شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
پرده اتاق #خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم #عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و #دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان #خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، #احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه #حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب #کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً #کامل شده و به جز چند تکه لباس #نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ #حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و #نیم قد بود.
قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق #کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف #آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید #اسباب نوزادی چیزی کم #نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات #سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از #گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت #تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، #اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را #تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت #ضعف بدن فشارهای پی درپی #عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم #سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و #رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
#نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به #پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل #آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره #نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید #خودش بکشاند و من چقدر از حضورش #متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم #لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی #تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر #پاسخی، با بی حوصلگی #منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه #عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای #پذیرایی که برای #طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
و دیگر گریزی از این #میزبانی اجباری نداشتم که از #آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد #سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ #وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام #جوابش را گرفت که لبخندی #مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!"
و بعد مثل اینکه وجود #حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر #زرق و برق پُر شد و با حالتی #پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، #توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً #عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و #کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار #پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک #وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه #منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "
حالا تو هم اگه #حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_دوم شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_سوم چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای #قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این #بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی #عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری #دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم #خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی #درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم #درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون #مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش #طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی #تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان #پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا #سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده #وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش #نداشت، ولی من نمیخواستم به همین #سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای #شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس #توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از #خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من #نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره #جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای #پدر باز تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت #خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم #حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون #آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام #خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور #ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن #مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم #عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم #مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات #مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را #هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی #مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_پنجم نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_ششم
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از #مجید طلاق بگیری؟!!!"
سرم را میان هر دو #دستم گرفتم که دیگر تحمل #دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این #کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! #دیوونه شدی الهه؟!!!"
و دیگر نتوانستم #تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای #لرزانم ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!"
خودش را روی #مبل جلو کشید و با حالتی #عصبی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف #میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!"
و چه خوب اوج #سرگردانی_ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و #مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش #شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی #تقاضای طلاق دادی؟!!!"
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی #اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری #شکایت کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار #جای من! من باید بین مجید و #شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز #هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه #گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟"
سپس در برابر نگاه #اندوه_بارش، مکثی کردم و با صدایی #آهسته ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این #خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_نهم در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صدم
شاید از حرفی که زدم به قدری #عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با #مصلحت_اندیشی ادامه دهم: "اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره #برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش میکنه و مثل قبل دوباره با هم #زندگی میکنیم. منم خونوادهام رو از دست نمیدم."
به قدری ساکت بود که #گمان کردم برای یکبار هم که شده، میخواهد به این #مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، #مژدگانی دادم: "بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت #راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی ات #حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!"
که بلاخره #پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: "یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال میکنه، همینه؟" و من #هیجان_زده پاسخ دادم: "به خدا این بهترین راهه!"
لحظه ای #ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: "اصلاً هم برات #مهم نیس که داری از من چی #میخوای؟" از لحن سرد و سنگین #کلامش دلم گرفت و با دلخوری #گله کردم: "همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، #همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی میخوام، #بهت بر میخوره؟"
به آرامی #خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: "الهه جان! #قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! #حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی میخوای که دست خودم نیس! تو میخوای که من قلبم رو از سینه ام درآرم و به جاش یه #قلب دیگه تو سینه ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!"
از تشبیه پُر شور و #حرارتی که برای دلبستگی اش به مذهب #تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی #پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد:
"الهه جان! عقیده هرکسی براش #خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی #عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو #خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو #انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم..."
و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با #حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: "پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو #انتخاب کنم، سرِ دو #راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر #قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_ام حاال پس از چند روز #جدایی از خانواده، دیدن برادر #م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
از آهنگ سنگین #صدای عبدالله حس #خوبی نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را #کمی به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با #صدایی آهسته به مجید #هشدار داد:
"مجید! من میدونم اون #پول حق تو و الهه اس! ولی #بابا هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای #منم یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل #مجید اثر کند، با صدایی آهسته تر #توضیح داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو #فروخته به یه سمساری."
از اینکه میشنیدم #جهیزیه زیبا و وسایل نوزادی دخترم به #حراج سمساری رفته، قلبم #شکست و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز #مهمتر بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با #ناامیدی ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه #قطع کنه! یعنی دیگه #فراموش کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!"
و در برابر #سکوت مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری #شکایت کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با #خونسردی پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. #خیلی هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر #قانونی کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد."
و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر #میترسید که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر #قانونی به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! #مجید! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و #عصبی بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره #وهابی و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای #نوریه هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری #نخلستون با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتم همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای #تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی #بمب_گذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان #بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، #مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند #عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، #دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای #نگون_بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی #پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد #مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
بلاخره آوار #غم و غصه و #هجوم این همه فشار #عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز #دکتر پس از معاینه #هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه #کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی #دخترم را به خطر بیندازد.
باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ #استرسی بر من غلبه کند و مگر #میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر #سرطان افتاد، خانه آرامش من هم #خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت #تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان #جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای #اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
هر چند هوای این ماه #بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده #آتش_بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. #حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و #بی_معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم #ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر #دلواپس حال من و دخترمان شده و #سعی میکرد با شیرین زبانی #همیشگی اش آرامم کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_چهارم همچنان روی تخت #چمباته زده و به انتظار بازگشت #م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_پنجم
در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و #محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا #مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانه شان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم #مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد.
همین دیشب بود که به #سرم زد تا به هر زبانی شده دل #مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر #دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله #پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه #اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم.
از این همه #غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام #نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به #زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد.
مجید که #کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه #اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی #سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی #اعتراض کرد: "تو این اتاق خفه نمیشی؟!!!"
و خواست به سراغ #مسئول مسافرخانه برود که #مانع شدم و گفتم: "ولش کن، فایده نداره! اگه الانم #برق اضطراری رو #وصل کنه، دوباره خاموش میکنه."
وارد اتاق شد و از #چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که #اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: "اگه این همخونه ام زودتر بر میگشت #شهرشون، شما رو میبُردم #خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم #پایان نامه داره و به این زودیها بر نمی گرده."
هر چند مثل #گذشته حوصله ابراز مهر خواهری نداشتم، ولی باز هم #دلم نمیخواست بیش از این #غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: "عیب نداره! #خدا بزرگه..." و به قدری #عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار #اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: "خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده!"
مقابلش لب #تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن #تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: "من چی کار کردم که #بی_عقلی بوده؟"
به همین چند لحظه حضور در #اتاق، صورتش از گرما #خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی #گرفته جواب داد: "تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه #مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت!"
و نمیدانم دیدن این #وضعیت چقدر خونش را به #جوش آورده بود که مجیدم را به #بی_خردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی #مدعیانه ادامه داد:
"اگه همون روز که #بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب #اهل_سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی #تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر #عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با #مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد!"
خیره نگاهش کردم و با #ناراحتی پرسیدم: "مگه همون روزها تو به #من نمیگفتی که چرا زودتر #نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام #دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید #منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟"
در تاریکی اتاق #صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را #احساس میکردم و با همان #ناراحتی جواب داد: "چون میدونستم مجید #کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از #مذهبش برنمیداره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_ششم سپس به #چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_هفتم
ابرو در هم کشید و با حالتی #عصبی پاسخ داد: "چرا انقدر ازش #حمایت میکنی؟!!! بلندشو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل #گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای #درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر #عذاب بکشی؟!!!"
و هنوز شکوائیه پُر #غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در #باز شد. مجید با دست چپش به #سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد.
دوباره رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزی های شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه #غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته #سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: "چقدر وقته #برق رفته؟ الان میرم بهش میگم."
از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل #دلش به مهربانی من #خوش باشد و گفتم: "یه ساعتی میشه." و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه #پایین و جر و بحث با مسئول #مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: "حالا فعلا ً بیا تو، إن شاءالله که زود میاد."
از #مهربانی بی ریایم، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با #گامهایی خسته قدم به #اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی #صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: "از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟"
هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من #بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به #تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل #مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن #سردی جواب داد: "اومده بودم یه سر به الهه بزنم."
و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه #اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی #خودش نیاورد و پرسید: "نمیدونی بابا کجا رفته؟" از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره #نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: "چطور؟"
به گمانم باز درد #جراحتش در #پهلویش پیچیده بود که به سختی روی #صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: "چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی #کسی خونه نیس."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_دوم #مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به #نخلستان رفت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_سوم
از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، #اشک در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و #عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه #نگاهش می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش #شکایت می کرد:
«می ترسیدم! آخه #بابا خونه رو به اسم #نوریه زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو #ارتباط داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم #اخراج میشیم!»
عطیه همچنان بی صدا #گریه میکرد و #محمد از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی #لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟»
ولی من احساس میکردم تمام اندوه #محمد و عطیه برای من نیست که خود عطيه اعتراف کرده بود #چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: #محمد! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و #خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت #تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو #کاسه_مون!»
من و مجید با نگاهی #متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و #نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
«بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت #نخلستون و انبار با #ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه #برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!»
نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم #دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه #نخلستونها و خونه اس که از #نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم #نوریه زده بود، اونم همه رو #فروخته بود به این یارو!»
مجید فقط #خیره به محمد نگاه میکرد و من #احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و #او همچنان با حالتی #عصبی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی #بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از #نوریه خریده بود!»
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_سوم از اینکه روح #مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهارم
نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه #سرم از درد پر شده و #قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:
"راستش من خیلی #ترسیدم! گفتم حتما نوریه و #برادرهاش یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و #اموالش رو بالا کشیدن! #فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! #دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم #حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و #ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!"
که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه #تأیید سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید #قطر، این جا به کار خوب #براتون سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با #دستپاچگی جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام #شوهرم رو از دست بدم ! مگه تو این #مملکت کارنیس که بره قطر؟!!!"
و يوسف را که از صدای بلند #مادرش به گریه افتاده بود، #محکم در آغوش کشید و به قدری #عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان #اعتراض می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال #حمالی کردن و باز همه #سرمایه_شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من #عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو #نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!"
میدیدم مجید دلش برای #وضعیت محمد به #درد آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران #ابراهیم بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و #عطیه نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که #باز خروشید: "ابراهیم هم #اشتباه کرد. برای همینه که لعیا #قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا #طلاق میگیرم!" از خبری که #شنیدم بند دلم پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!"
#یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش #حسابی برای لعیا #سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم #اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم #گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم #حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با #ساجده رفته خونه باباش. #تهديد کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه #نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره #وهابیه!"
عبدالله #نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه #بدبختی پدر ابراز #تأسف کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_یازدهم و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊