eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دهم از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او ا
✍️ از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد : «ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد : «نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد : «دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد : «اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد : «من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد : «خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید : «زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم : «الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد : «تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد : «نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید : «بیماری قلبی داره؟» زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم : «تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم : «چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید : «تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_دوم چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط #نگاهم به در
💠 | صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش میکرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدرِ نوریه که انگار منتظر چنین بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بیتابی های پدر پیرم را داد: ""عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب رو با خودم میبرم! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه میذارم!" نگاه من و مجید به یکدیگر ثابت مانده بود که نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی شروع به شمارش کرد: "یا اینکه این داماد رافضی ات کنه و شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والسلام!!!" من هنوز در کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گامهایی بلند به سمت در میرود که با بدن سنگینم از جا و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست: "برو کنار الهه میخوام برم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم میگیره!!!" به پیراهنش انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، کردم: "مجید! تو رو خدا..." مچ دستم را گرفت و از پیراهنش کرد و پرخاشگرانه جواب داد: "دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!" و دستش به سمت بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: "مجید! جون الهه نرو... تو رو به پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس ، تو رو خدا همینجا بمون..." از شدت گریه بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط میخواستم همسر و زندگی ام را کنم و شاید باران الهه اش، آتش افتاده به جانش را کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه میکرد: "الهه، بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، عزیزم!" و هرچه ما به حال هم میکردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن مجید راضی نمیشد که به ضرب سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم از #سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد
💠 | حالا نوبت من بود که به میان کلامش آمده و با زنانه ام، مقاومت مردانه اش را کنم: "یعنی چند میلیون پول و چند تا تیکه تیر و تخته انقدر داره که هرچی التماست میکنم، برات نیس؟ یعنی ارزش داره که من این همه گریه کنم؟" و دستانش را رها کردم که میداند فقط بخاطر خودش میخواستم از میدان و غضب پدر دورش کنم و چاره ای جز این قهر و نداشتم که خودش دستانش را پیش آورد تا نقش اشک را از پاک کند و با لحنی مهربان و ملایم داد: "الهه جان! قربونت برم! همه دار و ندارِ من فدای یه تارِ موت! خودتم میدونی من همه دنیا رو با یه اشک تو عوض نمیکنم! ولی بحث پول نیس، بخدا بحث نیس! بحث اینه که اینا دارن به اسم اسلام حق ما رو میگیرن! چرا؟ چون من شیعه ام و اونا شیعه رو میدونن؟!!! اونوقت تو انتظار داری من هیچی نگم؟ فکر میکنی خدا راضیه؟" سپس با نگاه به عمق چشمان نفوذ کرد و با لحنی لبریز یقین ادامه داد: "الهه! اینا همونایی هستن که دارن تو دسته دسته آدم میکُشن! اینا همونایی هستن که زن و بچه رو زنده زنده میزنن! چرا؟ چون طرف ؟ چون شیعه اس؟ اینا حتی به سُنیها هم نمیکنن! به خدا اگه اینجا ایران نبود و جرأت داشتن و میتونستن، من و رو هم میکشتن! چون من شیعه ام و تو هم داری از یه شیعه دفاع میکنی! الهه! به خدا اینا نیستن! اینا رو آمریکا و اسرائیل کوک میکنن تا خون مسلمونا رو تو شیشه کنن! شیعه و سنی هم نداره! حالا یه جا مثل سوریه و جدیداً عراق، زورشون میرسه و و بزرگ رو قتل عام میکنن! یه جا هم مثل ایران که نمیتونن دست بگیرن، اینجوری تو خونواده ها نفوذ میکنن تا زهر خودشون رو بپاشن! اونوقت چرا ما باید ساکت بمونیم تا هر دلشون میخواد بکنن؟ مگه اون سرباز ساکت میمونه تا خاک کشورش اشغال بشه؟ پس ما چرا باید ساکت بمونیم؟" هر چند به حقیقت ایمان داشتم، ولی جای دیگری بود که هنوز چشمان شعله ور از پدر را فراموش نکرده بودم و نمیخواستم این شعله های ، دامان همسر عزیزتر از جانم را بگیرد که باز التماسش کردم: "مجید! منم حرفهای تو رو دارم! منم میدونم اینا به اسم دارن تیشه به ریشه میزنن! منم از اینا ! منم میدونم پشت سر همه اینا، آمریکا و ! ولی نمیخوام برات اتفاقی بیفته! به خدا نمیخوام یه مو از سرت کم بشه!" سپس با انگشتان زخم پیشانی اش را لمس کردم و با صدایی که از به تپش افتاده بود، اوج دل نگرانی ام را نشانش دادم: "مجید! به خدا میترسم بابا یه بلایی سرت بیاره!" و نه فقط از که از برادران شیطان نوریه بیشتر میترسیدم که میدانستم تشنه به شیعه، شمشیر به کمر دارند که در برابر این همه پریشانی ام، لبخندی زد و با آهنگ دلنشین کلامش، آرامش قلبش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! نترس! هیچ غلطی نمیتونن بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_ششم میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی
💠 | همین اختلافات مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..." و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند. تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال درد سختی را نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم." و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت ، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟" سرم را به تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال ، به وحشت افتاده بود، با خشمی تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت کن الهه!" با پشت دستم، صورت خیس از را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد." کمکم کرد تا از جا شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی نداشتیم تا برایم تجویزی کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و ، محتاج حضور مادرم یا حداقل دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نوزدهم دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد
💠 | از شادی نوعروسانه ای که در چشمانش به افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: "باشه عزیزم! ما إن شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا خونه رو آماده کنید!" صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و رسیده و دیگر روی پایش نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: "امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟" و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: "خدا بزرگه حاج ! إن شاءالله ما این خونه رو تحویل شما میدیم!" و نگران دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: "حاجی که فسخ قرارداد داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هرچی داشتیم برای این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو کن که از حاجی جریمه نگیره!" و من بابت کاری که برای میکردم، دیگر نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: "این چه حرفیه خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. راحت باشه!" و خدا میداند که از این کار خیر، دل من بیش از قلب خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از ته دلش این مادر و دختر شده بود که حبیبه برایم دعا کرد: "إن شاءالله هرچی از خدا میخوای، بهت بده! إن شاءالله به حق همین (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!" و تا وقتی از در بیرون ،همچنان برایم میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و شاد شد که همه را به نیت سلامتی به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و ، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت را برایم کرده بود، چقدر سخت و پردردسر است ولی همه را به خاطر به جان خریدم تا دل بنده ای از بندگانش را شاد کنم و داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به آورد، دل مجید را هم نرم کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهارم نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به
💠 | تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول بود، به وقوع و پدر همه اعتبار و را به تاراج داد! دیگر از دست کاری بر نمی آمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش... رو به کردم و با دلی که به حال آتش گرفته بود، پرسیدم: "حالا تو میخوای چی کار کنی؟" محمد آه کشید و با صدایی که انگار از اعماق ناپیدا بر می آمد، پاسخ داد: "نمی دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر کار می کنه. قراره با عطيه بریم ، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!" حالا نوبت به و محمد رسیده بود که پس از من و به آوارگی و در به دری که ابراهیم به دنبال بختی به رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل کرده و محمد و عطیه می خواستند زندگی شان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند روزانه خود را به دست آورند و کار پسران به کجا رسیده بود که پس از سالها بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با بود؛ جز به هم مسلکان خودش نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر میشدیم، همچنانکه و محمد به هر خفتی میدادند تا کلامی پدر نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊