🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۶)
🔹راهِ خانه تا مدرسه #دور بود. با همسایهها پول جمع کردیم و برای بچههايمان سرویس گرفتیم. اصغر صبحها زودتر از همه راهی میشد و بعد از مدرسه #دیرتر از همه برمیگشت!!
🤔پیگیر شدم که چرا با بقیه نمیرود و برنمیگردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچههای #کوچک و کمبُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. #تشویقش کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها.
🎊عید همان سال برای او و برادرهایش سه جفت #کفشِ_نو خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ وقت کفشها را توی پایشان ندیديم. پاپیچ که میشدم فقط میخندیدند و از گفتن #طفره میرفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفشها قسمت کدام یک از بچههای فقیر محله شد...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم و همین جملات تلخ، #آنچنان طعم غم را در مذاق #جانم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
پرده اتاق #خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم #عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و #دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان #خوش کند.
هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، #احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه #حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب #کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً #کامل شده و به جز چند تکه لباس #نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ #حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسکهای قد و #نیم قد بود.
قالیچه ای با طرح شخصیتهای کارتونی کف اتاق #کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف #آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید #اسباب نوزادی چیزی کم #نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات #سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از #گرسنگی سیاهی میرفت، ولی بخاطر حالت #تهوع ممتدی که لحظه ای رهایم نمیکرد، #اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را #تدارک میدیدم.
هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت #ضعف بدن فشارهای پی درپی #عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم #سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و #رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرین ترین رؤیای زندگی ام بود.
#نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به #پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل #آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره #نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید #خودش بکشاند و من چقدر از حضورش #متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم #لبخند زد و به حساب خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: "چه بوی خوبی میاد!"
و من حتی #تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر #پاسخی، با بی حوصلگی #منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: "اومدم باهات صحبت کنم. آخه #عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر رفته!" به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای #پذیرایی که برای #طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا کارت دارم!"
و دیگر گریزی از این #میزبانی اجباری نداشتم که از #آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد #سیدی نگه داشته و باز طمع تبیلغ #وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: "کتابهایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟"
و از سکوت طولانی ام #جوابش را گرفت که لبخندی #مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضالنه توصیه کرد: "حتماً بخون، خیلی مفیده!"
و بعد مثل اینکه وجود #حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی اش از ذوقی پُر #زرق و برق پُر شد و با حالتی #پیروزمندانه ادامه داد: "عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، #توجیه شد و الان چند هفته ای میشه که رسماً #عقاید وهابیت رو قبول کرده!"
و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و #کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار #پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک #وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمیدانست که پدر نه بر پایه #منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: "
حالا تو هم اگه #حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_هفتم از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هشتم
گوشی را از این #دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای #دیدارم، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره #آشوب به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم #قفل کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش #طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد:
"حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم #بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی #تنگ شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!"
در برابر بارش احساس #عاشقانه_اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده #صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با #هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به #تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد.
من هم به همین تلفنهای #پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را #متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت #مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی #مهربان پاسخ داد:
"راستش من میخوام بیام با #بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا #بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من #زندگی کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل #نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات #ارتباط داری!"
از تصور اینکه #مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم #پاره شد که #دستپاچه جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی #عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات #درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!"
و خدا #شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم #نمیخواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام #مجید، یک پارچه آتش غیظ و #غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و #هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم:
"تازه مگه نشنیدی اونشب بابای #نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا #حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که #حکم نوریه و خونواده اش، حکم خداست!"
که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، #فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی #خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با #مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_دوم وضعیتم چندان #تفاوتی نکرده که از روی تخت #بیمارستا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_سوم
ظاهراً قرار بود همه #درها به رویمان بسته شود که سه روز از #خردادماه گذشته و هنوز #حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از #حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود.
بلاخره از زیر #زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی #سارقان دست چپش را گرفته و او با #دست راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به #سرقت نبردند، با هشت ضربه
دستش را از روی بازو تا #سرانگشتانش زخمی کرده و #دست آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام #تسلیم شده و کیف را رها کرده بود.
حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر #مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب #اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و #دکتر امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود.
با این حال باید به دنبال #کار دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل #گذشته به فعالیتهای فنی #پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول #طفره میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند.
#عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از #معلمی به دستش نمی آمد و همان #سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود.
نمیخواستم به درگاه #پروردگارم ناشکری کنم، ولی اول به بهای #حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانه مان کردم، همه سرمایه #زندگیمان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر #دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مرده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊