شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_دوم "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_سوم
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام #برائت از این گروهها بود.
شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه
دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از #وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم.
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله #متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به #خون مسلمانان میگفت. سر
کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: "اون مجید نیس؟"
که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: "آره، مجیده." بی آنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی #نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند.
آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و #منتظر رسیدن ما ایستاد.
ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس #قلبی ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.
عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ #سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول #محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید.
او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل #تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها #بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد.
قدری با هم #گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل
در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل #حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم #غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس #گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم.
خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای #احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به #مذهب اهل تسنن باشد که آرزویِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهیِ به حرام او باشد!
با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال #نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبکِ برخاستن
هنگامه نماز صبح بود.
سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های #شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_چهارم سینی #چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت:
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_پنجم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم #رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش #بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم.
چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با #شیطنت پرسید: "چی شد؟ پسندیدی؟" از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:
"نه!" از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: "مگه #چِش بود؟" چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: "چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!" به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر #غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: "یعنی اینم مثل بقیه؟"
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذه ام میکرد: "خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟" من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: "عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه..."
که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی #خشمگین قطع کرد: "تا کی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!" حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار #منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: "یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!"
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آنکه بخواهم روی گونه ام #غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: "چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که #عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!"
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن #سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: "عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! حرف، حرف شماس! #اختیار من و این بچه هام دست شماس."
سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: "خُب اینم دختره! دوست داره یخورده #ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!" و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: "شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو #اذیت میکنی؟" و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: "مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟" و لعیا دنبالش را گرفت: "مامان! دیشب ساجده میگفت #ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام."
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: "قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!" سپس روی سخنش را به سمت #عبدالله کرد و ادامه داد: "عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!"
از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به #خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا #گریه میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از #حسابهای_بانکی اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام را در گلو #خفه کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهارم
کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ #پرتقالی را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به #دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و #جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت.
با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این #همه شور و شوق زندگی که در رفتارش #موج میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه #منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به #بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم.
به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ #قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام #صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!"
و نگاهش آنچنان گرم و با #محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی #ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از #حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم.
فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از #چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن #احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی #آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد:
"الهه جان! میای فردا شب #شام بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم #حوصله بودم که با مکثی نه چندان #کوتاه پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و #رفتارم را سردتر میکرد.
خنده روی صورتش #خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون #گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش #بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟"
نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به #جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را #بهانه کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!"
و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه #سردرد و کمردرد که احساس سردِ #خفته در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه #نگرانی افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" #لبخندی زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و #مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک #معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊