eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!" بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..." که پدر با به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی میشد که تا این حد بد رفتاری کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتم در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنها
💠 | خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سالم کردیم و او با اخمی از محبت، اعتراض کرد: "علیک سلام! نمیگید من دلم شور می افته! نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: "صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم نیس! هرچی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: "شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با عذرخواهی کردم: "ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: "از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم چی شده؟ این دختره کجا رفته؟" شرمنده از که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی آمد و گفت: "تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمیکردم انقدر بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: "مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست را گرفتم و گفتم: "حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت: "نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: "مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: "چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: "این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!" تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: "ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این جون میکَنیم!" مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: "باز چی شده مادرجون؟" و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: "بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!" مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: "خُب مادرجون! حتماً مشتری پیدا کرده!" و این مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد: "مشتری بهتر کدومه؟!!! چندتا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای رو یه جا پیش خرید میکنن!" چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و متوجه نشوند، گفت: "الهه جان! من خسته ام، میرم بالا." شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: "محمد چی میگه؟" لبی پیچ و گفت: "اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه!" مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شد، ولی گلایه های ابراهیم نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: "ابراهیم جان! تو که میدونی وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!" و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: "ابراهیم! مامان خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره..." ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: "دل درد مامان میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!" و با از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_هفتم ظرفهای #شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی ب
💠 | پدر زیر اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتاب نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه از این همه مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: "تو دخالت نکن!" سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با ادامه داد: "آقا ما اگه بخوایم مادرمون درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!" و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: "آخه چرا میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟" و شاید گریه ام به قدری بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: "بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه ببریم تهران... إن شاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم..." و پیش از آنکه ابراهیم فرصت پیدا کند، کلام پدر تکلیف را مشخص کرد: "برید، ببینم چی کار میکنید!" و همین جمله کوتاه سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه ای امیدوار کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم من که حالا با دیدن او #جان تازه ای گرفته بودم، م
💠 | هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان پدر و عبدالله و بقیه و بالای مجید که از شدت بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..." سپس با چشمانی غرق اشک و که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش ، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) ؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا کرد. با چشمانی که از سرخ شده بود، به صورت از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!" مجید با چشمانی که جریان اشکش نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی ؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش میکشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس میکردم که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای بدل شده که در پهنه خشکش جز خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو نکنی؟ قول ندادی که در مورد آزاد باشه؟" و چون سکوت مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو ! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر برایش نمانده که قدمهای را روی میکشید و میرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتم دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم
💠 |  درد عجیبی در سرم و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..." که ابراهیم به میان آمد و با صورتی که از کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند داد: "سه ماه نشده که باشه! میخوای منم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. همچنان میخروشید، صورت غمزده در فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: "من الان دارم میرم رو عقد کنم! البته امروز نبود، ولی خُب قسمت شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من میکردم که با هر کلمه اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و ، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: "من میخواستم بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه بکنه. من نظرم این بود که مجید و از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور میخواید با هم کنید." از شنیدن جمله آخر ، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم." و مثل اینکه دیگر نتواند را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر زد: "هنوز حرفام نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با گرفته ادامه داد: "اینا هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتم  درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشها
💠 | به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر شده، خشمی در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن رو در آر! ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" بی آنکه به مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت فرو رفت و فقط صدای گریه های و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های پدر همچون میسوخت، به پایِ درد دل نگاه نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه شود، دستی سر شانه زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای کنی، باید راحت باشی، که نیستی من!" مجید نفس کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان را میدیدم که برای حال خرابم میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_یکم سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر
💠 | مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و پُر شده بود که حتی مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟" نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه ندیده بودم و به مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟" نیم خیز شدم تا را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟" لبخندی نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر خودم غلبه کنم و با صدایی جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با به میان حرفم آمد: "مگه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟" در برابر پرسشهای و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم ، جواب دادم: "اون روز هنوز با نوریه ازدواج نکرده بود..." و گفتن همین کلام کوتاه بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده بشکند و عقده ای را که در سینه کرده بود، بر سرم بکشد: "پس اینا اینجا چه میکردن؟!!!" نگاهش از آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که فوت کرده بود... اومده بودن به تسلیت بگن... همین..." و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین را آتش میزند که مردمک چشمان زیر فشار خاطرات تلخش و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد می اومدن با من حرف میزدن؟..." در مقابل بارش باران عاشقانه اش، پرده چشم من هم شد. قطرات اشکی که برای بیتابی میکردند، روی صورتم شدند و همانطور که از زیر خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟" و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه نگاه و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش شده باشد، بار دیگر خون در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..." و شاید شرمش آمد حرکت برادر را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی نشست. با محبت همیشگی اش، لیوان شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد. با اینکه چیزی نمیگفت، از حضورش، گرمای محبت دلنشینش را میکردم که بلاخره سدسکوتش و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، سرِت داد زدم!" و حالا نوبت بغض من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..." و چند سرفه به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم خالی شده و با چشمانی که همچنان می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_هفتم نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحا
💠 | تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای مشغول بودم و در همان حال با نجوا میکردم و بابت تمام که در این مدت به خاطر وضعیت و حال پریشانم کشیده بود، میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. ِ هر چند مجید مهربانم، تمام را میکرد تا آرامش به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید ، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد. از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت امروز استفاده کرده و برای به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت و شیشه ای از عسل آورده بود با یک بلند بالا از دستورالعملهایی که به به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟" لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این بیفته، همه خونت خشک میشه!" و چه خوب حال و روزم را بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به باز شد و پدر با هیبت قدم به اتاق گذاشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_نهم از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گ
💠 | عروسک پشمی کوچکی را که همین صبح با مجید از بازار بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و صورتی اش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل نقشه میکشیدم که امشب بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفتهای شبی که برایش میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه ، چقدر نگران حالم بود و مدام میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم خورده بود، حرکت وجود را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت عقب کشیدم که از حضور عده ای در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به رسید درِ خانه را از قفل کنم. تمام بدنم از آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ِ ای وارد ما شده بودند. بند به بند بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترس ریخته در وجود مادرش، این همه نلرزد. رویِ کز کرده و فقط زیر لب ذکر را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_پنجم او همچنان به خیال خودش #ارشادم میکرد: "ببین ما وظیف
💠 | صورتش از غیظ سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ افتاد، سراسیمه به سمت رفت و بلافاصله با قوطی و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان نوریه چه شنیده و هر چند هنوز از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟" و دیگر دلیلی نداشت بر زخم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر شکایت کنم که نگاهش کردم و گفتم: "دیشب ساعت هفت بود که برادرهای اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن." صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: "الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!" با نگاه معصومانه ام به مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا ! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان ناله زدم: " مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده. همه زندگی اش رو به و خونواده اش باخته. مجید! دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره..." و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتادم ساعتی میشد که تکیه به دیوار #سیمانی و #رنگ_آمیزی شده مد
💠 | از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: "عبدالله! درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و میکردن که اختیار همه زندگیاش رو داده به اونا!" صورت سبزه عبدالله از شدت کبود شده و فقط نگاهم می کرد که از زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: "عبدالله! نوریه همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون داره جاسوسی میکنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن..." دستش را روی فرمان و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار و غضب انگشتانش چروک شده که را فرو خوردم و گفتم: "عبدالله! نوریه و خونواده اش همه زندگی رو از چنگش درمیارن!" که به سمتم صورت و دستش به نوریه نمیرسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: "میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!" سپس به عمق غم زده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه اش، عذر را خواست: "الهه جان! برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!" سپس چشمانش در گرداب غرق شد و با لحنی لبریز ادامه داد: "بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به ! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلا ً انگار یه دیگه شده بود! یکسره به شیعه ها میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت که حکومتش سقوط کنه و شیعه بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هرچه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!" سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: "الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً از بین بره! اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و دارن تو سوریه گله گله آدم میکشن، میگه !!!!" و برای من که هر روز شاهد پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که بدنم برای زندگی و شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های عبدالله نبود و نه قلب خودم که تمام وجود از وحشت عفریته ای که در خانه مان لانه کرده بود، میلرزید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_دوم چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در
💠 | صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه میذارم!" نگاه من و مجید به یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات کنه و شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!" من هنوز در کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!" به پیراهنش انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس ، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را کنم و شاید باران الهه اش، آتش افتاده به جانش را کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه میکرد: "الهه، بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، عزیزم!" و هرچه ما به حال هم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن مجید راضی نمیشد که به ضرب سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_هفتم از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبر
💠 | گوشی را از این به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای ، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد: "حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!" در برابر بارش احساس ، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفنهای دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی پاسخ داد: "راستش من میخوام بیام با صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات داری!" از تصور اینکه با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم شد که جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی ! اگه بیای اینجا دوباره باهات میشه! تو رو خدا این کارو نکن!" و خدا بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام ، یک پارچه آتش غیظ و میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: "تازه مگه نشنیدی اونشب بابای چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که نوریه و خونواده اش، حکم خداست!" که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 | پاکت کمپوت را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان از اشکم که حالا تنها حیرت زده میکرد، با ادامه داد: "اینا رو داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی میکند که خودش به آرامی و گفت: "داداش رو میگم." از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم بی شرمانه اش را نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر ! الانم که نوریه و خونواده اش با من ، اون با من خوبه!" سپس کمی خودش را روی جلو کشید و همانطور که به چشمان خیره شده بود، با صدایی آهسته کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره به هم زدی، پات وایساده!" برای یک لحظه کردم قلبم از پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به انداخته بود، اوج برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!" به پیشانی ام دست اما به وضوح کردم که عرق به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و ، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: "دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده ، آب افتاده بود، ادامه داد: "الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و ! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره ، کافر نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 | اشکی که از سوز پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که اشاره اش را به نشانه حرف آخر صورتم گرفت و حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد میکنی!" و با همه ترسی که از به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!" دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه صدایم، مقابل هیبت سراپا پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام." سفیدی چشمانش از سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..." و هنوز حرفم نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم نمیشه؟!!! تو دیگه عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!" با پشت دست سرد و لرزانم ردّ را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..." که چشمانش از خشمی آتش گرفت و از زیر پیراهن پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..." که فریاد عبدالله، نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!" و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه کشیده و شاید از برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم شدن با این جماعت ، همه سرمایه مسلمانی اش را به داده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهلم من دلم جای دیگری بود که با #نگرانی پرسیدم: "حالا چقد
💠 | از حرفم شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم." و دست بلند کرد تا دوباره را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و نگاه کردم و با حالتی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج ! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت خوب شد، دوباره میخریم." دستش را از دور گردنم آورد و پاسخ این همه را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر ..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با زنانه، شوخی کردم: "حالا تو هم پلاتینه، گرونه! اگه کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! بفروشی! به جز حلقه های ، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه میخریم." که از این همه کلافه شدم و با حالتی عصبی کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول ! یه نگاه به اینجاها ! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج ؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من امروز عصر میرم پتو و و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج را نشانم داد: "هنوز ته حسابم مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کنه." و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به اقوام مجید برسد که با خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سیزدهم نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم ر
💠 | شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و برای شستن به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت با برادرم به قدری بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که کردم از همین امشب با همه غم و مبارزه کنم تا فرزندم به متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی گذاشت و با مهربانی کرد: "ماهی سرده، بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را و باز به قدری شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو نیس بستیم! زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هرچه طرف مقابلش میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟" خودش را روی رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه کاری بود. میخواست کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را کند، ولی خیال من به این سادگی نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه را آغاز کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_پنجم در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابر
💠 | سپس به دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: "ولی واقعاً اون همه کشیدن ارزش این همه پافشاری رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!!" و ای کاش اسم را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و جاری شد. سرم را انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: "خُب که نمیدونست میشه!" که با فریاد کشید: "نمیدونست وقتی تو رو از زندگی ات میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!!" عبدالله همیشه از مجید میکرد و میدانستم از این حال و روزم به آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم میتازد که با لحنی ملایم از حمایت کردم: "مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا . بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم." در برابر نگاه شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم هم انتخاب کرده و قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از این همه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را میدانست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_هشتم نگاهم به صورتش #خیره ماند که گرچه به #زبان نمی آو
💠 | از این همه بی مهری قلبم شکست و غیرت در چشمان مجید جوشید که پیش از آنکه من بزنم، مردانه اعتراض کرد: "مگه من ازت خواسته بودم بهشون بزنی و واسه من کنی؟!!!" عبدالله چشمانش از گرد شد و فریاد کشید: "اگه به تو که تا الهه از و بدبختی تلف نشه، از کسی کمک نمیخوای!!!" از وقیحانه اش، کشیدم که به حمایت از مجید، صدایم را بلند کردم: "عبدالله! چطوری دلت میاد اینجوری بزنی؟!!! اومدی اینجا که فقط زجرمون بدی؟!!!" و فریاد بعدی را از روی خشمی دلسوزانه بر سرِ من کشید: "تو دخالت نکن! من دارم با مجید میزنم!" و مجید هم نمیخواست من حرفی بزنم که با اشاره دست خواست ساکت باشم، به سختی از روی بلند شد و دیدم همه صورتش از درد در هم شکست و خواست جوابی بدهد که عبدالله امانش نداد: "میبینی چه بلایی سرالهه اوردی؟!!! لیاقت خواهر من این بود؟!!! الهه این مسافرخونه اس؟!!! زندگی اش نابود شد، از همه خونواه اش بُرید، بچه اش از بین رفت، خودش داره از جون میده! اینهمه عذابش دادی، بس نیس؟!!! حالا میخوای اینجا به گورش کنی؟!!! بعدش چی؟!!! وقتی دیگه پول اینجا رو هم نداشتی میخوای چی کار کنی؟!!!" زیر تازیانه های تند و عبدالله، از پا در آمدم که نفسهایم به شماره افتاد و در اوج لب تخت نشستم. صورت زرد مجید از عرق شده و نمیدانستم از درد و هوای گرم و گرفته اتاق اینچنین به تب و تاب افتاده یا از طوفان طعنه های عبدالله، غرق عرق شده که بلاخره لب از لب باز کرد: "لیاقت الهه، من نبودم! الهه یکی بود که بتونه آرامشش رو فراهم کنه! لیاقت الهه کسی بود که به خاطرش عذاب نکشه! منم میدونم لیاقت الهه این نیس..." و آتشفشان عبدالله خاموش نمیشد که باز میان حرف مجید تازید: "پس خودتم میدونی با خواهر من چی کار کردی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_نهم از این همه بی مهری #برادرانم قلبم شکست و #خون غیرت
💠 | سرم به شدت گرفته و جگرم برای مجید آتش گرفته بود و میدانستم که عبدالله هم به خاطر من اینطور میکشد که دلم برای او هم میسوخت. مجید به چشمان عبدالله نگاه کرد و با لحنی پاسخ داد: "آره، میدونم. ولی دیگه کاری از دستم برنمیاد، میتونم سلامتی اش رو بهش برگردونم؟ میتونم رو براش درست کنم؟ میتونم خونواده اش رو بهش برگردونم؟" و دیدم صدایش در مردانه شکست و زیر لب زمزمه کرد: "میتونم رو برگردونم؟" و شنیدن نام حوریه برای من بس بود تا به گریه بلند شود و زبان عبدالله را به تازیانه ای دیگر دراز کند: "الان نمیتونی، اون زمانی که میتونستی چرا نکردی؟!!! چرا قبول نکردی شی و برگردی سرِ خونه زندگی ات؟!!! میتونستی قبول کنی فقط اسم رو داشته باشی و به اعتبار همین اسم، راحت با الهه تو اون خونه زندگی کنی!" میدیدم از شدت ساق پایش میلرزد و باز میخواست سرِ پا بایستد که به چشمان عبدالله خیره شد و با صدایی که از عمق قدرت میگرفت، سؤال کرد: "واقعاً فکر میکنی اگه من شده بودم، همه چی تموم میشد؟ مگه الهه سُنی نبود؟ پس چرا من رو از اون خونه اُوردم بیرون؟" که عبدالله بلافاصله جواب داد: "واسه اینکه هم از تو میکرد!" و مجید با جوابی، پاسخ داد: "الهه از من میکرد، ابراهیم و محمد چرا ندارن حرف بزنن؟ تو چرا نمیتونی یک کلمه به بابا اعتراض کنی؟ شماها که نیستید، شماها که اهل سنتید، پس شما چرا اینجوری تو گیر افتادید؟" و حالا نوبت او بود که با محکم، عبدالله را پای میز محاکمه بکشاند: "ولی من فکر نمیکنم شماها هم بتونید خیلی بیارید! بلاخره یه روزی هم یه حرفی میزنید که به بابا و اون دختره خوش نمیاد، اونوقت حکم شما هم میشه! مگه برای این تروریستهایی که به جون و سوریه افتادن، و سُنی فرق میکنه؟!!! رو همون اول میکُشن، سُنی رو هر وقت کرد، گردن میزنن!" که عبدالله با فریاد کشید: "تو داری بابای منو با تروریستها یکی میکنی؟!!!" و مجید بی درنگ دفاع کرد: "نه! من بابا رو با یکی نمیکنم! ولی داره از کسی خط میگیره که با تروریستهای مو نمیزنه! روزی که من اومدم تو اون خونه و مستأجر شما شدم، بابا یه مسلمون سُنی بود که با من میکرد و بعدش رضایت داد تا با دخترش کنم! من سرِ یه سفره با غذا میخوردم، من و تو با هم میرفتیم اهل سنت و تو یه صف نماز جماعت میخوندیم، ولی از وقتی پای این وهابی به اون خونه باز شد، من کافر شدم و پول و جون و آبروم برای بابا حلال شد!" سپس نگاهش به غم نشست و با حالتی غریبانه ادامه داد: "من و الهه که داشتیم رو میکردیم! ما که با هم مشکلی نداشتیم! ما که همه چیزمون سرِ جاش بود! خونه مون، ، بچه مون..." و دیگر نتوانست ادامه دهد که به یاد این همه که در کمتر از سه ماه بر سرِ زندگیمان شده بود، قامتش از زانو و دوباره خودش را روی صندلی کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊