شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین بلندم کند و من فقط #گریه میکردم و دور از چشم #پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را #تکرار میکردم.
همه بدنم میلرزید و باز خیالم #پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، #مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و #مضطرب پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده #مجید بیاد اینجا؟"
و من دیگر حالی برایم #نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید #حیا میکردم که از نقشه #بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت #بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟"
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر #تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که #پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر #کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و #محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو #روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این #خونه بذاره بیرون!"
ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به #زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام #خیره شد و در نهایت بیرحمی #تهدیدم کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ #پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!"
و انگار #شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم #نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که #عبدالله به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر #سرش فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن #ابراهیم محمد بیان!"
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز #نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و #نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره #مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟"
از شدت #گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی #مجید؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با #دلواپسی جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام."
و من نمیخواستم آتش #خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با #دستپاچگی التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم #محاکمه شده و به اَشَد #مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را #بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
"من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون #خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر #کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت #ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم #گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی #ایجاد شود که باز #گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_ام
بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای #ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با #ناامیدی جواب داد: "گوشی اش خاموشه."
از تصور اینکه #مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای #مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از #آتش دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا #مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، #مجید رو پیدا کن!"
میدانستم #چاقو خورده، #زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر #زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا #پیداش کنید! فقط به من بگید #زنده_اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..."
گلویم از هجوم #گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای #اشک دست و پا میزدم: "خدایا! فقط #مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از #دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و #دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از #درد فریاد میکشید.
از این همه #بیقراری_ام، چشمان لیلا خانم و #پرستار هم از اشک پُر شده و #خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل #نگرانی پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون #تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا #نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از #شوهرت #خبر داشته باشن."
و از درد دل من #بیخبر بودند که پس از مرگ #مادرم چه غریبانه به گرداب #بی_کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه #حرفی بزنم، تنها با صدای بلند #گریه میکردم.
بلاخره آنقدر #اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به #خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید #مزاحم شدم من همسایه #خواهرتون هستم..."
و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره #کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با #دستپاچگی توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط #خبر دادم." و دیگر #جرأت نکرد از حال من و #سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس #بیمارستان را داد و ارتباط را #قطع کرد.
من که تا آن لحظه مقابل #دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر #عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم #ضجه میزدم تا سرانجام از #قدرت مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نود_و_نهم از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صدم
چه هنرمندانه به هدف زد و من چه #ناشیانه از تیررس #سؤالش گریختم که با #دستپاچگی پاسخ دادم: "خُب من نمیخواستم #منت بذارم..." که خندید و با #زیرکی عارفانه ای زیرِ پایم را خالی کرد: "سرِ کی #منت بذاری؟ مگه امام
جواد(ع) اونجا نشسته بود؟"
به سمتش برگشتم و در #برابر آیینه چشمان #عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: "پس حضور امام جواد(ع) رو حس کردی! پس #احساس کردی داره #نگات میکنه!"
و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک #دختر سُنی را شاهد #عشق پاک #تشیع گرفت: "میبینی #الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو #قبول نداشته باشی، اون #حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد(ع) بود! اون کسی هم که اون #شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!"
پس چرا خدا در برابر این همه پاکبازی ام، چنین #سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد #حوریه بغضی #مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: "پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد(ع) یه
کاری نکرد #حوریه زنده بمونه؟"
و حالا #داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر #مصیبت مادرم هم #دمیده بود که زیر لب ناله زدم: "مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، #مامان خوب میشه، ولی نشد!" و بی اختیار کاسه #چشمانم از اشک پُر شد و میان #گریه زمزمه کردم: "پس چرا #جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون #التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟"
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که سرم را پایین #انداختم تا رهگذران متوجه گریه های بیصدایم نشوند. #مجید هم خجالت میکشید در برابر #چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش #آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداری ام دهد: "الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!"
نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش #پیدا بود، دل او هم #هنوز میسوزد: "الهه جان! منم #نمیدونم چرا بعضی وقتها هرچی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار #خدا بی حکمت نیس!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سوم از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهارم
نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه #سرم از درد پر شده و #قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:
"راستش من خیلی #ترسیدم! گفتم حتما نوریه و #برادرهاش یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و #اموالش رو بالا کشیدن! #فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! #دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم #حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و #ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!"
که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه #تأیید سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید #قطر، این جا به کار خوب #براتون سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با #دستپاچگی جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام #شوهرم رو از دست بدم ! مگه تو این #مملکت کارنیس که بره قطر؟!!!"
و يوسف را که از صدای بلند #مادرش به گریه افتاده بود، #محکم در آغوش کشید و به قدری #عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان #اعتراض می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال #حمالی کردن و باز همه #سرمایه_شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من #عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو #نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!"
میدیدم مجید دلش برای #وضعیت محمد به #درد آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران #ابراهیم بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و #عطیه نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که #باز خروشید: "ابراهیم هم #اشتباه کرد. برای همینه که لعیا #قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا #طلاق میگیرم!" از خبری که #شنیدم بند دلم پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!"
#یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش #حسابی برای لعیا #سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم #اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم #گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم #حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با #ساجده رفته خونه باباش. #تهديد کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه #نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره #وهابیه!"
عبدالله #نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه #بدبختی پدر ابراز #تأسف کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊