرفش را رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین رو ببین! نوشته اگه از آسمون بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین(ع) کی غیر از امام حسین(ع) همچین دل و جرأتی به اینا میده؟» که به دنبال اشاره انگشتش، رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقی اش را به رخ همه کشیده بود که من هم به ياد وهابی خانه و خانواده خودم افتادم و بی اراده لبخند زدم؛ تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر می ترسید. و با خودم دیدم که از هیبت حضور یک در خانه، چطور به افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین(ع) در این جاده چه می کند و چطور این همه زن و مرد و و پیر و جوان را مجنون دشت و صحرا کرده که در برابر چنگ و دندان تیز کردن های ، این زیارت به شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکب ها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه بودند. و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اُسقُف های مسیحی در شب در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند! حالا پس از چند روز در هوای قلب تبلیغ تشيع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء(ع) به عنوان الگوی تمام حرکت های انقلابی در این دنیا، پس از قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و شنی و حتی و دیگرانی که من نمی دانستم، به احترام فداکاری اش به پا می خیزند و جذب می شوند، هرچند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_چهل_و_سوم تا اذان #صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه
💠 | (آخر) از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار می کرد، را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (ع) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی زد: «الهه...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان می بارید که صورت و لباسش غرق آب و شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (ع) روی فرق سرش خودنمایی می کرد. در تاریکی دیشب او را کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به نشسته بود کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی ؟ به خدا هزار بار و زنده شدم! به خدا تا صبح كل کربلا رو گشتم! هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و می زد که با نگاهش به حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی پاسخ دادم: «من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با اومدم...» و دلم می خواست با اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت سید الشهداء هم دادم: «مجید! دیشب خیلی با امام حسین (ع) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دل میکنی، ولی من نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل این که و پریشانی این شب و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، می لرزید که به قدرت مردانه اش شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیرلب زمزمه می کرد: «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و قد کشیدم. با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت می کردند، عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر گذشتن از میان خیل نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز می کرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین بین ببرد. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊